فیلم ها و سریال های فاز 4 مارول | بدترین تا بهترین
اختصاصی سلام سینما - تا همین الان که در حال نگارش این مطلب هستیم، مارول چهارمین فاز از فیلمهای ابرقهرمانی خود را منتشر کرده است. باید بگوییم که مارول در هر کدام از این سریها که تحت عنوان فاز میشناسیم، هدفی را دنبال کرده است. همچنین هرکدام از این فازها دارای ساختار درونی مختص خود است، گویی مارول سعی دارد علیرغم اتحاد داستانی، هر فاز را به صورت مجزا از فازهای دیگر ساماندهی کند.
در این بین بهتر است به این نکته اشاره داشته باشیم که فاز چهارم با تغییرات بسیاری از نظر ساختار سینمایی، همچنین درونمایهی داستانی روبهرو بوده است.
دنبالهی انتقامجویان(Avengers) در واقع آخرین خواستهی استودیو بعد از ظاهر شدن رابرت داونی در نقش مرد آهنی بوده است که در فاز چهارم به حقیقت پیوست. در این بین باید به سری بازی پایانی، این فیلم اشاره داشت که بیشترین تعداد ابر قهرمانها همزمان در آن وجود دارد. علاوه بر موارد اشاره شده، در قسمت آخر بازی(Endgame)، مارول سعی بر آن داشته که علاوه بر نوآوریها سینمایی جذابیت و شیوهی سینماتوگرافی سابق خود را حفظ کند.
در این فاز مارول گام را فراتر گذاشته و ابرقهرمانهای جدیدی را با وجود ریسک بالای آن وارد صحنه کرده است. همچنین مولتی ورس، سناریوهای جدیدی است که جذابیت خاصی را به مجموعهی انتقامجویان(Avengers) افزوده است.
حال به ترتیب آثار فاز چهارم فیلمهای ابرقهرمانی مارول را مرور میکنیم.
13- جاودانگان (Eternals)
فیلم جاودانگان(Eternals) در اثر باید یک مینی سریال میبود ولی همه با جهانسازیهای نوآورانهی مارول آشنایی داریم.
در این سری مارول تعداد قابل توجهی ابرقهرمان جدید را وارد خط داستانی میکند. تنها نکتهی نگرانکننده عدم همخوانی این شخصیتها با همدیگر است که به انسجام داستانی، ضربه وارد میکند. البته باید به این نکته اشاره داشته باشیم که به سبب داستانی تک خط و بسته، چنین اتفاقی نیز میافتد.
شاید آسیب زنندهترین عنصر در این بین تغییرات رادیکال مارول بر روی شخصیتهای کلاسیک کمیک مانند شخصیت جک کیبی بوده است، فیلمهایی مانند دکتر استرنج(Dr Strange) و نگهبانان کهکشان(Guardians of the Galaxy) با وجود تغییرات شدید و باز کردن جهانی جدید که تا آن زمان سابقه نداشت، از این جهت موفق بودهاند که عنصر همزاد پنداری و انسان مداری را در کاراکترهای خود حفظ میکند.
فیلم جاودانگان(Eternals) بر خلاف موارد مذکور سعی بر آن دارد تا مسیری بر خلاف انسانگرایی و ایجاد حس همزاد پنداری را طی کند، که نتیجهی آن گم شدن مخاطب در داستان کلیشهای فیلم است.
تضاد دراماتیک حماسهای که یک قرن از عمر آن میگذرد و ویژگیهای گروهی این ابرقهرمانان، تا جایی که زمان اجازه میدهد، به خوبی اجرا میشود اما سرعت ناهماهنگ روایت و تدوین نابسامان در نهایت تأثیر داستان را از بین میبرد.
از میان تمام ویژگیهای مارول که قرار است بهعنوان پخش سریال در دیزنی+ زندگی کنند، جاودانگان(Eternals) میتوانست در چندین قسمت پیشرفت زیادی داشته باشد تا به شخصیتها و داستان آنها تمرکزی بدهد که لیاقتش را داشتند و به شدت در فیلم فاقد آن بودند.
