یحیی نوجوانی است که والدینش را از دست داده و با خانواده دایی اش زندگی می کند. او روزی هنگام کار در کارگاه متوجه می شود سرکارگر و دستیار او ـ فریدون ـ الماس های صنعتی صاحب کارگاه را ربوده اند. آنها سرایدار افغانی کارگاه را که هارون نام دارد به عنوان سارق به نیروی انتظامی معرفی می کنند. یحیی که به هارون علاقه دارد و می داند او بی گناه است، الماس ها را می رباید و آنها را مخفی می کند. کارفرما که یحیی را تنها فرد مطلع از سرقت الماس ها می داند، دایی یحیی را اخراج می کند. یحیی با سرکارگر که دستش به او نرسیده، تماس می گیرد و قرار می گذارد در ازای بازگرداندن دایی اش به سر کار، الماس ها را تحویل بدهد. سرکارگر که پیشاپیش الماس ها را معامله کرده، قبول می کند و به کارگاه می آید، غافل از این که یحیی قبلاً‌ با کمک دوست افغانی هارون و نامزد فریدون، نیروی انتظامی را برای دستگیری آنها خبر کرده است.