شکار کیست؟شکارچی چطور؟

سینمای دانمارک برایمان آشناست،از زبان گفتاری آن که با لارنس فون تریر با آن آشنا شدیم تا زبان سینمایی آن،که با پیمان دوگما95 توسط لارنس فون تریر و توماس وینتربرگ(سازنده فیلم مذکور)نوشته شد متحیر شدیم...این پیمان نامه شرایطی را برای فیلمسازی ارائه می دهد که به خودی خود برای هر فیلمسازی چالش برانگیز است،برای مثال منع استفاده از جلوه های ویژه کامپیوتری یا لزوم استفاده دوربین روی دست و استفاده از نور طبیعی و روایت داستان به شکل کاملا خطی و بسیاری قانون دیگر که هدف تمام آن ها این است که تنها چیزی که بایدمخاطب را راضی کند یا به وجد بیاورد یک فیلمنامه حساب شده و بازی های خوب است و از منظر این پیمان سینمایی بازی خوب زمانی اتفاق می افتد که فضای کار هرچه بیشتر به واقعیت نزدیک باشد و در این واقعیت هیچ دستکاری و جرح و تعدیلی صورت نگیرد،شاید در نگاه اول این قوانین بسیار ساده یا سخت گیرانه باشند اما وقتی به عمق این بند ها می رویم متوجه می شویم که این قوانین نه تنها برای بهبود سینمای حال حاضر ضروری هستند بلکه می تواند باعث نجات آن شود چرا که با پیشرفت تکنولوژی های روز،دیگر استفاده بیش از حد جلوه های ویژه کامپیوتری در یک فیلم یا نورپردازی های غیر طبیعی و خلاصه ی آن دیگر فیلمسازی به شکل استودیویی ارزش به حساب نمی آید که هیچ،بلکه می تواند دلیلی بر سطحی بودن آن فیلم باشد،استفاده از این قوانین می تواند هزینه های فیلمسازی را از یک طرف با کاهش بی سابقه ای روبه رو کند(مانند فیلم مذکور)یا هزینه های فیلمسازی را به شکل بی سابقه ای چندین برابر کند،مثال درست برای این مساله سینمای کریستوفر نولان است که به دلیل استفاده نکردن از جلوه های ویژه و خلق لوکیشن های طبیعی عظیم و انفجار های بزرگ شهره عام و خاص سینما است. هرچه که باشد این قوانین توانسته سینمای دانمارک و چه بسا کشورهای اسکاندیناوی را که روزی مورد توجه بسیاری قرار می گرفت را دوباره مطرح کند و به نوعی نجات بخشد...
فیلم شکار را می توان فرزند خلف این سبک دانست،فیلم از وسط شروع نمی شود و به اول نمی رود،همچنین از آخر...فیلم از یک گردش دوستانه شروع می شود که از قضا لوکاس شخصیت اصلی داستان با بازی مدس میکلسن در آن حضور دارد،او در کنار دوستانش حضور دارد و تقریبا با همه ی آن ها آشنا می شویم اما جایی متوجه شخصیت اصلی می شویم که یکی از دوستان خود را از دریاچه سردی که در آن شیرجه می زدند نجات می دهد،این یک معرفی کافی برای لوکاس است،شخصیتی مهربان و دلسوز که بسیار با گذشت است و با این وجود که در شرط بندی مشارکت نداشته برای نجات دوستش به رودخانه سرد می پرد،بعد از این شروع که حسابی هم در فیلم کار می کند به سکانس مهد کودک می رسیم،نمایی معرف از مسیر همیشگی لوکاس به مهد کودک اما بدون حضور او،سپس بچه های مهد کودک را می بینیم که منتظر کسی هستند و به نوعی برای شکارشان کمین کرده اند،از نمای نقطه نظر یکی از بچه ها لوکاس را می بینیم و لوکاس متوجه کمین بچه ها می شود اما خودش وارد این بازی می کند و خودش را آماده هجوم آن ها می کند تا کاملا برایشان به یک بازیچه تبدیل شود یک فرمان بردار،کسی که باید بچه ها را به دستشویی ببرد،آن هارا تمیز کند و حتی به او بی احترامی شود و این اوست که باید همیشه آرام باشد و درست رفتار کند،سکانس بعد باز هم یک معرفی است یک معرفی مهم که در ابتدا مخاطب آن را بی ارزش می پندارد اما به نوعی کل فیلم حول این سه سکانس می چرخد،شخصیتی مهم به ما معرفی می شود دختربچه ای با چشمان کم بینا که از خانه بیرون