ناصر برای تهیه پول که صرف مداوای بیماری قندش و بهبود زندگی بی سروسامان خود و دوستش منوچهر کند،‌ به خواسته شخصی به نام صفدری برای بمب گذاری در یکی از مناطق پرازدحام جنوب شهر تهران، تن می دهد. ولی در اثر روبرو شدن با مسائلی در محل مورد نظر، از تصمیمش منصرف می شود و بمب را از آنجا دور می کند. صفدری که خود از یک گروه ناشناس دستور می گیرد، درصدد برمی آید ناصر را به خاطر این نافرمانی از بین ببرد. ناصر در حین درگیری با صفدری فرار می کند و به دوستش منوچهر پناه می آورد. در همین گیرودار، بیماری ناصر شدت می گیرد و نیاز به انسولین پیدا می کند. منوچهر به تعمیرگاه محل کارش می آید تا پولی را که نزد یکی از کارگران امانت گذاشته، بگیرد. بر سر پس گرفتن پول، با وی درگیر می شود و ناخواسته باعث می شود دست کارگر به داخل اسید فرو برود. منوچهر در حین فرار با صفدری روبرو می شود و صفدری با اتومبیلش او را نجات می دهد. ولی در ادامه مسیر،‌ منوچهر به خاطر ترس از صفدری، تلاش می کند از اتومبیل خارج شود و در طی این کشاکش به بیرون می افتد و به شدت زخمی می شود. از آن سو ناصر که با کمک پیرمردی نابینا و همسر او نجات یافته، با صفدری مواجه می شود و مجدداً با صفدری گلاویز می شود. صفدری پس از مجروح کردن ناصر،‌ درصدد زنده‌بگور کردنش برمی آید ولی ناصر با بیل ضربه ای به سر او می زند که منجر به مرگش می شود و سپس جسد منوچهر را به دوش می کشد و باغ را ترک می کند.