جستجو در سایت

1400/03/18 00:00

داستان درگیرکننده‌ای که می‌توانست بهتر باشد

داستان درگیرکننده‌ای که می‌توانست بهتر باشد

جورج لوکاس، خالق دنیای «جنگ ستارگان» نقل قولِ معروفی دارد که کل سینمای او را در خودش خلاصه می‌کند: «یاد گرفتنِ فیلم‌سازی خیلی آسونه؛ یاد گرفتنِ اینکه در مورد چه چیزی فیلم بسازیم، کار خیلی سختیه». آنچه در کارگردانی و نویسندگی برای لوکاس ارزش خیلی بیشتری دارد، خلق یک دنیای اصیل، پرجزئیات و به شدت خلاقانه است. او برای گرفتنِ نمرات خیلی بالا از منتقدان فیلم نمی‌سازد، بلکه برای خودش فیلم می‌سازد؛ برای تخیلاتی که به اندازه افکار یک کودک، خالصانه است؛ برای داستان‌ها و افسارگسیختگی‌هایی که هیچ کارگردان دیگری جرئت یا علاقه‌ی رفتن به سمت آن‌ها را ندارد. شاید به خاطر همین صداقتش بود که در سال ۱۹۷۷، «یک امید تازه» زبانزدِ خاص و عام شد. پس بله، «جنگ ستارگان» درباره داستان‌های فاخر و عمیق نیست؛ درباره سرگرم شدن با خانواده به وسیله تماشای تصاویری است که خلوصش در هیچ کجای دیگری یافت نمی‌شود؛ درباره داستانی است که با وجود ساده بودنش، آن‌قدر پر جزئیات و چفت و بست‌دار روایت می‌شود که زحمتِ لوکاس برای سر در آوردن از زیر و بمِ دنیای اثر، بر کسی پوشیده نخواهد بود. «جنگ ستارگان» بهشت مخاطبانی است که برای فرار از دنیای خسته‌کننده و اعصاب خرد کنِ واقعی، به دنیای فیلم‌ها پناه می‌برند؛ چون ناسلامتی داریم در مورد مجموعه‌ای حرف می‌زنیم که در جایی بسیار بسیار دور، یک کهکشانِ واقعاً زنده را خلق کرده است.