12- ثور: عشق و طوفان (Thor: Love and Thunder)
ابتدا باید به این سؤال پاسخ دهیم، چه عاملی سبب شده است تا ثور: عشق و طوفان(Thor: Love and Thunder) نسبت به دو سری قبلی این سری، جذابیت بیشتری داشته باشد. شاید پاسخ در نحوهی کارگردانی، ثور: عشق و طوفان(Thor: Love and Thunder) باشد. به نظر میآید کارگردان این فیلم مهارت قابل توجهی در خلق صحنههای دراماتیک، کمدی و اکشن در قالب یک اثر منسجم را دارا است.
«عشق و طوفان» بیشتر شبیه یک فیلم در ادامه راگناروک(Ragnarok) است تا ادامه داستان ثور، زیرا تمام انتظارات «راگناروک»(Ragnarok) را با شگفتیهای جدید کمی به کار میگیرد و نزدیک به جلیقه در آنچه قبلاً در دیگر ماجراهای ثور انجام شده است، بدون احساس بازی میکند.
کمدیای که راگناروک(Ragnarok) را بسیار دوستداشتنی کرد، در عشق و تندر(Thor: Love and Thunder) دهبرابر تقویت میشود تا حدی که در مرز آزار قرار میگیرد و به سرعت از استقبال خود خارج میشود، زیرا سرانه جوکهای بیشتری به نظر میرسد.
قوس ثور، در حالی که کاوش نجیبانه در مورد آنچه که شخص را شایسته عشق میکند، میزان رشدی که آن شخصیت در موضع ۱۱ ساله او در مارول به دست آورده است را کاهش میدهد.
کریستین بیل در نقش گور قصاب خدا به راحتی برجسته است زیرا میتواند درام، کمدی و همدردی را در یک اجرای واحد ترکیب کند که مسلماً فیلم شایسته آن نیست. ثور: عشق و طوفان(Thor: Love and Thunder) به اندازه کافی بیضرر هستند تا یک زمان سرگرمکننده در مارول داشته باشند، اما در مقایسه با جایی که داستان ثور میتوانست بعد از پایان بازی(Endgame) پیش برود، بسیار امن بازی میشود.
11- بیوه سیاه (Black Widow)
شاید بتوان گفت که بزرگترین ایراد این فیلم، مسئلهی مدیریت زمان در آن است. البته خالی از لطف نیست که اشاره کنیم، خود فیلم نیز به سبب کویید ۱۹ با تأخیری در انتشارش مواجه بود.
در این اثر ما شاهد یک فیلم اختصاصی برای اسکارلت جوهانسون در نقش ابرجاسوس مشهور مارول هستیم که آخرین بار در حال فداکاری برای سنگ روح در پایان بازی(Endgame) دیده شد، اما این فیلم چیزی جز چند گام رو به عقب برای این کاراکتر نیست.
داستان فیلم بعد از وقایع فاز سه «کاپیتان آمریکا: جنگ داخلی»(Captain America: Civil War)، فیلم بیوه سیاه(Black Widow) ناتاشا رومانوف را دنبال میکند تا به کارهای مرگبار ناتمام گذشتهاش رسیدگی کند.
به عنوان یک فیلم مارول، در ابتدا به عنوان یک ماجراجویی انفرادی سطح متوسط ظاهر میشود که بیشتر شبیه به مارول استاندارد است تا آنچه طرفداران انتظار داشتند بعد از پایان بازی انقلابی ببینند.
بیوه سیاه(Black Widow) که یک فیلم انفرادی برای یکی از شش فیلم اصلی انتقامجویان است که اکنون سالها پس از این واقعیت منتشر شده است، ممکن است احساس کند که خیلی دیر شده است.
با وجود این، بیوه سیاه(Black Widow) بهعنوان یک فیلم اکشن و هیجانانگیز بسیار موفق عمل میکند که دهبرابر آنچه که این شخصیت و داستان پسزمینهاش را جذاب کرده است، ارائه میدهد. این فیلم بیشتر از اینکه ویژگیهای جدیدی از شخصیت رومانوف را برملا کند، به گذشتهی او پرداخته است. خانواده جاسوسی او در قالب فلورانس پیو، دیوید هاربر و ریچل وایس به مخاطب معرفی میشوند و صحنههای اکشن این فیلم آنقدر سنگین و شدید هستند که دست کمی از سکانسهای اکشن انتقامجویان(Avengers) ندارند.
اگرچه به ندرت بینش جدیدی در مورد آینده مارول ارائه میدهد، اما بیوه سیاه(Black Widow) هنوز یکی از جذابترین تریلرهای جاسوسی این سری است.
