درختها تنهاتر از کوهها هستند
نقاشی فیلمی از بریت مکآدامز اثری در ستایش طبیعت و به طور کلی زمین است که میخواهد جنبههای مختلفی از زیبایی شناختی و آنچه که باید از زیبایی آموخت به نمایش بگذارد. مولف در این فیلم با دو اُبژه بیننده را مواجه میکند. اول یک بیوگرافی از زندگی نقاشی که همه میشناسیمش، باب راس با بازی اوون ویلسون، دوم نگاه کنشمند به رویش سبزینه در طبیعت. اینکه تا چه میزان حالات روانی و میل باطنی نقاش، راس، باعث خلق آثاری از منظر زیبایی شناختی در طبیعت شده که یک فتولوژی ناخواسته را به همراه دارد و برای بیننده جذاب و تا اندازهی زیادی هیجانانگیز است. مسئله من با آثاری که به طور ترجیحی زندگی یک هنرمند شناخته شده در حوزه نقاشی را پیش میکشند نه فقط چگونگی نمایش آن است بلکه از اساس با چرایی به تصویر کشیدن آن مخالفم. زندگی یک هنرمند تا وقتی جذاب و هیجانانگیز است که چیزی از آن درک نکنیم اما وقتی مشخصا در ابعاد سینمایی تبدیل به قصه میشود دیگر آن شیرینی خود را از دست میدهد. این ویژگی علاوهبر آن که از هیجان فهم باب راس در «نقاشی» کاسته، ناخواسته باعث شده زیرمتن بر متن اصلی در قصه غالب شود.
*درختها
ویلسون در مقام یک هنرمندِ بازیگر ناتوان در ارائه مضامین و ریزهکاریهای شخصیت یک نقاش است. حسرت من هنگام تماشای فیلم آن بود که چرا وودی هرلسون برای ایفای چنین نقشی انتخاب نشده است. هرلسون قابلیت روانی و فیزیکی بیشتری نسبت به ویلسون برای یک نقاش طبیعت دوستی که درخت را بیشتر از کوه میپسندد، دارد. در میزانسن و دکوپاژها همانطوری که انتظار از فیلم میرود بکگراند ذهنی یک نقاش را میبینیم. همواره در سفر بودن ایجاد سمپاتی و لذت تنفس در یک هوای تازه را برای بیننده به همراه دارد اما به تدریج این هوای تازه روبه تکرار میرود؛ مسئلهای که در هیچیک از «نقاشی»های راس دیده نمیشود. ما به عنوان بیننده انتظار خلاقیتِ بیشتری از یک نقاشِ غافلگیرکننده داریم اما این ذات در فیلم دیده نمیشود. آنچه با زبان سلیقه میتوانم از فیلم درک کنم این است که تا چه اندازه راس به تنهایی و قدمت یک درخت در آثارش تاکید داشته. گره اول فیلم هنگامی است که میبینیم دختری جای راس را در برنامه تلویزیونی گرفته است که به جای کوهها و درختها، صخره میکشد و اتفاقا جذابیت ذاتی بیشتری به عنوان یک مجری در برنامه دارد. به مرور این گره تبدیل به تعلیق در فیلمنامه «نقاشی» میشود اما این اصلا کافی نیست.
*کوهها
آنچه منِ بیننده از فیلم انتظار دارم این است که ببینم چگونه راس نقاش شده و نه اینکه چگونه برای نقاشیهایش میجنگد یا ایده میگیرد. نمایش استواری یک کوه مانند کشف دوباره آتش است. این فیلم را در کنار «فریدا» ساخته جولی تایمور و بازی سلما هایک قرار دهیم. اگرچه من معتقدم تماشای هردوی این آثار برای هنرجویان نقاشی یا علاقهمندان به این حوزه مهم است اما «فریدا» به مراتب ساختاری قدرتمندانهتر دارد. فیلم از نظر شخصیتپردازی یک هنرمند را زیر سوال برده است مخصوصا هنگامی که از او برای مصاحبه دعوت میشود و بعد از تماشای پخش برنامه تلویزیونی در حالی که دیگران نیز از رقیبش تعریف و تمجید میکنند بیهیچ منطقی میدان را ترک میکند. اگر راس واقعا اینگونه بوده سازنده موظف است از شخصیتی که به نمایش میگذارد اقتدار و جنگجویی نشان دهد. اینکه در ادامه قصه چنین جنگجویی را از او میبینیم کافی نیست. باب راس که در پایان هر برنامه مورد توجه خاص زنان قرار میگیرد چگونه باید باشد؟ میخواهیم یک فرد دمدمی مزاج را نشان دهیم اما نمیشود با نشان دادن آنکه مدتی چراغ راهنمای ماشین به سمت موزه چشمک میزند اما پس از سبز شدن چراغ خطر خاموش میشود و خودرو راه دیگری پیش میگیرد، تمامش کنیم. فتولوژی در «نقاشی»های این هنرمند به شکل معجزه آسایی قابل درک است و این کمبود در قصه احساس میشود که چرا او طبیعت را طبیعیتر میبیند؟ مسئله سینما این روزها قصه است. قصههایی که با ذوق بازگویی و تغییر زاویه دید به نمایش گذاشته میشوند اما ابدا قصه خوبی نیستند. میتوان خیلی ساده جواب را در چرایی اینکه جیمزکامرون «نابودگر»ش را تا دو نسخه بیشتر ادامه نداد و آنچه ما در نسخههای بعدی میبینیم تکرار است. جیمز کامرون قصهگوی قهاری است. اگرچه به لحاظ تابوهای سینمایی با «آواتار»ش رابطه برقرار نمیکنم اما بلد است چه قصهای را انتخاب کند که بیننده غافلگیر شود. قصهی سینمایی «نقاشی» غافلگیری ندارد و تنها خاصیتش این است که ما دیگر هیجانی برای فهم و غافلگیر شدن درباره زندگی باب راس نخواهیم داشت.
علی رفیعی وردنجانی