اما با وجود تمام این‌ها، احساساتم نسبت به «یک امید تازه» متناقض است؛ از یک طرف دوست دارم ادامه‌ی مقاله را به همین تحسین‌ها اختصاص دهم و از طرف دیگر، نمی‌توانم ایرادات فیلم را نادیده بگیرم. شاید شما هم این احساس را تجربه کرده باشید؛ که مطمئن نباشید از یک اثر خوشتان آمده یا نه. چنین مشکلی معمولاً با بازبینیِ فیلم برطرف می‌شود و راحت‌تر می‌توانید جبهه‌تان را نسبت به آن مشخص کنید. برای من، «یک امید تازه» چنین حالتی داشت. البته که خیلی از مخاطبان به خاطر ویژگی‌های شخصیتی و سلیقه‌ایشان بلافاصله عاشق «جنگ ستارگان» می‌شوند (و همه‌مان می‌دانیم این چه احساس بی‌نظیری است)؛ اما مسئله این است که چرا برای من یا باقی مخاطبان سه بار طول می‌کشید تا هسته‌ی دوست‌داشتنی آن را ببینیم؟ آنچه در اولین و دومین بارِ تماشای فیلم توجهم را چندان به خودش جلب نکرد (که در ادامه، دلیل این اتفاق را هم بررسی می‌کنیم)، این بود که «یک امید تازه» با وجود ساده بودنِ داستانش، چقدر زیبا روایت شده. حقیقت این است که کلیت داستان را کلیشه‌هایی همچون تقابل نیروی خیر و شر یا نجات پرنسس از دست آدمْ بدها تشکیل داده‌اند؛ اما لوکاس آن‌چنان برای نحوه روایتِ آن‌ها وقت گذاشته و مهندسی کرده که نمی‌توان دوستش نداشت. ما انسان‌ها، گاهی اوقات با اینکه مشغولِ انجام کاری هستیم که عاشقانه دوستش داریم، اما باز هم آن را تمام و کمال انجام نمی‌دهیم. با خودمان می‌گوییم «همه چیز که نباید بی‌نقص باشه؛ حالا اگه اینجای کار رو به اندازه‌ی بقیه‌اش خوب انجام نداده باشی، اشکالی نداره». شاید حق واقعاً با ما باشد. شاید آن بهترین چیزی است که می‌توانیم به دنیا ارائه دهیم؛ اما اگر این‌طور نباشد، چه؟ اگر بتوانیم با تقلاهای بیشتر، کارمان را به گونه‌ای انجام دهیم که بهترینِ خودمان باشد؟ لوکاس مشخصاً چنین وسواسی داشته؛ چون حتی در ساده‌ترین لحظات فیلم هم به خودش سخت گرفته است. از بین کل دقایق فیلم و تمام مثال‌های موجود، فقط به داستان ساده‌ی این صحنه نگاه کنید: هان سولو (هریسون فورد)، ناخواسته سفینه‌اش را وارد ستاره مرگ می‌کند. با وجود کلیتِ ساده‌ی قضیه، کارگردانیِ تعلیق‌آفرین و تنش‌زا و تدوین‌های تند و سریع، به همراهِ دیالوگ‌های قویِ شخصیت‌ها ، لحظاتِ به شدت درگیرکننده و استرس‌آوری را خلق شده. در واقع، بخش زیادی از موفقیت فیلم بر روی دوشِ کارگردانیِ آن است. چراکه نمی‌توان انکار کرد با وجود جلوه‌های ویژه‌ی عجیب و غریبِ فیلم، لوکاس محدودیت‌های زیادی هم در اجرای آن‌ها داشته؛ اما او تقریباً در تمام دقایق موفق شده این محدودیت‌ها را دور بزند. مخالفان «یک امید تازه» احتمالاً با خواندنِ این حرف من، صحنه‌ی مبارزه اوبی-وان و دارث ویدر را مثال می‌زنند که خوب، باید قبول کرد که این صحنه واقعاً مصنوعی و خنده‌دار است. ولی اگر دوباره همین صحنه را تماشا کنید، می‌بینید که شروعش واقعاً خفن و کم‌نقص است. نیمه‌ی اول این مبارزه، پر شده از قاب‌بندی‌های فکر شده، تدوین‌های سریع و طراحی صحنه‌ی شلوغِ جورج لوکاس؛ اما از وقتی که نقش کارگردان کمی کمرنگ‌تر می‌شود و تمرکز تصاویر روی شخصیت‌ها قرار می‌گیرد، صحنه خراب می‌شود. چون مخصوصاً الکس گایِنس (اوبی-وان) اصلاً نمی‌تواند آن احساس ترس و رنجی که می‌کشد را در چهره‌اش نشان دهد و به گونه‌ای اسلحه‌اش را در دست بگیرد که انگار دارد از یک سلاحِ کشنده و وزن‌دار استفاده می‌کند.

