تلاش ناکام؛ اتلاف سوژه
فیلم #پیمان_معادی را دوست داشتم، اما تاسف خوردم که چرا همه چیز را در آن ذبح کرده و نتوانسته یک فیلم کامل از آب در بیاورد.
#بمب_یک_عاشقانه چند ایراد اساسی دارد که اگر اینها نبود یک فیلم ماندگار در سینمای ایران میشد.
اول اینکه معادی خواسته درام، طنز و ایده ضدجنگ را در هم پیوند بزند، اما هر سه را نصفه و نیمه مخلوط کرده است. خط اصلی فیلم درام عاشقانهی دو خطی است که یک خط آن ایرج و همسرش و خط دیگر، سعید و دختر همسایه است. طنز فیلم هم اغلب در مدرسه است و دیالوگهای مدیر و معلمان و...
و ایده #ضدجنگ هم قرار است روح فیلم باشد که در پلان فاجعهآمیز حضور دزد جوان در منزل ایرج به مضحکترین شکل نابود میشود.(و من خوشحالم که این اتفاق میافتد و ضدجنگی در کار نیست.)
با این توضیح باید بگویم ما نه عاشقانگی یک ملودرام را احساس میکنیم، نه با فیلم کمدی مواجهیم و نه فکر و احساس ضدجنگ بودن در ما متبلور میشود.
ایراد دوم که شاید یکی از دلایل ناکام ماندن فیلم معادی باشد، گم شدن قصه های فیلمنامهی خوب او در لابلای تصاویر نوستالژیک و سکانسهایی باشد که میخواهد دهه شصت را در چشم مخاطب فرو کند! اصرار معادی بر نشان دادن اِلمانها و رفتارهایی که یادآور آن دوران است، تمرکز بیننده بر اصل ماجرا را منحرف میکند. لذا بیننده بین اینکه با یک سری تصویر و خاطره از دهه شصت مواجه است یا فیلمی با یک قصه منسجم و مشخص مردد می ماند.
از یک زاویه دید میتوان بمب... را نقدی بر روشنفکران و نسبت آنها با مردم عادی به حساب آورد. وقتی همه ساکنان ساختمان با شنیدن صدای آژیر قرمز به پناهگاه میروند، اما ایرج و میترا با هم قهر هستند و هرکدام تنهایی روی تخت خود به مطالعه کتاب مشغول هستند، یعنی نسبت به حفظ جان خودشان هم مثل مردم عادی نیستند و این اختلاف وقتی هویدا می شود که در قسمت پایانی ایرج و میترا بالاخره به پناهگاه می روند و به مردم می پیوندند.
{خطر اسپویل}
اما فیلم بمب... را باید قصه دو نفر دانست. یکی ایرج که به بهانهای واهی دنبال فراق و جدایی است و دیگری سعیدِ نوجوان که با یک نگاه عاشق دختر خواهر همسایهشان شده و به دنبال وصال میگردد.
در واقع متضاد بودن خواستهی این دو شخصیت -که شخصیت پردازی موفقی هم ندارند- قصه فیلم را میسازد. بهانه ایرج برای قهر و جدایی از همسرش اگرچه عرفاً جای تامل دارد، اما منطقاً بیاساس است. برادر او قبل از او به میترا علاقه داشته است، با رفتن برادر به جبهه و مفقود شدنش ماجرا تمام میشود. اما خبر میرسد که برادر شهید نشده و در اسارت است و این باعث خوشحالی و اشک شوق میترا میشود. در حالی که حالا همسر شرعی و قانونی ایرج است. ایرج خوشحالی میترا را بهانه کرده و با او قهر است.
از طرفی سعید که دانش آموز است در پناهگاه ساختمان نگاهش با چهره و چشمان سمانه تلاقی میکند و در عالم نوجوانی دل به مهر او می بندد. سعید هر شب منتظر حمله صدام و صدای آژیر قرمز است تا به پناهگاه بروند و باز هم سمانه را ببیند. یکی از سکانسهای ماندگار فیلم دعای او در سجده است که می خواهد صدام یزید عزیز! همچنان بر سر آنها موشک بیندازد تا او بتواند هر شب سمانه را ببیند.
ما در فیلم مشغول به این دو قصه هستیم که پایانی متفاوت و متضاد هم دارند. یعنی سعید که در پی وصال بود ناکام می ماند، اما ایرج که سوزنش روی قهر گیر کرده بود، در نهایت با میترا آشتی میکند.
حالا بیایید نگاهی فراتر به فیلم بمب یک عاشقانه داشته باشیم. تفسیر شخصی من از این فیلم این است که میخواهد بگوید ما مردم در لحظه های خطر، بحران و یا جنگ همدیگر را دوست داریم. یعنی حتماً باید جنگی بشود تا ما همدیگر را دوست داشته باشیم و متحد باشیم.
در نامهای که سعید به سمانه مینویسد میگوید: «من جنگ را دوست دارم...» و آرزو میکند جنگ همیشه ادامه داشته باشد تا بتواند در زیرزمین سمانه را ببیند و اگر بمباران نباشد، او نمیتواند سمانه را ببیند!
در سکانس مشاجره میترا با ایرج، همه حرف میترا این است که چرا در شرایطی که یک لحظه بعد معلوم نیست کی زنده است و کی مرده، ما باید قهر کرده باشیم؟! و همین سوال اساسی است که ایرج را سر عقل می آورد و نظرش را عوض میکند.
حتی معلمان هم قرار است به خاطر بمباران امتحانات را آسان بگیرند و مدرسه را زودتر تعطیل کنند تا دانش آموزان آسیبی نبینند. و چند مورد دیگر که همه میخواهند دو چیز را به ما یادآوری کنند:
1- الان در شرایطی هستیم که کمتر از جنگ نیست. پس باید همدیگر را دوست داشته باشیم.
2- چرا ما فقط در شرایط جنگ و بحران باید به فکر هم باشیم؟