جستجو در سایت

1399/02/08 00:00

زنده باد آزادی!

زنده باد آزادی!

تایکا وایتیتی،فیلمساز نیوزیلندی با وجود اینکه فیلم کوتاهش،دو اتوموبیل و یک شب،نامزد اسکار شد و جوایزی هم کسب کرد،در هالیوود آنچنان شناخته شده نبود.انبود.او اما در سال ۲۰۱۶ و با نگارش اولین نسخه ی فیلمنامه ی انیمیشن موانا،توانست با دیزنی  ارتباط  خوبی برقرار کند.سال بعد،او فیلمی از مارول را کارگردانی کرد که هنوز هم به نظر منتقدان و هواداران،از بهترین فیلم های مارول است.ثور رگناروک بسیار بامزه و سرگرم کننده از آب درآمد و محبوبیت شخصیت قور را چندین برابر کرد.وایتیتی به خوبی متوجه این نکته شده بود که نگاه خداگونه نسبت به ثور جواب نمیداد.او کلیشه ها را دور شد و فیلمی را ساخت که هم منتقدان از آن راضی بودند و هم مخاطبان.عمخاطبان.علاوه بر آن،هشتصد میلیون دلار فروخت(یعنی صد برابر فیلم فیلم پسر) و این به این معنا بود که مارول با او حالا حالا ها کار دارد(فیلم ثور،عشق و رعد در دست ساخت است).

وایتیتی که حالا جایگاه خود را در هالیوود تثبیت کرده،به سراغ کارگردانی فیلمی رفت که خودش نوشته است.ماست.موفقیت جوجو خرگوشه در جشنواره ی تورنتو و کسب جایزه ی اسکار برترین فیلمنامه ی اقتباسی سبب شد تا نقدی بر این فیلم بنویسم.ببنویسم.با من همراه باشید:

جوجو خرگوشه به طرز غیر قابل باوری احساسی،خنده دار و تراژیک است.در راه انتقال پیامش ناسیونالیستی عمل نمیکند و البتهالبته قواعد ژانر را نیز به بازی میگیرد.فمیگیرد.فیلم با لحنی کمدی آغاز میشود و با کم و بیش تراژیک به ماپایان ان میرسد.ترکیب این دو از بهترین کمدی درام هایی است که تاکنون به تماشایش نشسته ام.

بیست دقیقه ی ابتدایی فیلم،بامزه و شیرین است.فیلمساز از همان ابتدا با مخاطب قرار میگذارد که قرار نیست این فیلم خیلی "منطقی"باشد.این فیلمی است بر پایه ی ذهن یک پسر ده ساله به اسم جوجو بتسلر(رومن گریفین دیویس) که عاشق هیتلر است.تعصبات کورکورانه ای نبست  به او دارد و البته در ذهنش رفیق صمیمی اوست.هیتلری که دوست جوجوست شب ها اسب تک شاخ میخورد و او را در تصمیم گیری هایش راهنمایی میکند.جوجو که عضو انجمن جوانان هیتلری است،روزی دچار مصدومیت میشود و دیگر قادر به شرکت در این اردوی تابستانی نیست.حضور او در خانه همانا و پی بردن به اینکه مادرش،رزی(اسکارلت جوهانسون)یک دختر یهودی را در خانه مخفی کرده همانا...حالا جوجو بین یک دوراهی گیر کرده است..اگر او را لو دهد مادرش کشته خواهد شد و اگر او را لو ندهد دوستی اش با هیتلر زیر سوال خواهد رفت...

مهم ترین نکته ای که جوجو خرگوشه را به یک شاهکار تبدیل نمیکند،پرده ی دوم نسبتا ضعیف آن است.پرده ی دوم از این لحاظ که به خوبی السا را به ما معرفی میکند و البته تاثیر بزرگی بر قوس شخصیتی جوجو میگذارد عالی است،اما دو مشکل بزرگ دارد؛اولین مشکل اینکه احتمالا مخاطب را خسته حواهد کرد و دوم اینکه از شخصیت هایش استفاده ی چندانی نمیکند.البته که استفاده نکردن از شخصیت ها خود دلیلی عمده برای کم رمق بودن این بخش از فیلم است.بخاطر همین بهتر است پرده ی دوم را دو نفره های جوجو و السا(توماسین مکنزی)بدانیم.این استفاده ی کم از کاراکتر ها،میتوانست تاثیر گذاری بهترین سکانس این فیلم را بکاهد ولی خوشبختانه این اتفاق نمیفتد.(خطر لو رفتن داستان)هنگامی که رزی را میبینیم که به دار آویخته شده،این سکانس تاثیرش روی مخاطب میگذارد، و این را میتوان به پای بازی اسکارلت جوهانسون در فیلم گذاشت..اسکارلت در نقش رزی،در نمایش مهربانی یک مادر بی نظیر عمل میکند..شاید روی کاغذ این شخصیت تک بعدی باشد،ولی نتیجه اش در فیلم چیز دیگری است.پس اصلا تعجبی ندارد که مخاطبی که تا چند لحظه پیش لبخندی بر لب داشت،حالا بغض کند و حتی اشک بریزد.این سکانس از تاثیرگذارتتاثیرگذارترین سکانس هایی است که تاکنون دیده ام.و این تاثیرگتاثیرگذاری علاوه بر بازی خوب رومن گریفین دیویس در این سکانس و بازی خوب اسکارل جوهانسون در طول فیلم،دلیل دیگری هم دارد و آن کدی است که فیلمساز به مخاطب میدهد.در اکثر صحنه هایی که رزی در آن وجود دارد،دوربین در ابتدا بخشی از پایش را به نمایش میگذارد و در این سکانس ما باز هم پاهای او را میبینیم و البته بندهایی را که جوجو از بستنشان  ناتوان است.این قاب بندی به تاثیرگذاری هر چه بیشتر این سکانس کمک میکند و البته که درآغوش گرفتن پاهای رزی توسط جوجو را در ذهنمان ماندگار میکند.

این قوس شخصیتی جوجو که در ابتدای نقد به آن اشاره کرده بودم و با گفت و گو های او با السا آغاز شده بود،با مرگ مادرش رزی به تکامل میرسد.او که میخواهد برای مرگ مادرش مقصری پیدا کند با چاقو به السا حمله میکند.هیچ کس در این سکانس آسیب نمیبیند و جوجو به پسری متفکر تر از قبل تبدیل میشود که دیگر طالب تعصبات کورکورانه نیست.

پرده ی سوم فیلمنامه که به طرز شگفت آوری شگفت آور است،جوجو را با واقعیت جنگ روبرو میکند.امیکند.ابن بخش از فیلم که میتوانست جولانگاه جبهه گیری های زیادی باشد،نسبتا بی طرفانه درآمده است.همانقدر که با باطن نازی ها آشنا میشویم،همانقدر هم متوجه میشویم که دشمنانشان اگر از آنها بدتر نباشند،خیلی هم بهتر نیستند.گل سرسبد این بخش کاپیتان کی هست که با بازی جذاب سم راکول،این کاراکتر را در ذهنمان ماندگار می‌شود.این ماندگاری،نتیجه ی همان نسبتا بی طرفی ای است که اشاره کرده بودم.

حالا دیگر جنگ به پایان رسیده.حالا السا میتواند آزاد باشد و جوجو هم معنی این را میداند؛این که احتمالا تنها خواهد ماند.ولی به هر حال هر دو به آزادی رسیدند؛یکی از یک محیط و دیگری از یک تفکر.رقص پایانی فیلم،سمبل آزادی است؛آزادی ای که برای هیچ کدامشان ارزان تمام نشد.