مسیری درخشان، مقصدی شریف
بهقولمعروف «آن چه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند». جدیدترین ساخته «گرینگرس» یک وسترن انسانی، خوب و دلنشین است که دلتنگی عاشقان کهنترین ژانر سینما را در سالهای پر تروکاژ و فریب سینمای جهان، برطرف میکند. News of the World «اخبار دنیا» فیلمی است شریف که سینما داشته و «انسان» و «رابطه» میفهمد. فیلمی که مقاومت در برابر دوست داشتن و لذت بردن از آن کار دشواری است و میتوان بارها آن را دید و لذت برد. در واقع سال ۲۰۲۰ با دو فیلم «منک» و «اخبار دنیا» سالی بود برای تجدیددیدار علاقهمندان سینمای کلاسیک با فرم و اتمسفر محبوبشان. فیلم روایتگر «کاپیتان جفرسون کایل» است که عضو سابق ارتش بوده و حال پس از اتمام جنگ، جهت امرارمعاش، بین شهرهای مختلف سفر کرده و اخبار را به گوش اهالی میرساند. وی در این سفرها به دخترک یتیمی بر خورده و طی جریاناتی بر آن میشود تا به وی کمک کند. این بار اما قهرمان و پروتاگونیست داستان، رگهای از یاغی بودن در خویش نداشته و یک عضو سابق ارتش است که در وسایل خود، از ابزارآلات جنگی فقط یک تفنگ مخصوص شکار پرنده در اختیار دارد. تا به کنون در تاریخ سینما فیلمهای وسترن زیادی دیدیم که رخدادهای اصلی پیرنگ با ورود قهرمان به شهر اصلی داستان کلید میخورند، اما این فیلم اثری است که در مسیر پروبال گرفته و تجلی مییابد. سفر قهرمان مابین شهرها جایی است که شخصیت او و دخترک قصه برای ما شکل گرفته و رابطه بین این دو نفر لحظهبهلحظه عمیقتر و زیباتر میشود. درواقع این فیلم میتواند مخاطب را یاد جملهای بیندازد که میگوید «باید بهجای فکر به مقصد، از مسیر لذت برد» اما درعینحال، فیلم سوای داشتن مسیری لذتبخش و گرم، مقصدی بسیار شریف و درست را نیز به مخاطب ارائه میکند.
بگذارید از نام فیلم آغاز کنیم، «اخبار دنیا». اولین سؤالی که از این نام بر میآید مربوط به قسمت دوم عبارت است یعنی واژه «دنیا»، چراکه علت بهکارگیری واژه نخست مبرهن است و نکته اینجاست که پرسوناژ اصلی ما در حقیقت اخبار «کل» دنیا را برای اهالی هر شهر بازگو نمیکند و بیشتر به اخبار ایالات و داستانسرایی میپرداخت. در طول فیلم از دیالوگهای متعدد کاراکترهای اصطلاحاً «سیاهیلشکر» بهعلاوه اوضاع زندگی و معیشتی آنها در فضاسازی فیلم، میتوان بهراحتی فهمید که درواقع «دنیا» برای این مردم همان ایالاتی است که در آن زیست گزیدند و حتی دقیقتر از آن، میتوان گفت همان خانهای است که در آن زندگی میکنند، چراکه اگر امثال پرسوناژ اصلی داستان وجود نداشتند، این مردم از اخبار خارج از خانه و دهکدهشان هم بیخبر بودند و در طول فیلم نیز مشهود است که همین مردم نسبت به داستانهای کاپیتان بیشتر از اخبارهای او اشتیاق نشان میدادند. بدین ترتیب میتوان کارکرد مضمونی نام فیلم را نیز در گوشهکنار روایت، رؤیت کرد. در ادامه باید گفت که فضاسازی فیلم در کنار شخصیتپردازی ،که به آن خواهیم رسید، از نکات حائز اهمیت است. فضاسازی فیلم تا حدی خوب است که اگر مخاطب با ژانر وسترن، و بازه زمانی روایت این فیلمها آشنایی داشته باشد میتواند بهراحتی اتمسفر روایی فیلم را درک و باور کند و اگر هم تماشاگری با این فضا غریب باشد، میتواند آن را فهمیده و تصور کند. این فضاسازی لزوماً به نمایش طبیعت و جو شهرها و راهها باز نمیگردد، بلکه باید در تکتک نماها و جدای آن در کلمات و رفتار بازیگران نیز نمایان باشد که فیلم در این امر تا حد خوبی مقبول است. ایفای نقش هر یک از بازیگران بسیار درست و بهجاست. تام هنکس باوجود داشتن فیلمهایی بسیار مهم و مطرح در کارنامه بازیگری خود، در این فیلم اما یکی از بهترین بازیهای خود را ارائه میکند. استفاده او از تن صدا و میمیک چهره شدیداً خوب است و در سوی دیگر بازی «هلنا زِنگِل» نیز بسیار بهاندازه و دلچسب است و چه خوب که کارگردان بهجای تحمیل کاراکتر یک کودک لجوج، با ادا اطوارهای سمپات و کارشده، پرسوناژ او را خلق کرده و صیقل میدهد.