رفته و حالا گم شده است،لوکاس لحظه ای تردید می کند اما او را به خانه می رساند،وقتی به خانه ی تئو پدر کلارا می رسیم در ابتدا نمی دانیم رابطه خانواده او با لوکاس چگونه است،اما متوجه می شویم محل زندگی لوکاس جامعه ای کوچک است که همه یکدیگر را به خوبی می شناسند،بر خلاف انتظار ما خانواده کلارا از اینکه او گم شده و ممکن بود برای او اتفاق بدی بیفتد اصلا نگران نبودند که هیچ،بلکه آنان دختربچه ای تقریبا معلول را سرزنش می کنند،دختری که با توجه به ضعف بینایی اش و چهره معصومش بسیار ترحم برانگیز است.
فیلم هرچه جلوتر می رود از طریق گفتگو ها و واکنش های لوکاس ابعاد بیشتری از گذشته و شخصیتش برای مخاطب روشن می شود و گذشته او بسیار بر ویژگی های حال حاضر او منطبق است،از همسرش جدا شده و اجازه ندارد با پسرش مارکوس زندگی کند اما آنطور که باید و شاید حرفش را نمی زند و مثل همیشه عقب نشینی می کند،کلارا از طرف برادر و دوست برادرش مورد تمسخر و اذیت قرار می گیرد و درحالی که هیچکس نیست از او دفاع کند در تنهاییش می نشیند،کلارا که نه تنها پدر و مادرش به او توجهی نمی کنند بلکه بر سر اینکه چه کسی باید او را به مهد کودک ببرد دعوا می کنند،لوکاس مثل همیشه با از خودگذشتگی میان پدر و مادر کلارا میانجیگری می کند و اینگونه برای کلارا تبدیل به یک قهرمان می شود،کسی که به او توجه می کند و دوستش دارد،کلارا به او مانند پدر یا مادرش برخورد می کند و در لباسش برای او هدیه ای قرار می دهد اما لوکاس می خواهد او را روشن کند و هدیه را به او پس می دهد و او را به سمت پدر و مادرش ارجاع می دهد که این محبت باید به سمت آن ها برسد،اما کلارا از آن هدیه اظهار بی اطلاعی می کند،این اولین باری است که کلارا دروغ می گوید،طولی نمی کشد که کلارا از لوکاس هم نا امید می شود و دروغ بزرگتری می گوید،دروغی که با شاخ و برگ دادن دیگران زندگی لوکاس را در معرض خطر و در موقعیت سقوط قرار می دهد لوکاس که در بهترین شرایط زندگی اش قرار دارد،قرار است فرزندش دیگر با او زندگی کند،احتمالا دوباره ازدواج می کند و حالا در موقعیت خطر قرار گرفته است،رئیسش که با کمک یک روانشناس حرف های بیشتری از کلارا شنیده،کلارایی که از دروغ بودن حرف هایش مبنی بر مورد آزار و اذیت قرار گرفتن توسط لوکاس به همه می گوید اما حالا این اتفاق حساس است که مهم است و مثل همیشه حرف های او مهم نیست و در موقعیت های دیگر او یک بچه است و حافظه ضعیفی دارد،آنقدر این مساله توسط اطرافیان به او تلقین می شود که حتی خود او هم مساله را قبول می کند،حالا او در مرکز توجه در خانواده اش قرار دارد،خانواده اش که گم شدن و نبودنش برایشان مهم نبود،بر سر اینکه چه کسی او را به مهد کودک نرساند دعوا میشد و...اینجا است که لوکاس پس از آگاهی از اینکه دروغ کار کلارا بوده و بیرون رانده شدن از محل کارش و در آماج توهین ها و شک و گمان ها قرار گرفتن،قصد دارد مثل همیشه به صورت منطقی و با صحبت کردن مساله را حل کند،اما متوجه عمق فاجعه می شود چرا که تئو به او شک دارد،کسی که با او قهوه می نوشید و به شکار می رفت و حتی به او گفته بود که اگر دروغ بگویی از چشم هایت متوجه می شوم،حالا نمی تواند حرف او را قبول کند و اوضاع وقتی بدتر می شود که توسط همسر تئو منحرف خوانده شده و به دنبال آن توسط تئو در صورت درست بودن حرف های کلارا تهدید به مرگ می شود و تئو همان جا کلارا را از دروغ مبری می داند چرا که بچه ها دروغ نمی گویند،این یعنی یک تهدید آشکار از طرف فقط یکی از والدین،در صورتی که او بهترین دوستش هم بوده است!
