آدم با دیدن تو چه جنگی با خودش داره
"می خواهم بنویسم... آن لحظه ای را که - نمی بینم اما- می دانم چهره ات از تخیلی که پشت چشم های بسته ات برایش می رقصی باز می شود، همان طور که می خوانی و می رقصی لبخند می زنی. می خواهم از آن لحظه ای بنویسم که آدم با نگاه کردن به تو، چه جنگی با خودش دارد، برای تجسم آن چه تو با چشمان بسته می بینی، و به این زیبایی برایش می خندی".
پرستو ,مامان میگه تو خیلی عوض شدی ،
_عوض شدم؟
_اره دیگه نگاهت ،دانشگاه رفتنت ،رفتارت ،..........،خنده هات
-خنده هام؟
-آره خنده هات
-(در حین خندیدن) عجب وضع گهیه
میخواهم بنویسم ؛ بنویسم از تمام رسول هایی که پیامبران آیه های تطهیرند .کم انذار میکنند ولی هر بار نفسی از نسلی به شماره میاندازند.
صدر عاملی را نسل من با ترانه ای 15 ساله شناخت و 11 سال بعد ترانه ی آن روزها ،که زود عاشق میشد ، و زیر بار نگاه های تلخ جامعه اش به آتش عشق کودکانه اش میسوخت ؛ اما، معرفت داشت ،پاک بود ,دوستی داشت و پدری ؛پرستویی شد عاشق پرواز ،عاشق سکوت در خانه و جامعه ای که نیاموخت 11 سال وقت کمی نبود برای ساخت مامنی پاک برای ترانه های سرزمین عشق و ایمان و آفتاب .دریغ بادهایی که قرار بود ابرها را کنار زنند و به نور اجازه ی نفس کشیدن بدهند انقدر نوزیدند تا غبار و تیرگی ها نسلشان را به خفگی بیمار ساخت و کار به جایی رساند که دوستان ،پدران و مادرانشان نیز آنها را زیر هجمه ی غبارهای خفه کننده شهر دروغ و ریا و تهمت ،تنها گذاشتند ؛ چشم به روی زندگی بستند و ندیدند این نسل با همه ی تنهاییش به خطایی که آنها انتظارش را میکشند آلوده نمیشود ، پاک است ، توان فرار دارد ، اما میجنگد . با اسلحه ی سکوت در برابر سیلاب شک و تردید ، اهانت و تهدید .
شاید مردم شهر دروغ از فرط غبار و تاریکی ...
"می خواهم بنویسم... آن لحظه ای را که - نمی بینم اما- می دانم چهره ات از تخیلی که پشت چشم های بسته ات برایش می رقصی باز می شود، همان طور که می خوانی و می رقصی لبخند می زنی. می خواهم از آن لحظه ای بنویسم که آدم با نگاه کردن به تو، چه جنگی با خودش دارد، برای تجسم آن چه تو با چشمان بسته می بینی، و به این زیبایی برایش می خندی".
پرستو ,مامان میگه تو خیلی عوض شدی ،
_عوض شدم؟
_اره دیگه نگاهت ،دانشگاه ...