در یک فیلم وسترن، علاوه بر اهمیت روابط مابین کاراکترها، عامل دیگری که شدیداً اهمیت دارد، استفاده کارگردان از دوربین، تکنیک و درنتیجه فرم است. اگر کارگردان بتواند در لانگ شات ها فضا و روح دمیده و در کلوز ها مخاطب را به عمق ذات کاراکترهایش، علیالخصوص پروتاگونیست اصلی داستان، ببرد و درنهایت، کلیت و جزئیات اثرش را بهجای تصنع و تملق، از تمایل و تعلق خلق کند، میتوان اثر نهایی را دوست داشت. از ترکیببندی و پلانهای کارگردان میتوان نتیجه گرفت که او اول از همه سینما میفهمد و در درجه بعدی ژانر وسترن و مضمونی که در آن مشغول به فیلمسازی است را درک کرده است، بااینکه نمیتوان اثر مشهود را یک شاهکار تمامعیار دانست اما فیلمی است بسیار خوب که بسیار به مخاطب احترام میگذارد. گرینگرس در تعمیق فضاسازی روایتش، از لانگ شات ها بهره بسیار خوبی میگیرد و در پاساژ بین نماهایش از لانگ به مدیوم و سپس به کلوز، توانسته روح دمیده شده در فضا و اتمسفرش را ذرهذره بهسوی کاراکتر سوق داده و سپس شخصیتپردازی و فضاسازیاش را در فرم و حس فیلم حل کند. بهنوعی کارگردان با توالی نماهای حسابشدهاش، پاساژ حسی و ارتباطی را میسازد که جانمایه تمام فیلم است.
«گرینگرس» که پیشازاین، در کارنامه کاری خود، اکثراً در ژانر «اکشن» فعالیت داشته و فیلمهای پر جنب و جوش و شلوغ ساخته، این بار اما اثری را خلق کرده که شدیداً بهتر و متفاوتتر از آثار پیشینش است. اثری که میتوان علاقه خود کارگردان به آن را در جایجایش دید و سخت است که نتوان از آن لذت برد و درنهایت با یک لبخند آن را ترک نکرد. دوربین و موسیقی در این فیلم بهشدت در خدمت فضا، حس و روایت است و مشخص است کارگردان پیش از آن که اقدام به حرکتی تکنیکال زند، به خوبی آثار مطرح این ژانر را مشاهده کرده. در سینمای این روزهای جهان، به استثنا معدود فیلمهای خوبی که هرساله دیده میشوند، عموم آثار با استفاده از تکنولوژی و تکنیک، بهجای قرارگیری در مقام یک اثر هنری، به یک حاصل فریبنده بدل میشوند که کارگردان حتی با اثر خود نیز صادق نیست. بدان معنا که میداند روایتش تهی از سینما است و بر آن میشود تا با آوردن تعداد کثیری از حرکات تکنیکال خام که ابداً به فرم نمیرسند، و تروکاژ های (جلوههای ویژه) بهظاهر پر طمطراق، توجه مخاطب را از باطن پوچ اثر بهسوی ظاهر پوشالینش جهت دهد. «اخبار دنیا» اما ابداً اینگونه نیست. فیلمی است که علاوه بر مشهود بودن علاقه کارگردان به اثرش، میتوان صداقت و وفاداری او را نیز به آن مشاهده کرد. صداقت از آن حیث که کارگردان درصدد فریبکاری نیست و با یک روایت منسجم و یک شاه پیرنگ حسابشده در تلاش ساخت یک فرم کلاسیک است که تا حدی میتوان آن را پذیرفت.