10- دکتر استرنج در مولتی ورس دیوانگی (Dr Strange in the Multiverse of Madness)
به جرئت میتوان گفت، این فیلم بیشترین شباهت را به سبک و سیاق کتابهای کمیک دارد. ساختار فیلم به گونهای است که تعداد زیادی ابرقهرمان به صورت همزمان خط داستانی را به پیش میبرند و موفقیت اصلی این فیلم در این است که این شخصیتها تضادی با همدیگر نداشته و در کنار یکدیگر میتوانند به جذاب شدن داستان کمک کنند. با کارگردانی سم ریمی در رأس، تبار او از حماسههای ابرقهرمانی و وحشت شیدایی، جدیدترین بازی جادوگر اعظم را با لبهای روانگردان و اغلب دیوانهوار ترسیم کرد که مارول را به تاریکترین قلمروش سوق میدهد، با تلفات گریزلی و سکانسهای عجیب و غریب ترسناک مستقیماً از شیطان مرده.
در حالی که کارگردانی ترسناک به صورت جهشی انجام میشود، فیلم تا حد زیادی با فرمول مارول که انتظارش را داشتیم با شکوفایی گاه به گاه سبک ریمی، در درجه اول زمانی که جادوگر اسکارلت (الیزابت اولسن) روی پرده است، بازی میکند. درست مانند ثور عاشق و طوفان، اهمیت رشد واندا با واداشتن دوباره او به تبهکاری خدشهدار میشود، فقط برای اینکه او دوباره همان درسهای غم و اندوه و پذیرش را از وانداویژن(WandaVision) بیاموزد و انگیزههایش را بیهوده کند. دکتر استرنج در مولتی ورس دیوانگی(Dr Strange in the Multiverse of Madness) ممکن است گسترشی نباشد که طرفداران چند وجهی مارول امیدوار بودند که باشد، اما هنوز یک زمان خوب ترسناک را رقم میزند.
9- فالکون و سرباز زمستان (The Falcon and the Winter Soldier)
نکتهی عجیب این فیلم، سبک سیاسی این فیلم است که با سایر اعضای این مجموعه تناقض فاحشی را ایجاد میکند و شاید تا حدودی جذابیت خاصی را به اثر میافزاید. در حالی که هیچ کمبودی در صحنههای اکشن بلند پرواز و بدون بند انگشت، طرفداران از آنتونی مکی و سباستین استن سراغ ندارند، شش قسمت سریال عمدتاً به مرور سرگذشت کاراکترهای اصلی میپردازد. سام ویلسون در میان معضل جهانی یک جمعیت نابسامان در نتیجه «سرخوردگی»، احساس میکند که نمیتواند قهرمانی باشد که قرار بود باشد و از سپر استعفا میدهد که بلافاصله توسط شخص دیگری تصاحب میشود.
ویلسون و بارنز متوجه میشوند که در برابر تروریستهای بینالمللی، گانگسترهای زیرزمینی و یک مدعی سرکش به نام کاپیتان آمریکا، جان واکر (وایت راسل) قرار میگیرند. چیزی که فالکون و سرباز زمستان(The Falcon and the Winter Soldier) را به گامی جسورانه برای مارول تبدیل میکند این است که چگونه آشکارا و به آسانی مسائل مربوط به نژاد و مبارزات سیاسی - اجتماعی با ویلسون را در مرکز آن بررسی میکند.
در سرتاسر سریال، انگیزههای کسانی که برچسب «تروریست» نامیده میشوند، پیچیدهتر از «شرورهای شرور» بودن آنها آشکار میشود، و احترام واقعی ایالات متحده برای «مردی ستارهدار با نقشه» زمانی آشکار میشود که ویلسون با اولین ابر سرباز سیاهپوست که توسط کارل لومبلی. سم ویلسون در نهایت نقش واقعی خود را به عنوان کاپیتان آمریکایی جدید پس میگیرد، اما تنها پس از آگاهی از فداکاری و شفقت لازم است تا شایسته نام باشد. فالکون و سرباز زمستان(The Falcon and the Winter Soldier) گامی بالغ در نوع داستانهای بلند مدتی است که مارول میتواند در یک پلتفرم استریم بگوید.
