رستگاری به وقت فیلیپین
هواپیما ساخته ژان فرانسوا ریشه فیلم بدی است. فیلمی که ایثار یک خلبان و تعهد او برای نجات مسافران را نشانه رفته، ذاتا قصه بدی ندارد اما اُبژه تازهای در مدیوم سینما به بیننده فیلم بین اضافه نمیکند و این بزرگترین تهدید برای آینده این هنر است. قبل از آنکه وارد چرایی چنین تهدیدی برای سینما شوم باید به این نکته اشاره کنم که سینمایی «هواپیما» در قصهگویی ویژگی تازهای برای مخاطب ندارد و شاید خسته کننده و لوس به نظر برسد اما آنچه فرم قصه را، روی کاغذ و نه از پشت دوربین، مهم کرده است توجه به انسان دوستی است. قصه نمودار روانی یک شخصیت جنگجو است که ابتدا برای دوباره دیدن دخترش تلاش میکند اما به محض آنکه مسافران را در بحران میبیند خود را برای تسلیم شدن به گروگان گیران داوطلب میکند و ارزشهای نمادین یک ایثار را به نمایش میگذارد.
*تهدید سینما
هرگاه فیلمی به غایت اندیشه بیننده را به یاد اثری دیگر انداخت، ناخودآگاه شعور مخاطب درگیر مقایسه و مکاشفه میان آن دو فرم خواهد شد. از ابتداییترین سکانسهای سینمایی «هواپیما» در حال حدس ماجرا و مقایسه آن با «به وقت شام» حاتمی کیا بودم. اگرچه مفهوم و قصه نهایی دو اثر متفاوت است اما آنچه باعث این مقایسه در من شد چرایی و چگونگی ساخت یک اثر سینمایی در این ژانر است. سینما تنها جایی است که در آن میتوان زمان را نگاه داشت یا به عقب بازگرداند و تداعی خاطرات سینما به مثابه سینما این اجازه را به بیننده میدهد که قاضی هرچند دستوپا شکستهای در برابر یک فیلم باشد. این نظریه خبر از یک تهدید برای قصهگویی در سینما میدهد. سینما فرصتی برای روایت از زوایای مختلف است اما فرصتی برای آزمایش زوایای مختلف بر یک قصه نیست. ایثار در فیلم حاتمی کیا معنا و مفهوم سینمایی خود را از دست نمیدهد و همچنان میل به شخصیت سازی در آن دیده میشود اما در فیلم فرانسوا ریشه خلبانی را میبینیم که از ابتدا قرار است بجنگد و انگار برای جنگیدن آمده نه خلبانی. چنین حرکتی هنگامی معنای گستردهتر پیدا میکند که ما برای جهانشمولی فیلم خود از تعدد نژادها استفاده میکنیم. به خودی خود با این اُبژه از فیلم مشکلی ندارم اما از آنجایی که همواره در سینمای آمریکا یک سفید پوست بر سیاه پوست ترحم میکند کمی برایم جای تعجب دارد. سیاه پوست قاتل مرموزی که تا چندی پیش ناشناخته مانده بود حال چگونه وسعت شخصیتی پیدا میکند و با ترحم به کمک خلبان برای نجات مسافران دست به اسلحه میشود و در آخر هم خلبان نه از روی انسانیت بلکه از روی وجدانخواهی او را رها میکند که برود. قصه چیزهایی را نمیگوید که مشخص است ناگفتههای سینمایی از یک داستان ادبی هستند و این بزرگترین نقدی است که میتوان بر سینمایی «هواپیما» داشت.
*شبیخون
در تعریف روایی قصه همواره آنتاگونیست نیرویی چندین برابر پروتاگونیست دارد. ذاتا قصه «هواپیما» نیز باید چنین باشد اما برداشت سینمایی از آن، جایی برای بروز آنتاگونیست واقعی نگذاشته است؛ گویی خیلیها به غیر از سیاه پوست قاتل دوست داشتنی با قهرمان قصه سر جنگ دارند و حتی نیروهایی که بحران را در شرکت پروازی مذکور رهبری میکنند ابدا با او دوست نیستند. نه اینکه من فیلم را بد دیده باشم بلکه فیلم بد قصه میگوید. چراییهای به مراتب خندهدارتری در فیلم وجود دارد. به عنوان مثال: چگونه سیاه پوست قاتل که خلبان فکر میکند او را در جنگل تنها گذاشته است به کمک شخصیت قهرمان میآید و نیروهای آنتاگونیست را میکشد؟ چگونه مقصد روستای مورد نظر را که به طرز بچهگانهای از نیروی به جای مانده از آنتاگونیست متوجه شدهاند پیدا میکنند؟ اصلا چرا باید یک قاتل سیاهپوست با آن عقبه کمی که از زبان خودش جاری شده به نماد وجدان تبدیل شود؟ فیلم پر از حفرههایی است که فیلمنامه را مانند یک توری که آب بر آن روان مانده و هرگاه ممکن است آب از آن چکه کند کرده. البته این ایراد به بسیاری از فیلمنامههای اینچنینی وارد است اما باید این مهم را در نظر داشت که فیلمنامه همواره باید برداشتی جامع و مانع از قصه باشد. فیلمنامه سینمایی «هواپیما» شبیخونی است نمایشی از یک ایده دست دوم و هرگز چنین عملکردی در سینما مورد پذیرش قرار نمیگیرد.
نویسنده: علی رفیعی وردنجانی