جستجو در سایت

1404/03/11 15:42
اختصاصی سلام سینما

به مناسبت موفقیت «ماموریت غیرممکن 8» | دلایل موفقیت و شکست فیلم‌های دنباله‌دار در سینمای معاصر

به مناسبت موفقیت «ماموریت غیرممکن 8» | دلایل موفقیت و شکست فیلم‌های دنباله‌دار در سینمای معاصر
چرا بعضی از فیلم‌های دنباله‌دار به موفقیت‌های بزرگی می‌رسند در حالی‌که نمونه‌های دیگر شکست می‌خورند؟

از تکرار تا تولد دوباره

امروزه فیلم‌های دنباله‌دار یا فرنچایزها به پدیده‌ای ساختاری در سینمای سرمایه‌داری بدل شده‌اند. آن‌ها نه‌تنها استمرار داستان هستند، بلکه تکرار سرمایه‌اند؛ تکراری که می‌تواند به فروپاشی فرم و محتوا بیانجامد و یا بالعکس، به تثبیت هویت هنری منجر گردد. اما واقعا چه مؤلفه‌هایی مسبب موفقیت یا شکست فیلم‌های دنباله‌دار می‌شوند؟ و چگونه برخی از آثار مانند قسمت اخیر «ماموریت غیرممکن» در اوج باقی می‌مانند، در حالی‌که دیگر فرنچایزها به ورطه‌ی انحطاط می‌افتند؟

مفهومی بین تکرار و تفاوت؛ بین واقعیت و فراواقعیت

برای تحلیل این مسئله، از دو چارچوب نظری می‌توان بهره برد. ژیل دلوز در کتاب «تفاوت و تکرار»، تکرار را زمانی خلاق می‌داند که با تفاوت همراه باشد؛ نه بازتولید، بلکه بازآفرینی. از نگاه او: «تکرار واقعی، بازتولید چیزی از پیش موجود نیست، بلکه آفرینش چیزی نو است که در بطن شباهت، تفاوتی بنیادین دارد.»

در سینما، این بدان معناست که دنباله یک فیلم موفق، تنها زمانی می‌تواند موفق‌تر یا هم‌ارز باشد، که به‌جای تقلید فرمی یا روایتی از قسمت‌های قبلی، دست به آفرینش ساختاری جدید بزند؛ یعنی با حفظ هویتِ برند، ما را با تجربه‌ای تازه روبه‌رو کند.

قسمت‌های متأخر «ماموریت غیرممکن» (به‌ویژه قسمت ۷) به‌رغم تکرار عناصر ساختاری (تعقیب، رمز، خنثی‌سازی بمب، فریب‌های چهره‌ای)، از طریق ورود مفهوم هوش مصنوعی و بحران اخلاقی، تفاوتی مفهومی خلق می‌کند؛ هرچند فرم تکراری است اما محتوا در حال تحول است.

در مقابل، فرنچایز «سریع و خشن» پس از قسمت چهارم به تدریج دچار «تکرار بی‌تفاوت» شد: ترکیبی از عضله، ماشین و انفجار که دیگر نه روایتی می‌سازد و نه تغییری در ساختار ایجاد می‌کند. این یعنی «تکرار بدون تفاوت»؛ درست همان چیزی که دلوز آن را «ضد-تکرار» می‌نامد.

ژان بودریار نیز معتقد است که در عصر رسانه، بسیاری از بازنمایی‌ها، به «فراواقعیت» یا «هایپررئال» تبدیل می‌شوند؛ در نتیجه، دنباله‌ها اغلب به شبیه‌سازیِ تجربه‌های اصیل تبدیل می‌شوند. او در کتاب‌ «وانموده‌ها و وانمود» توضیح می‌دهد که در عصر پست‌مدرن، ما از «بازنمایی» عبور کرده‌ایم و وارد «فراواقعیت» شده‌ایم؛ جایی که نشانه‌ها از واقعیت جدا شده‌اند و تنها به خودشان اشاره دارند، نه به امر واقعی.

«فراواقعیت یعنی شبیه‌سازیِ چیزی که اصلاً وجود نداشته یا دیگر وجود ندارد.»

در مورد فیلم‌های دنباله‌دار، این نظریه به ما می‌گوید: هربار که دنباله‌ای ساخته می‌شود بدون آن‌که تجربه‌ای اصیل عرضه کند، ما وارد سطحی دیگر از شبیه‌سازی می‌شویم. دیگر نه با داستانی تازه، بلکه با نوستالژی مصرفی مواجه‌ایم؛ چیزی که در ظاهر هیجان‌انگیز است اما در عمق، تهی.

مثلا فیلم «ماتریکس: رستاخیز» دقیقاً چنین وضعیتی داشت. در حالی‌که قسمت اول یک تجربه اصیل فلسفی/ اکشن بود، قسمت چهارم تبدیل به بازتابی از بازتاب‌ها شد. بودریار این وضعیت را «نوستالژی هایپررئال» می‌نامد: چیزی که صرفا برای یادآوری ساخته شده، نه تجربه نو.