8- هاوک-آی (Hawkeye)
علیرغم اینکه کلینت بارتون (جرمی رنر) آخرین انتقامجوی اصلی است که پروژه انفرادی دریافت کرده است، اما خود کلینت بارتون (جرمی رنر) گمترین شخصیت در سریال هاوک-آی(Hawkeye) است که از زمان بازنشستگی راهاندازی دوباره بر روی بازنشستگی مایه شرمساری است. جاسوس فوقالعادهای که سعی میکند از اولین کریسمس خود با خانوادهاش پس از بلیپ لذت ببرد و تنها به آخرین کار خود کشیده شود، باید به اندازه کافی جذاب باشد تا رنر بتواند به تنهایی ادامه دهد.
در حالی که بارتون یک بازیکن محوری است و داستان او قانعکننده روایت میشود، سریال به طور همزمان کیت بیشاپ (هایلی استاینفلد) را به عنوان وارث مانتوی هاوک-آی(Hawkeye)، شخصیت اسپینآف احتمالی اکو (Alaqua Cox) و همچنین فلورانس پیو رامعرفی میکند و به دلیل این عدم تمرکز، بارتون اغلب در دریایی از شخصیتهای جذابتر و خطوط داستانی بسیار شبیه حضور او در انتقام جویان، فراموش میشود. ممکن است طرفداران هاردکور این شخصیت غافلگیر شوند زیرا هاوک-آی(Hawkeye) داستان انفرادی نیست که شایسته شخصیت باشد، اما این چیزی نیست که سریال قرار است باشد.
در حالی که رنر تمرکز اصلی نیست، اما هنوز هم بیش از سهم خود از اجراهای برجسته و سرشار از گرما و جذابیت جهانی ارائه میدهد. همراه با پویایی بیشک سرگرمکننده بین رنر و استاینفلد، سرعت و اکشن در هر قسمت به طور طبیعی به سبک کمدی پلیسی دهه ۹۰ جریان مییابد و به اوجگیری تنش در سطح خیابان منجر میشود که زمینی را به وجود میآورد. طرف درام مبارزه با جرم و جنایت مارول. هاوک-آی(Hawkeye) آن چیزی نیست که طرفداران ماجراجویی انفرادی انتظار داشتند، اما همچنان نقاط قوت شخصیت را به عنوان یک بازیگر مکمل برجسته میکند و قهرمان جدیدی میسازد که شایسته نام باشد.
7- چی میشد اگر (What If …?)
اولین تلاش استودیو مارول در انیمیشن، چه میشد چه میشد اگر؟(What If …?) از فرصتهای ارائه شده توسط چندجهانی تازه افتتاح شده برای داشتن سرگرمی خالص و بدون تقلب استفاده میکند. عمدتاً مجموعهای گلچینی است، هر قسمت به جهانهای متناوب و جدولهای زمانی شکستهای که با یک تغییر ایجاد شده در یک شخصیت یا داستان آشنای مارول ایجاد میشود، مانند تبدیل شاهزاده واکاندا به یک قاچاقچی کهکشانی، خدای رعد و برق به تک فرزندی غیرمسئول، شیرجه میزند و قدرتمندترین قهرمانان زمین به یک گروه زامبی تبدیل میشوند.
این مجموعه در حالی که یک پیشفرض ساده است، توطئههای اغلب عجیب و غریب خود را با همان ترکیبی از عظمت بلاکباستر و طنز اجرا میکند که استودیو آثار لایو اکشن خود را ارائه میدهد. این انیمیشن شیک و شیک، مارول را بیش از هر زمان دیگری به ریشههای کمیک خود نزدیک میکند و در عین حال از ماهیت کشسانی انیمیشن برای جابجایی مرزها برای نوع سکانسهای اکشنی که فرنچایز قادر به انجام آن است بهره میبرد. نقطه ضعف اصلی سریال در اجرای آوازی آن است زیرا بسیاری از بازیگران اصلی، مانند مارک روفالو و پل راد، نقشهای خود را تا سطوح مختلف موفقیت در انتقال به صداپیشگی تکرار میکنند.