در این اثنا کلارا به خاطر عذاب وجدانش به خانه او می آید و حضور او درب منزل او لوکاس را بین خودش و نادیا قرار می دهد،کلارا به دلیل چشم های کم سویش متوجه حضور نادیا نمی شود و لوکاس برای اینکه اعتماد نادیا را جلب کند از او درباره این اتفاق می پرسد،اما کلارا که تحت تاثیر خیال بافی های دیگران قرار گرفته اظهار بی اطلاعی می کند و لوکاس متوجه می شود که دیگر هیچ راهی وجود ندارد و دیگر کسی حرف های او را باور نخواهد کرد،او با کوچک ترین سوال نادیا از کوره در می رود و او را از خانه اش بیرون می کند و درست همین جا است که نیمه اول فیلم به پایان می رسد و نیمه دوم آن رویارویی لوکاس با جامعه کوچکی است که او را شکار کرده اند...
شیوه روایت فیلم و مشخص شدن زمان بر پایه نوشته شدن متن از کل به جز می رود،بعد از اینکه لوکاس نادیا را بیرون می کند دیگر به یک مرد تنها تبدیل می شود که پتانسیل انجام هرکاری را دارد و یک موجود خطرناک و البته مورد علاقه مخاطبین است کسی که چیزی برای از دست دادن ندارد،اما نیمه دوم فیلم با یک جهش چند هفته ای در ماه دسامبر آغاز می شود،بیرون برف می بارد و کریسمس نزدیک است،برای لحظاتی بازی کلارا زیر برف مارا از دنیای تاریک فیلم خارج می کند،اما طولی نمی کشد که به خانه ی آشفته و به هم ریخته ی لوکاس می رسیم،مردی که دیگر تنها نیست و پسرش مارکوس پیش او باز می گردد و متوجه تاثیر این اتفاق روی هم می شویم،یکی از ویژگی های منحصر به فرد این فیلم عدم قاطعیت در عملکرد شخصیت ها است،از بیان دیالوگ های توضیحی بیش از حد در این فیلم پرهیز شده است به همین دلیل مخاطب در جهان فیلم قدم زنان خود روابط علت و معلولی را در ذهنش مرور می کند و همین امر باعث می شود فیلم سطحی به نظر نرسد و هر کنش و واکنشی چند وجهی باشد و هرکسی برداشت متفاوتی از آن داشته باشد و تمامی برداشت ها با حقیقت خود فیلم منطبق باشد.یکی از از اتفاقات چند لایه فیلم حمایت یکی از همان دوستان لوکاس است که باهم به شکار می رفتند،اینکه او درلوکاس چه چیزی دیده که بقیه ندیده اند و نمی دانند یکی از همان اتفاقات است،ادامه روند فیلم پر از اینچنین موقعیت های چالش برانگیز است،لوکاس به فروشگاه رفته که از طرف یکی از فروشندگان به او اخطار داده می شود که پدرت حق خرید از اینجا را ندارد،این اولین واکنش جامعه به صورت علنی بر ضد لوکاس است و مردم منطقه به جای اینکه بگذارند