در فیلمنامه و اجرا علاوه بر مشاهده یک پروتاگونیست بسیار درست و شریف، شاهد چند آنتاگونیست هستیم که فیمابین داستان به فیلم تزریق، و نه تحمیل، میشوند. هر یک از این آنتاگونیست ها بسیار درستکار شدهاند، از آنتاگونیست اول که مرا یاد کاراکتر «لیبرتی والانس» البته از نوع کمزورتر تا آنتاگونیست دوم که نمونه بارز کسانی است که در طول تاریخ از سفاهت جمعی برای ریاست بر همان جمع بهره میجویند. سکانس بهنوعی اکشن درگیری کاپیتان با آنتاگونیست اول، که درصدد تصاحب جوهانا است، بهاندازه کار شده است. فیالواقع این سکانس، طوری نیست که مخاطب بخواهد شوکه شود و در پیشبینی برنده نهایی ناتوان باشد اما نحوه اجرا طوری است که از یکنواختی پدیدهای قابل حدس به دور باشد. لحظهای که جوهانا با ایده خود که ناشی از تفکر ساده و درعینحال خلاقانه وی است با گذاشتن سکه در ساچمههای اسلحه، جان خود و کاپیتان را نجات میدهد، و میگوید «کاپیتان! بوم بوم!» چقدر لحظه درست و زیبایی است. ایجاد حس هرچقدر که نیازمند فرم است و گاها طالب بلدی و عملکردی ماهرانه است، گاهی نیز میتواند بسیار ساده صورت پذیرد، حتی بدون دیالوگ و صرفاً با ادا اطوارهای کودکانه و زبانی که نه پروتاگونیست میفهمد و نه مخاطب، اما از هر سخنی گویاتر است. و کارگردان، بسیار خوب در فیلم سرپا، سرحال و ساده خود این کار را انجام میدهد.
لحظهای که کاپیتان در مواجه با مردم و آنتاگونیست دوم، یک سکانس انقلاب گونه را رقم میزند و بهجای استفاده از زور بازو از کلمات و داستانسرایی برای تحریک تفکر مردم علیه استکبار رئیس دهکده بهره میجوید، ابداً به سمت باسمهای بودن نمیرود چراکه از پیش تمام نکات لازم برای اعمال کاراکتر کاپیتان در فیلم کار شده است. جدای فیلمنامه، عنصر دیگری که باعث باورپذیرتر بودن این اقدام میشود، بازی با چشم فوق العاده تام هنکس درزمانی است که آنتاگونیست به دستور میدهد که چه چیز را بهجای اخبارش بخواند. پیش از دیدن عینی عملکرد کاپیتان بر ضد خواسته آنتاگونیست، هنکس با چشمانش، چند لحظه قبل، بهطور آنی، امر آنتاگونیست را نهی میکند، این لحظهای است که یک بازیگر میتواند ورای فیلمنامه در خلق و تعمیق کاراکتر سهمی جدی ایفا کند. در این زمان، هنکس بهوسیله بازی با چشم، پیش از آنکه سخنان و رفتارش به ما نشان دهند، به مخاطب میرساند که قرار نیست کاری را بکند که آنتاگونیست میخواهد، و این کار را بسیار ظریف و ماهرانه انجام میدهد. درواقع شخصیتپردازی دقیق، این اجازه را به کارگردان و فیلمنامه میدهد تا کردار متناسب با پندار ساختهشده پرسوناژها را روایت کند.
