جهان تهی، نقاب جعلی

وقتی با سوژهای طرف هستیم که خود ِ سوژه به تنهایی بار ِ «ملودرام» را به دوش میکشد، بهترین راه برای فرار از «ملودرام» ایجاد یک فرم بصری ِ نامتناسب با محتواست. به تعریف دیگر، وقتی جهانبینی فیلمساز با فرم بصری تناسب نداشته باشد، اتفاقی که میافتد تضاد میان فرم و محتوا و لو رفتن فیلمساز است. «لانتوری» مانند اسمش و متناسب با جهانبینی فیلمسازش (!) هیچ حرفی در چنته ندارد جز بیان سطحی و سخیف معضلات اجتماعی امّا فرم بصری ِ فیلم قصد فرار از این محتوای سطحی را دارد و بیشترین نقش در چنین فرمی به دوش تدوین است. یک قصهی کلیشهای که نظیر آن را در اکثر فیلمفارسیهای دهه چهل و پنجاه دیدهایم، این بار طور دیگری روایت میشود تا از سطحینگری دور شود و برچسب روشنفکری را به خود بزند. قصه چنین است: یک لات ِ بیسروپا عاشق یک روزنامهنگار ِ «بالاشهری» میشود و پس از اینکه از طرف دختر مورد بیتوجهی قرار میگیرد، به صورت دختر اسید میپاشد. حالا فیلمساز با خُرد کردن این صحنهها در تدوین و ایجاد یک روایت غیرخطی و البته قرار دادن مصاحبههای مختلف از اقشار گوناگون جامعه لابهلای فیلم، روایتی گزارشگونه را پدید آورده و تا جایی که توانسته از «درام» فرار کرده است؛ امّا سؤال اینجاست که اگر جهانبینی فیلمساز متناسب با فرم بصری است، چرا در گرهگشایی فیلم، راهکار فیلمساز با راهکارهای شعارگونهی صفحات «اجتماعی» روزنامهها تفاوتی نمیکند؟ -هرچند باقی فیلم هم دستکمی از گزارشهای صفحات «حوادث» روزنامهها ندارد- و چرا پس از بخشش ِ «مریم»، باید تصاویری از اشک ریختن ِ گروه «لانتوری» را در زندان ببینیم؟ و در تیتراژ پایانی باید شاهد چنان جملهای باشیم که فیلم به «بخشندگان» تقدیم شده است. «فیلمفارسی» از لحظهلحظهی «لانتوری» دریافت میشود و نقطه اوج چنین ابتذالی، صحنهی قبل از «اسیدپاشی» است که «پاشا» با جملاتی که روزگاری از دهان «بهمن مفید» و در لوکیشن «کافه» شنیده میشد اینک با پیشرفت چشمگیر سینمای ایران باید همین نوع جملات را در لوکیشن «پارک» بشنویم. آیا این به معنای توسعهی مفهوم «فیلمفارسی» از یک محوطه بسته (کافه) به محیط عمومیتر نیست؟
ممکن است سؤالی پیش بیاید که بسیاری از فیلمسازان ِ مطرح جهان، به منظور آشناییزدایی در آثارشان از کلیشهها استفاده میکنند و چه میشود که «لانتوری» را نمیتوان در آن دسته آثار جای داد. پاسخش بدیهی است. بسیاری از فیلمسازان به واسطهی جهانبینی، کلیشه را مصادره کرده و از آن گذار میکنند و این جهانبینی هم در لابهلای اثر قابل مشاهده است و هم در گرهگشایی فیلم، به عنوان راهکار ارائه میشود. مثلاً اگر «گاسپار نوئه» (که چنین رویکردی در آثارش قابل مشاهده است) فیلمی درباره «اسیدپاشی» بسازد، هیچگاه کاراکتری را خلق نمیکند که تا قبل از اینکه صورتش اسیدی شود، به دنبال گرفتن رضایت از خانوادههای ستمدیده باشد و پس از اسیدپاشی، حرفهای خود را نقض کند و خواستار قصاص باشد و در لحظه آخر بگوید: «بخشیدم» و در انتها هم فیلم به «بخشندگان» تقدیم شود. این رویکرد آشناییزدایی از کلیشه است؟ جهانبینی ِ فیلمساز «لانتوری» با جهانبینی ِ فیلمساز «میخواهم زنده بمانم» چه تفاوتی دارد؟ حداقل این است که در «میخواهم زنده بمانم»، فیلمساز از طریق کارگردانی، قصد ندارد تا مفاهیم روشنفکرانه را به تماشاگر تزریق کند.
داستان «لانتوری» درباره چیست؟ تا نیمه فیلم، داستان دربارهی گروه «لانتوری» است و نیمه بعدی درباره «اسیدپاشی» و عشق ِ «مریم» و «پاشا»ست، پس ظاهراً با یک فیلمنامه منسجم هم طرف نیستیم. صرفاً تصاویر گزارشگونهای درباره معضلات جامعه در تدوین به هم چسبیده شده تا یک شبه ِ فیلم را بسازد. خشونتهای بیدلیل و رعبانگیز فیلم هم صرفاً تأثیری غیر دراماتیک بر تماشاگر میگذارند؛ همان طور که با دیدن بریده شدن سر خبرنگار آمریکایی توسط «داعش» متأثر میشویم، خشونتهای «لانتوری» هم روی اعصاب و روح تماشاگر تأثیر میگذارد و هیچکدام دارای بار دراماتیک نیستند. «لانتوری» یک فیلم قلابی است که سعی دارد تا معناگرا، اجتماعی و روشنفکرانه جلوه دهد امّا در کل، اثری تهی و سخیف است که تنها نکته مثبت فیلم «مریم پالیزبان» است.