در مقابل، فیلم «تاپ‌گان: ماوریک» موفق شد از این دام بگریزد. با اینکه ارجاع‌های زیادی به قسمت اول دارد، اما از آن فراتر می‌رود و هویتی تازه و معاصر می‌سازد؛ در آن‌جا هم نوستالژی وجود دارد، اما برای خلق تجربه‌ای جدیدتر به کار گرفته می‌شود، نه صرفا برای بازتولید.

فیلم‌های دنباله‌دار اگر بخواهند در عصر اشباع تصویری و نوستالژیِ مصرفی دوام بیاورند، باید از تکرار بدون دگرگونی بگریزند و در عوض، همان‌طور که دلوز می‌گوید، در دل هر تکرار، یک شکاف از تفاوت ایجاد کنند. باید از هایپررئالیتی‌ای که بودریار هشدار می‌دهد پرهیز کنند و دوباره به تجربه‌ای واقعی، ملموس و انسانی برگردند.

فرنچایز «ماموریت غیرممکن» در قسمت‌های اخیر، با درآمیختن پرسش‌های اخلاقی، تهدیدات تکنولوژیک و طراحی سینمایی خلاقانه، به جای سقوط به ورطه شبیه‌سازی، توانسته خود را بازآفرینی کند و این‌گونه در دل تکرار، به تفاوت برسد.

 

رکورد جدید ماموریت غیرممکن در گیشه

 

«ماموریت غیرممکن»، «تاپ‌گان» و «مکس دیوانه»، اگر صاحب موفقیت شده‌اند، سازندگان آن از چند الگو و پارادایم استفاده کرده‌اند تا از میراث خود مراقبت کنند:

1. بازتعریف شخصیت اصلی در هر نسل

شخصیت ایتن هانت در «ماموریت غیرممکن»، از یک جاسوس اکشن‌محور در قسمت اول (۱۹۹۶) به یک شخصیت تراژیک و هستی‌شناختی در قسمت هفتم بدل می‌شود. این تحول، برخلاف قهرمانان ایستا مانند دومینیک در «سریع و خشن»، بازتابی از روانشناسی معاصر و دغدغه‌های اخلاقی قرن ۲۱ است.

2. تنوع کارگردانی و تنفس در فرمت

در «ماموریت غیرممکن»، هر کارگردان یک امضای سبکی خاص وارد کرده است: برایان دی‌پالما (هیچکاکی)، جان وو (اکشن آسیایی)، برد برد (طنز و فناوری) و حالا هم کریستوفر مک‌کواری یک (درام فلسفی) از این مجموعه ساخته است. این تنوع اجازه داده است که اثر، فرمی «باز» پیدا کند.

3. تعامل با تکنولوژی واقعی و ترس‌های معاصر

در «روزشمار مرگ»، دشمن اصلی یک هوش مصنوعی است؛ یک «سوژه غیابی» که در آن شر به‌شکل غیرشخصی و پنهان بازنمایی می‌شود. این با روان‌پریشی جمعی انسان معاصر پیوند دارد. در این قسمت، فیلم از کابوس‌های نظارتی برای القای وحشت بهره می‌برد.

4. حفظ هسته اخلاقی در دل اکشن

در سینمای اکشنِ مدرن، معمولا با خشونت‌های کور و کشتار بی‌هدف و قهرمانانی مواجه‌ایم که بیش از آنکه تصمیمات اخلاقی بگیرند، صرفا «واکنشگر» هستند. اما آنچه در فرنچایز «ماموریت غیرممکن» و به‌ویژه در قسمت اخیر آن یعنی «روزشمار مرگ» دیده می‌شود، حضور پررنگ یک هسته اخلاقی در دل فرمی پرتنش و پرجنب‌وجوش است. این اخلاق‌مندی نه‌تنها سطحی نیست، بلکه به ساحت اگزیستانسیال نیز وارد می‌شود.

شخصیت ایتن هانت در مرکز تصمیم‌گیری‌هایش یک اصل اخلاقی دارد: هیچ‌کس نباید قربانی شود، حتی برای نجات اکثریت. این اصل یادآور فلسفه کانتی و نقد اخلاق نتیجه‌گرایانه است. در یکی از صحنه‌های کلیدی فیلم، او ترجیح می‌دهد ماموریت را به خطر بیندازد تا جان یک نفر را نجات دهد. این تصمیم شاید غیرمنطقی به نظر برسد، اما به‌شدت انسانی و عمیق است. این‌جا قهرمان نه‌تنها علیه دشمنان فیزیکی، بلکه علیه منطق سرد سیستم مبارزه می‌کند. همان سیستمی که جان انسان را قابل ‌تعویض می‌بیند.

برخلاف شخصیت‌هایی مانند جان ویک یا دومینیک تورتو، که درگیر نوعی افراط در خشونت و کشتارند، در فیلم‌های «ماموریت غیرممکن» خشونت، آخرین راه‌حل است، نه اولین واکنش.