قانون درباره او تحقیق بکند خودشان به هر نحوی خشم خودشان را خطاب به لوکاس ابراز کردند و برخلاف انتظار مخاطب لوکاس خیلی زود دستگیر می شود و حال شخصیت نا متعادلی که عصبانی است و حرفی برای گفتن دارد مارکوس است،او خطرناک ترین جارا برای ابراز عقایدش و دفاع از پدرش انتخاب می کند:خانه ی تئو،آن هم در شلوغی و رفت و آمد روز کریسمس،به مارکوس همچون پدرش اجازه صحبت داده نمی شود،اما شخصیت مارکوس دیگر مثل پدرش نیست و از کوره در می رود و بر صورت کلارا تف می اندازد و همه ی آن هارا دروغگو خطاب می کند،این کار مارکوس برای همان لحظات باعث خشنودی مخاطب می شود،اما مارکوس باید با عواقب آن روبه رو شود و از خانه بیرون انداخته می شود و توسط همان دوستان پدرش مورد ضرب و شتم قرار می گیرد،البته که مارکوس هم در این دعوا کم نمی آورد و از خودش دفاع می کند اما تئو برخلاف دیگران هنوز نسبت به مارکوس و پدرش احترام قائل است و فقط او را از خودش دور می کند،مارکوس اما در عملی سوال برانگیز به پیش مادرش باز نمی گردد...همان طور که این اتفاق برای کلارا سودی داشت و او مورد توجه قرار گرفت،لوکاس هم چیزی که سالها برای آن تلاش می کرد را حالا به دست آورده بود،همدلی پسرش با او،اگرچه از قبل متوجه علاقه مارکوس به پدرش شده بودیم اما عملی از سوی او به این صورت ندیده بودیم،مارکوس به خانه دوست پدرش و تنها حامی آن ها می رود،در آن خانه ی قدیمی متوجه می شویم که تنها او پشتیبان پدرش نیست بلکه همه ی اعضای خانواده او با او هم مسیر هستند و پدر وکیلش دنبال کار های اوست و شوهر خواهر هایش به صورت صریح از لوکاس دفاع می کنند و اینجا است که حقیقتی از سوی دوست لوکاس آشکار می شود مبنی بر اینکه بچه ها زیرزمینی را توصیف کرده اند و با توجه به این که خانه ی لوکاس زیرزمینی ندارد تمامی اتهامات از لوکاس تقریبا برطرف شده و شاید دلیل دفاع اعضای خانواده او از لوکاس به همین دلیل باشد،اما ما درجایی از فیلم متوجه شدیم که خانواده های بچه های مهد کودک نشانه های آزار تجاوز را گزارش کرده اند و سوال اصلی برای مخاطب به وجود می آید که آیا ممکن است کسی به جز لوکاس بچه ها را مورد اذیت و آزار قرار داده باشد؟که فیلم از این مسئله خیلی سریع عبور می کند و به بازگشت لوکاس می رسیم،لوکاس از نظر قضایی محکومیتی ندارد و بی گناه شناخته شده اما او از طرف جامعه پیش تر حکمش صادر شده بوده...