با این اوصاف، تنها شخصیت جدید سریال بهترین اجرای آوازی را از کل بازیگران ارائه میدهد. جفری رایت که بهعنوان تماشاچی از نوع راد سرلینگ در رویدادهای چندجهانی خدمت میکند، راوی قادر مطلق سریال ناظر(The Watcher) را با نرمی دلسوزانه و حضور فرماندهندهای متناسب با موجودی خداپسند تجسم میدهد. با داستانهای خندهدار تا دلخراش، چه میشد چه میشد اگر؟(What If …?) پتانسیل مارول را نه تنها در کاوش چندجهانی، بلکه در انیمیشن نیز درک میکند.
6- خانم مارول (Ms. Marvel)
همان طور که جاودانگان(Eternals) باید یک سریال استریم میبود، خانم مارول(Ms Marvel) نیز از قالب فیلم بلند بهره میبرد. داستان بلوغ دختر فن ابرقهرمان کامالا خان (ایمان ولانی) که ریشههای غمانگیز و بینبعدی خانوادهاش را کشف میکند، داستانی متقاعدکننده است که با بازیهای صمیمانه و دیالوگهای جدی همراه است، اما گذر از شش قسمت باعث میشود که روایت به اختصار بیان نشود. اگر فیلمی به سبک مرد عنکبوتی: بازگشت به خانه یا کاپیتان مارول باشد، باید باشد. داستان اغلب بیهوده روی قسمتها کشیده میشود و مملو از شخصیتهای شرور است که برای فوریت و ارتباط با دیگری تکان میخورند، در نتیجه هیچ یک از آنها به اندازه کافی برای سرمایهگذاری روی تهدیدی که ایجاد میکنند، کامل نمیشوند.
این سریال همچنین در دام داشتن یک سبک کارگردانی بسیار متمایز در قسمتهای اول میافتد، سپس به آرامی به سبک فیلمسازی همگنی که در تمام مارول نفوذ میکند، فرو میرود. با وجود همه اینها، چیزی که سریال را «تجلی» میکند، خود خان و رابطه با خانوادهاش است. شور و شوق، بداخلاقی و ساده لوحی ولانی در نقش کامالا غیرممکن است که مجذوب آن نشوید، زیرا او با خانوادهاش تعامل میکند که به وضوح باورپذیرترین واحد خانوادهای است که تا به حال در مارول وجود داشته است. خانم مارول(Ms Marvel) در حالی که در یک فرود متزلزل به پایان میرسد، سریالی است که شایسته قهرمان خود و قهرمانی است که در کنار بت کیهانی خود ارزش آیندهای را دارد.
5- شانگ چی و افسانه ده حلقه (Shang-Chi and the Legend of the Ten Rings)
اولین انفرادی - قهرمان جدیدی که بعد از پایان بازی، شانگ چی و افسانه ده حلقه(Shang-Chi and the Legend of the Ten Rings) معرفی سیمو لو را به عنوان استاد کونگ فوی مارول، بزرگترین نقطه قوت مارول استودیوز این است که شخصیتهایی را که بیش از ۸۰ سال از تاریخ کمیکهای مارول به کار گرفته نشدهاند، میگیرد و به آنها جان تازهای میدهد که به شکلی فوقالعاده سینمایی است.
نگهبانان کهکشان(Guardians of the Galaxy) یک راکون اسلحه دار و گنجینه ملی درخت ناطق او ساخت، «پلنگ سیاه»(Black Panther) پادشاه واکاندا را به یک نماد جهانی تبدیل کرد، و اکنون شانگ چی نسبتاً ناشناخته تبدیل به یک قهرمان مورد علاقه جدید در بین افرادی مانند «انتقامجویان»(Avengers) شده است. همه اینها به لطف فیلمی است که ترکیب ایدهآل مارول از اکشن و کمدی است.
صحنههای مبارزه فیلم با تمرکز بیشتر بر روی رقص هنرهای رزمی تا جنگهای آکروباتیک یا جلوههای بصری، اکشن مارول را به سمت و سوی جدیدی سوق میدهد. مسلماً، دعواهای شدید CGI معمولی نام مارول نزدیک به پایان هستند، اما بیشتر به عنوان صحنههای مبارزه تن به تن که داستان را هدایت میکنند، که تماشای آن به عنوان بهترین صحنه هیجانانگیز است، عمل میکند.