این خویشتن‌داری در میدان نبرد، نشانه‌ای از حفظ شان انسانی حتی در بحران است. حتی وقتی دشمنان نابود می‌شوند، این نابودی بدون تحقیر یا لذت بصری افراطی از مرگ اتفاق می‌افتد. در قسمت هفتم، ایتن هانت به‌شکل نمادین میان دو اصل گرفتار می‌شود: وفاداری به دوستان یا وفاداری به نجات بشریت. دشواری تصمیم‌گیری در این‌جا، تقابل میان اخلاق فردی و اخلاق جمعی را می‌سازد. انتخاب‌هایی که او می‌کند چه در مورد گابریل، چه در مورد گریس ناشی از یک بنیان اخلاقی است نه صرفا یک عقلانیت تاکتیکی.

 

رتبه‌بندی تمام فیلم‌های ماموریت غیرممکن از بدترین به بهترین

 

نکته درخشان فیلم «روزشمار مرگ» این است که دشمن اصلی، یک «الگوریتم» است. در برابر آن، تنها سلاح واقعی، نه اسلحه و نه رمز، بلکه «داوری اخلاقی انسانی» است. فیلم با زبان سینما می‌گوید: «هیچ الگوریتمی نمی‌تواند جای تصمیمات انسانی را بگیرد، چراکه تنها انسان است که می‌تواند اخلاقی تصمیم بگیرد.»

قهرمانان سنتی در سینمای اکشن، اغلب بی‌احساس هستند اما ایتن هانت، هم احساس گناه دارد، هم همدردی و هم ترس. این نمایش آسیب‌پذیری احساسی در دل خشونت، یکی از تمایزهای بزرگ این فرنچایز با نمونه‌های دیگر است.

در دنیایی که سینمای اکشن به‌سمت بی‌احساسی، اغراق و قدرت‌پرستی سوق پیدا کرده است، فیلم‌هایی مانند «ماموریت غیرممکن» با بازگرداندن اخلاق به دل انفجار، موفق شده‌اند تا حس همدلی مخاطب را با شخصیت‌ها حفظ کنند. همین حس همدلی است که فیلم را به «تجربه‌ای انسانی» تبدیل می‌کند و نه صرفا یک محصول برای سرگرمی.

البته این روی خوش ماجراست و برخی از فرنچایزها، به دلایلی چون  روایت‌های توخالی و وابسته به نوستالژی صرف، قافیه را به اصطلاح می‌بازند. مثلا در «جانوران شگفت‌انگیز» تلاش برای وصل شدن به دنیای «هری پاتر»، بدون ایجاد جذابیت شخصیت‌محور، روایت را بی‌هویت کرد؛ یک بازنمایی سطحی و بدون معنا از گذشته.

«فقر نوآوری فرمی و بصری»، «شکست در اتصال با روان جمعی معاصر» و «از دست‌رفتن پیوستگی روایی و هویتی»، مهم‌ترین علل عدم موفقیت یک سری از فیلم‌های دنباله‌دار است که پرداختن به آن مجالی دیگر می‌طلبد.

چرا «ماموریت غیرممکن: روزشمار مرگ» موفق شد؟

برخلاف بسیاری از فرنچایزها، این فیلم با پایبندی به اصالت شخصیت و در عین‌حال گشودن آن به ترس‌های آینده، ساختاری همزمان ریشه‌دار و آینده‌نگر دارد. دشمن دیجیتالی، نه چهره دارد و نه جسم، اما همه‌جا حاضر است. اینجا ما با «شر مدرن» روبروییم؛ نه یک انسان، بلکه یک الگوریتم.

روایت فیلم همزمان از دو سطح بهره می‌برد: اکشنِ فیزیکی و درام اگزیستانسیال. چیزی مابین «واقع‌گرایی بدنی» و «ترس از گم‌نامی»، «قربانی کردن دوست» و از همه مهمتر «پارادوکس اعتماد». فیلم به یک «فیلم/رویداد» بدل شد؛ چیزی که بودریار آن را بازگشت به امر واقعی در عصر فراواقعیت می‌داند.

 

در انتها باید گفت که آینده سینمای دنباله‌دار، در گرو سه اصل خواهد بود: «بازتعریف درون‌متنی شخصیت‌ها»، «اتصال صادقانه به ترس‌ها و آرمان‌های زمانه» و «شجاعت فرمی و اخلاقی در روایت». فیلم «روزشمار مرگ»، ثابت کرد که اگر سینما بتواند از دل تکرار، تفاوتی اصیل بیافریند، همچنان می‌تواند ماموریت خلق تجربه‌های عمیق را به انجام رساند و در جهانی که مرز واقعیت و توهم مدام جابه‌جا می‌شود، ماموریت‌های غیرممکن، بیش از همیشه ممکن‌ می‌شوند.

 

داود احمدی بلوطکی

 


اخبار مرتبط
ارسال دیدگاه
captcha image: enter the code displayed in the image