اما سؤال اینجاست که چه چیزی باعث می‌شود این نکات مثبت در اولین دفعات تماشای فیلم چندان به چشم نیاید؟ که همچون یک دیوارِ شیشه‌ایِ کدر و کثیف، مانع دیدنِ آن‌ها شود؟ جواب، غیرمنتظره است: همان چیزی که در قسمت بعدی مجموعه به نقطه قوت آن تبدیل می‌شود؛ شخصیت‌پردازی. تاریخِ سینما پر است از فیلم‌های داستان‌محور؛ اما بهترین و دوست‌داشتنی‌ترینِ این آثار، فیلم‌هایی هستند که به اندازه‌ی مناسبی هم به شخصیت‌ها می‌پردازند. باید قبول کرد که کم پیش می‌آید با داستان‌های فیلم‌ها و دیگر مدیوم‌ها (حتی واقع‌گرایانه‌ترینشان) همذات‌پنداری کنیم؛ چون احتمال اینکه چنین اتفاقاتی بدین شکل برای ما بیفتند، واقعاً کم است. ولی حتماً تجربه کرده‌اید که در بعضی آثار، شخصیت‌ها انگار دقیقاً مثل خودِ ما هستند؛ همان احساسات، ترس‌ها و دردهایی را دارند که ما داریم، و به خاطر همین، آن‌ها را با آغوش باز می‌پذیریم. پس شناختِ روحیات شخصیت‌ها ضروری است؛ چیزی که در «یک امید تازه» چندان توجهی به آن نمی‌شود. در طول فیلم، مدام احساس می‌کردم که باید مدتی را با لوک خلوت می‌کردیم و طعمِ احساسات و سختی‌هایی که تجربه می‌کند را می‌چشیدیم. در واقع، نمی‌توانیم خودمان را در او ببینیم؛ چون ویژگی‌های انسانیِ زیادی از این شخصیت اصلی ساطع نمی‌شود. (هشدار اسپویل: ادامه‌ی این بند بخش‌هایی از داستان فیلم را لو می‌دهد.) لوک در هیچ موقعیت داستانیِ فشرده و آزاردهنده‌ای (از آن فشارهایی که در زندگی واقعی تجربه می‌کنیم)، قرار نمی‌گیرد. حتی اتفاقاتی مثل مرگِ عمو و زن‌عموی لوک در فجیع‌ترین حالت ممکن یا مرگ اوبی-وان که فرصت‌های مناسبی برای بررسیِ شخصیت لوک هستند، به هدر می‌روند و کارگردان خیلی زود سراغ ادامه‌ی اکشن‌ها می‌رود. (پایان اسپویل)

با وجود این‌ها، «یک امید تازه» فیلم با ارزشی است. آن، داستان دوست‌داشتنی و بی‌ادعایی را روایت می‌کند که بسیاری از فیلم‌های اکشن در ارائه‌ی آن ناتوانند و اگر از من می‌پرسید، می‌گویم حتماً ارزش تماشا را دارد. چارلی چاپلین، آلفرد هیچکاک و «جنگ ستارگان» از آن نام‌هایی هستند که به گوشِ همه، چه فیلم‌باز و چه غیرفیلم‌باز خورده؛ اما احتمالاً خیلی از مخاطبان جدی‌ترِ سینما هم آثار آن‌ها را تماشا نکرده‌اند. شاید حالا، زمان خوبی برای شروع باشد.

نویسنده: متین رئیسی


پی‌نوشت: اگر می‌خواهید ماجراجویی‌های دنیای «جنگ ستارگان» را شروع کنید، پیشنهاد می‌کنم قسمت‌بندی‌های گیج‌کننده‌ی عنوان هر فیلم را نادیده بگیرید و آن‌ها را به ترتیب زیر، یعنی ترتیب تاریخ اکرانشان تماشا کنید؛ چون در غیر این صورت، لذتِ یکی از معروف‌ترین توئیست‌ها / پیچش‌های داستانیِ تاریخ سینما را از دست می‌دهید. لازم به ذکر است که تماشای سه قسمتِ آخرِ مجموعه که جدیدتر هم هستند، محدودیتی ندارد؛ اما برای درک بهتر آن‌ها، به خصوص قسمت هشتم، بهتر است فیلم‌های قبلی را تماشا کرده باشید.

Episode IV: A New Hope (1977)

Episode V: The Empire Strikes Back (1980)

Episode VI: Return of the Jedi (1983)

Episode I: The Phantom Menace (1999)

Episode II: Attack of the Clones (2002)

Episode III: Revenge of the Sith (2005)

Episode VII: The Force Awakens (2015)

Episode VIII: The Last Jedi (2017)

Episode IX: The Rise of Skywalker (2019)