یکی از اتفاقات فیلم که مخاطب نمی تواند دلیل آن را بفهمد فرار فنی سگ لوکاس بلافاصله بعد از ورود لوکاس به خانه اش است،لوکاس به امید اینکه او برمی گردد نگرانش نمی شود و در میانه ی گفتگویی ملایم ناگهان سنگی بزرگ شیشه ی خانه ی آنهارا می شکند و شوک عمیقی به مخاطب می دهد،لوکاس با ترس به بیرون می رود و با جنازه فنی روبه رو می شود،این اتفاق شوک نهایی برای لوکاس است تا دیگر همان آدم آرام سابق نباشد،او همه ی افرادی که به کمکش آمده اند را از خود دور می کند و در زیر باران سگش را دفن می کند،این سکانس به شدت تاثیرگذار عمل می کند و مخاطب متوجه تغییر بارز او می شود،این که او لوکاس سابق را دفن می کند،همه چیزهایی که برایش ارزش بوده و خود را از انجام اعمالی باز می داشته،مثل درگیر شدن با دیگران و ضرب و شتم آنان،اما او هنوز هم دلش می خواهد با دیگران کنار بیاید ولی بعد از ضرب و شتم شدید او در سوپرمارکت برای گرفتن حق خود متوسل به زور می شود و فروشنده ی سوپرمارکت را مجروح می کند سپس مثل اینکه اتفاقی رخ نداده خریدش را تمام می کند،این درگیری باعث می شود که دیگر از آن ظاهر صلح طلب و آرام به شخصیتی غیرقابل پیش بینی تبدیل شود،شب کریسمس شده و لوکاس می رود که شکار شود،شاید راهی باشد تا بی گناهی اش را ثابت کند،این مهم ترین سکانس فیلم است،دوربین وینتربرگ دیگر در جستجوی چیزی نیست،دیگر از آن زوم های نا متعارفی که امضای شخصی فون تریر و او است خبری نیست،همه چیز واضح و مبرهن است و نیازی به جستجو نیست،این لوکاس است که حقش را می خواهد و فیلم به نقطه اوج و نمای معروف خودش که پوستر فیلم هم هست می رسد،نگاه جادویی لوکاس به مقصد تئو...به مقصد چشمهایش،و این چشم ها دروغ نمی گوید،همانطور که در ابتدا از چشم های او دروغش را فهمیده بود،حالا دروغ کلارا فهمیده و این بار لوکاس است که منتظر چیزی نمی ماند و به او حمله ور می شود تئو برای باور به یک شوک احتیاج داشت که آن را توسط لوکاس دریافت می کند توسط خود او و چه کسی بهتر از او برای اینکار،نیمه دوم پر از آشوب و حرکت های چالش برانگیز به نوعی در سکانس دیدار تئو و لوکاس به اتمام می رسد،رنگ و نور فیلم هرچه این آشوب افزایش می یابد به تیرگی بیشتری می رود و در سکانس دورهمی دوستان لوکاس همه جا روشن و هوا گرم شده است،انگار که از کابوسی تلخ و سرد و تاریک بیدار شده ایم،اما یک نکته را فراموش کردیم که کابوس ها در روز روشن هم اتفاق می افتند...
حال یک سالی گذشته لوکاس به ظاهر قبلی اش بازگشته و نادیا و مارکوس را به همراه دارد،او به جمع دوستان قدیمی اش برگشته و برخورد سرد یا متعجبانه دوستانش را با گرمی پاسخ می دهد و می گذرد،اما این دوربین نیست که جستجو می کند بلکه این چشمان لوکاس است که خودش را در دیگران می جوید و گاه با نگاهی نفرت انگیز روبه رو می شود،مارکوس مجوز شکارش را دریافت می کند و سپیده دم فردا همراه آنان به شکار خواهد رفت،مخاطب از این تغییر روابط خوشحال شده اما ته دلش هنوز با لوکاس و اطرافیانش صاف نیست و در زیر لایه فیلم هنوز هم خطر را حس می کند،تا جایی که لوکاس کلارا را رو در روی خود می بیند و حال این مخاطب است که حتی از رویارویی آنان می ترسد و نگران این است که کسی او را ببیند،لوکاس کلارا بلند کرده و در آغوش میگیرد و تا آن طرف کاشی های کوچک می برد،در این میان بیش از اطرافیان مخاطب است که نگران این قضیه است و دلش می خواهد لوکاس زودتر او را روی زمین بگذارد،اینجاست که متوجه می شویم او به هرحال یک شکار است،هرچه مهربان باشند و باشد دیگر هیچ چیز مثل قبل نخواهد بود فیلم با نگاه لوکاس به کسی که قصد شکار او را داشته و حال در ضد نور قرار گرفته به پایان می رسد،اینکه چه کسی در ضدنور قرار گرفته بود مهم نیست،این مهم است که لوکاس دیگر به هیچکسی نمی تواند اعتماد کند و هیچکس نمی تواند این قضیه را فراموش کند،دوباره دوباره و دوباره به این دلیل که او یک شکار است.
متین کیانپور