بدلکاری هماهنگ شده که مارول تا به حال دیده است. این فیلم کمدی فوقالعادهای نیز دارد، با آکوافینا که نقش برجستهای برای لیو دارد، شیمی آنها به عنوان دوستان مادامالعمر هر بار که صحنهای را به اشتراک میگذارند باورپذیر است. شانگ چی و افسانه ده حلقه(Shang-Chi and the Legend of the Ten Rings) تلفیقی عالی از اکشن برقآمیز و کمدی دلپذیر را به نمایش میگذارد که مرد مورچهای(Ant-Man) دو بار برای رسیدن به آن تلاش کردهاند.
4- وانداویژن (WandaVision)
وانداویژن(WandaVision) زندگی جدید مارول را به عنوان پخش انحصاری در دیزنی+ آغاز کرد. مارول استودیوز پیش از این در ABC با مأمور کارتر، مأموران شیلد(Agents of SHIELD) و حتی غیرانسانها(Inhumans) که عمر کوتاهی داشت، سریالهایی را برای تلویزیون تولید کرده بود، اما وانداویژن(WandaVision) اولین سریالی بود که به طور کامل از انتقامجویان(Avengers) و بودجه تولید در مقیاس بزرگ برای یک رویداد سریالی هفتگی استفاده کرد.
این مینی سریال همچنین به عنوان اولین ورود به فاز چهار و اولین نگاه به دنیای مارول پس از پایان بازی عمل میکند. واندا ماکسیموف(الیزابت اولسن) که به همراه نیمی از جمعیت جهان دوباره به وجود آمده است، اکنون باید با دنیایی نامشخص بدون تیم، بدون خانه، و بدون عشق ویبرانیوم پوش خود، ویژن(پل بتانی) روبرو شود. واندا که تحت تأثیر غم و اندوه غیر قابل حلی که تجربه کرده است، از قدرت خود استفاده میکند تا برای خود یک بعد جیب جادویی ایجاد کند تا در یک زندگی کمدی حومهای زیبا زندگی کند، جایی که او توسط عزیزانی که از دست داده، از جمله برادرش پیترو، با بازی ایوان پیترز جذابتر شده است.
جایی که وانداویژن(WandaVision) در ترجمه فرمول مارول به فرمت هفتگی موفق میشود، سطح فتنه و تنش آن است که در ۹ قسمت پخش آن ایجاد میشود. در اوایل سال جاری، این سریال به سرعت تبدیل به یک نقطه صحبت در شبکههای اجتماعی شد، زیرا هر قسمت با کلیف هنگر به پایان میرسید که بیشتر سؤالات را ارائه میکرد تا پاسخها.
بزرگترین ویژگی این سریال در نحوه بررسی غم و اندوه در شخصیتی است که در فیلمهای قبل از آن بسیار رنج کشیده است. واندا خود را در انکار آسیبی که تجربه کرده است قرار میدهد و واقعیتی ایدهآل برای فرار از آن میسازد، به قیمت تمام شدن سلامت عقل یک شهر و احتمالاً جهان. وانداویژن(WandaVision) نشان داد که فاز بعدی مارول نه تنها فرمتهای جدید را بررسی میکند، بلکه به بررسی عمیقتر شخصیتهای ثانویه آن نیز میپردازد و آنها را به قهرمانان کامل داستان خود تبدیل میکند.
3- شوالیه ماه (Moon Knight)
شوالیه ماه(Moon Knight) بدون اینکه چیز زیادی از شما بگذرد، شباهتی به کارهایی که مارول در مدت زمان طولانی انجام داده است ندارد. هیچ ایرادی ندارد که سریال همچنان از همان نمایشهای اکشن ابرقهرمانی و دانش ژانری استفاده میکند که مارول به آن شهرت دارد، اما داستان مستقل و کاوش غیرقابل سازش در شخصیتها به آن کمک میکند تا در میان فرنچایزی که عمدتاً به کاوش در آثار و ساختوساز مشغول است، متمایز شود.
تا فیلمهای بلند این سریال توسط بازیگران اسکار آیزاک در نقش مون نایت، که با نام استیون گرانت نیز شناخته میشود، زندگی میکند و میمیرد و همچنین در نقشآفرینی نوآورانهای، کارکتر ویژهای از دنیای سینمایی مارول به نام مارک اسپکتور را ایفا میکند. شوالیه ماه(Moon Knight) از طریق داستانسرایی غیرخطی و قدم زدن که به هر دو طرف اسپکتور/گرنت امکان کاوش میدهد، به همان اندازه که یک ماجراجویی غمانگیز و قانعکننده در غم و اندوه و سلامت روان است، به عنوان یک ماجراجویی حمله به مقبره است که فضا و زمان را در بر میگیرد.