مهمترین نقطه قوت فیلم بلاشک، شخصیتپردازی و پرداخت رابطه انسانی میان پرسوناژها است. این امر برای کاپیتان جفرسون، با بازی درخشان «تام هنکس»، و جوهانا، دخترک قصه با بازی بسیار دلنشین «هلنا زِنگِل»، رفتهرفته در فیلم ژرفا مییابد. همانطور که پیشتر گفته شد فیلم تماماً اثری است که در مسیر شکل میگیرد و نتیجه پرداختهای بینراهی کارگردان، سکانسهایی شدیداً مقبول در شهرها و درنهایت یک پایان بسیار باورپذیر است. مخاطب فیلم بهراحتی میتواند شخصیت کاپیتان را بپذیرد، یک مرد نسبتاً پا به سن گذاشته که زمانی در جنگ بوده و حال یک زندگی آرام را پیشگرفته است، مردی که توانایی استقرار در یک شهر را نداشته و بهواسطه علاقه و البته شغل خود، دائما در حال سفر است. از سویی دیگر زمانی که کاپیتان در دقایق ابتدایی فیلم، به جوهانا بر میخورد، کارگردان درصدد آن نیست که برای ایجاد یک پیشبرد تصنعی و اجباری، در اعمال و رفتار کاپیتان یک تغییر آنی، باسمه ای و بیمنطق ایجاد کند و بهنوعی آن را به مخاطب تحمیل کند، بلکه بر آن میشود تا تفکر کمک به جوهانا را رفتهرفته در ذهن کاپیتان تثبیت و سپس این دلسوزی را به دلدادگی و محبت تبدیل کند. ما در فیلم میبینیم که کاپیتان نخست در کمک به جوهانا دو دل است و میخواهد او را تحویل نظامیان دهد تا آنها به وی کمک کنند. اما پس از رد این تقاضا توسط نظامیان، بازهم کاپیتان تصمیم میگیرد تا از دو دوست خویش کمک گیرد اما وقتی با یکدندگی و لجبازی جوهانا، که ازنظر بازیگری و فیلمنامه بسیار سمپاتیک و جذاب است، مواجه میشود تصمیم میگیرد تا خودش شخصاً به او کمک کند. پس از اخذ این تصمیم، بازهم میتوان در صورت کاپیتان دودلی را دید، بهنوعی که گویی برحسب اتفاق در حال کمک به اوست و خود نیز نمیداند چرا. اما رفتهرفته با ماجراهای پیش آمده بر سر دو شخصیت اصلی فیلم، این ترحم و دلسوزی تبدیل به محبت میشود و آنجا که پس از طوفان شن، کاپیتان لحظهای فکر میکند جوهانا قرار است او را ترک کند و عمیقاً ناراحت میشود، شاهد یک بازگشت طلایی هستیم. سکانسی که نشان میدهد جوهانا نیز کاپیتان را به خانواده و قوم خود ترجیح میدهد و با یک میزانسن بسیار خوب، از میان شنها درحالیکه افسار اسبی در دست دارد، بهسوی کاپیتان بازمیگردد، بازی با چشم تام هنکس که در طول فیلم عالی است، باری دیگر در این سکانس نیز خودنمایی میکند و وی نگاه ناامید گونه (تصویر اول) خود را در فاصله دو نما به یک نگاه تبسم گون و توام با خیال راحتی (تصویر دوم) تبدیل میکند؛ این سکانس از لحظاتی است که اوج تعمق رابطه انسانی این دو کاراکتر را به نمایش میگذارد و چه خوب که نه تحمیلی است و نه باسمهای.
فیلم در تبدیل احساس کلی و سطحی به یک حس عمیق شدیداً موفق است. کشمکشهای عاطفی میان کاپیتان و جوهانا لحظهبهلحظه دلنشین تر میشوند. از لجبازیهای دوستداشتنی جوهانا گرفته تا زمانی که در آن سکانس زیبا، هر دو تلاش میکنند زبان یکدیگر را بیاموزند. این پرداخت درست شخصیتها باعث میشود تا، پایان فیلم نیز از کلیشه و تصنع خارج شود. پایانی که مخاطب را در جای خود میخکوب میکند، اما نه با هیجان فریبنده و شلوغبازی بلکه با حل شدن حس در فرم، روایت و درنتیجه چشمان و تفکر تماشاگر. پایانی که نخست سرشار از اندوه و غم است. رفتن کاپیتان بر سر مزار همسرش با آن حرکت دوربین و میزانسن خوب که تماماً در القای مضمون موفق است، دوربین روی دست این سکانس را به یاد بیاورید، بسیار بهاندازه با تکانهای شدیداً درست و بدون حرکات اضافی است، که به بهترین شکل ممکن، اندوه کاپیتان را روایت میکند. بار دیگر اما، شاهد رجعتی فوقالعاده هستیم، زمانی که کاپیتان نزد جوهانا بازمیگردد. آن لجبازی و ناز کردن کودکانه جوهانا، گویای آن است که باری دیگر پس از یک سنکوپ ریتمیک، با یک پاساژ حسی به رابطه این دو نفر بازگشتهایم و در نهایت شاهد یک پایان خوب و کلاسیک هستیم که مخاطب را با اشکی روی چشم و خنده ای روی لب، روانه تیتراژ پایانی می کند.