2- لوکی (Loki)
پس از اینکه کیهان در نبرد ابدیت(Infinity War) و پایان بازی(Endgame) تقریباً توسط سنگهای ابدیت نابود شد، لوکی تهدیدی بزرگتر و جهانی حتی بزرگتر از آن چیزی که مارول تا به حال دیده است را در یک لحظه ایجاد میکند. بازگشت تام هیدلستون بهعنوان خدای شرارت آسگاردی، بیش از هر یک از حضورهای سینماییاش به این شخصیت کمک کرد و در عین حال دامنه دنیای مارول را به ارتفاعات جدیدی گسترش داد.
این سریال یک بوروکراسی جهانی و یک رژه واقعی از انواع لوکی، از جمله تمساح را معرفی میکند، زیرا قهرمان اصلی لوکی شروع به تشخیص الگوی رفتاری مخرب خود میکند که منجر به نقشی که او در زندگی خود و داستان بازی میکند، میشود. از دیگران. در سراسر جهان چندگانه، لوکی به دلیل ترس از درماندگی و عدم کنترل به یک تقلای فریبنده برای قدرت سوق داده میشود. این زمانی به نقطهی خود میرسد که لوکی باید با بدترین ویژگیهایش در قالب سیلوی سوفیا دی مارتینو روبرو شود که تلاش برای انتقامجویی ساختار چندجهانی را تهدید میکند.
این سریال بهترین نقشآفرینی هیدلستون به عنوان خدای فریبکار است، زیرا او لوکی را با لطافت، جذابیت و حتی آسیبپذیری به تصویر میکشد که برای شخصیتی که در ابتدا به عنوان یک شخصیت شرور بد بزرگ آماده شده بود، یک پیشرفت طبیعی به نظر میرسد. چیزی که باعث میشود لوکی لایق مقام برتر در میان فاز فعلی باشد این است که چگونه آینده مارول را در فصل پایانی تنظیم میکند که حس ترس قریبالوقوع را برمیانگیزد و ریسکهایی را افزایش میدهد که با پایان نبرد ابدیت(Infinity War) مطابقت دارد. شروع مجدد یک روایت کلی پس از پایان بازی کاملاً قطعی کار دشواری بود، اما لوکی(Loki) در بهترین حالت خود در حال ساخت دنیای مارول است و تقریباً بلافاصله شکل مارول را برای سالهای آینده تغییر داده است.
1- مرد عنکبوتی: راهی به خانه نیست (Spider-Man: No Way Home)
مرد عنکبوتی: راهی به خانه نیست(Spider-Man: No Way Home)، یک سهگانه عالی و جشن بیست سالگی مرد عنکبوتی در فیلمهای بلند، یک بلاک باستر شگفتانگیز لطیف است. در حالی که مملو از فیلمهای کوتاه و اکشن هیجانانگیز است، بهترین نکتهی مرد عنکبوتی: راهی به خانه نیست(Spider-Man: No Way Home) شخصیتهای آن است و اینکه چقدر به روابط و ایدئولوژیهای متفاوت آنها زمان داده میشود.
دقیقاً مانند فیلم کاپیتان آمریکا: جنگ داخلی(Captain America: Civil War)، درگیری که پیتر پارکر (های) باید از طریق انبوهی از شروران سابق با آن روبرو شود و حتی دکتر استرنج (بندیکت کامبربچ) ناشی از تفاوتها در دیدگاه و سوءتفاهم است، نه شیطانی آشکار.
تام هالند در کنار حضور برجستهای از توبی مگوایر و اندرو گارفیلد در بدترین راز نگه داشته شده در تاریخ پرفروشها، در بهترین ساعات خود بهعنوان مدیر وب میدرخشد و خوشبینی و قلب جوانی اسپایدی را همراه با سازشهای دردناکی که با بزرگترین او همراه است به تصویر میکشد. قدرت. مرد عنکبوتی: راهی به خانه نیست(Spider-Man: No Way Home) لحظه سینمایی تعیینکنندهای برای نمادینترین قهرمان مارول و یک جهش بزرگ برای نوع داستانهایی است که با او در آینده گفته میشود.
منبع: Collider