نقد فیلم در دست دانته (جولیان اشنابل) | وقتی منطق بازار «متن مقدس» را آلوده میکند

اختصاصی سلام سینما – محمدسعید پروین: حکیمی که در مقام راهنمای دانته از او دستگیری میکند، دریچه خروج از قفس عشق گذشته را به او نشان میدهد و به او تاکید میکند تا زمانی که دچار عشق خالص نشده است نمیتواند «عشق» بیافریند و تا وقتی در زندان گذشته و آینده خویش است راهی به رهایی و آنسوی خورشید ندارد. اما پیرمرد حکیم از جهان «نیک» هم توصیفی دقیق برای دانته میکند و میگوید : خدای جهان نو یعنی تجارت و سوداگری دیگر مانند خدای عصر موسی(فرعون) نیست و به هیچ کودکی رحم نمیکند تا موسای دیگری ظهور کند و دقیقا همنیجاست که دانته را به دل سپردن به اکنون و طی مسیری تشویق میکند که قرار است انتهایش صعود از پلکانی در جزیرهای در وسط اقیانوس باشد آنهم بعد از آنکه شمهای از معجزه صلیب مسیح را در کشتی طوفان زده تجربه میکند.
اما در دنیای معاصر، این دیگر «متن» تجربه معنوی دانته نیست که میتواند نجات بخش «نیک» باشد بلکه اینبار باید از روایت آن تجربه و تنها نسخه اصیل آن گسست، زیرا خدای مدرن یعنی سوداگری و پول حتی بر مکتوب معنوی دانته نیز مسلط شده است و آن را به کالایی ارزشمند تبدیل کرده که شخصیتهای فیلم برای به دست آوردنش دست به جنایت و کشتن همنوعان که گناهی کبیره است میزنند. در دنیای مدرن تنها راه رهایی از قفس زمان و خلق عشق، گذشتن از هرآنچه در تسلط پول است و خارج شدن از حیطه سلطنت سوداگری است . دقیقا همینجاست که گذشتن از دستنوشته های ارزشمند دانته میتواند نوید آفرینش عشقی نو را بدهد .
فیلم «در دست دانته» ساخته جولیان اشنابل، با اقتباس از رمان نیک توشس، بستری فراهم میآورد برای اندیشیدن به نسبت میان عشق، معنویت، پول و سوداگری. اگر به مرگ مولف فیلم باور داشته باشیم در واقع میتوان گفت این فیلم خطوط پررنگی از بحران انسان معاصر را ترسیم میکند: بحران در معنای عشق، بحران در رهایی از زمان، و بحران در مواجهه با خدایی تازه به نام «بازار».
در روایت دانته، عشق همان نیرویی است که انسان را از زمین به سوی آسمان میکشد. عشق به بئاتریس برای او هم زخمی است جانکاه و هم مرهمی نجاتبخش. اما در روایت اشنابل، حضور یک حکیم، دانته را به تأملی تازه فرا میخواند: او هشدار میدهد که تا زمانی که عشق آلوده به گذشته است، هنوز عشقی خالص آفریده نشده. انسان، به تعبیر این حکیم، اغلب در قفس گذشته و آینده گرفتار است؛ گذشتهای که با حسرت و خاطره بر دوش جان سنگینی میکند، و آیندهای که همچون ترسی ناشناخته یا وعدهای ناتمام بر افق سایه میافکند. این دو، انسان را از تجربه «اکنون» محروم میسازند.
این نگاه، ما را به یکی از بنیادیترین آموزههای عرفانی و فلسفی میرساند: لحظه حال، یگانه دریچه به سوی امر قدسی است. در بسیاری از سنتهای عرفانی شرق و غرب، از تصوف اسلامی گرفته تا مراقبه بودایی و حتی در اندیشه معاصر هایدگر، زیستن در «اکنون» راهی برای گشودن حقیقت معرفی میشود. حکیم دانته نیز همین معنا را تکرار میکند: تا وقتی که در زندان گذشته و آیندهای، هیچ راهی به رهایی و آنسوی خورشید نداری.
اما چرا عشق خالص به این اندازه مهم است؟ در پاسخ حکیم میشنویم که عشق خالص نه صرفاً شور و احساس فردی، بلکه نیرویی خلاق و هستیساز است. او میگوید: «تو نمیتوانی عشق بیافرینی مگر آنکه خود عاشق شوی؛ و نه هر عشقی، بلکه عشقی خالص.» در اینجا عشق بهمثابه یک امر قدسی ظاهر میشود. تنها هنگامی که فرد از قفس زمان و خاطره میگذرد، نیرویی در او زاده میشود که میتواند جهانی تازه خلق کند. بنابراین، عشق خالص نه فقط موضوعی شخصی، بلکه امری هستیشناسانه است: عشق همان امکانی است که انسان را قادر به بازآفرینی خویش و جهان میکند.
اما حکیم تنها به نقد گذشته بسنده نمیکند. او تصویری از جهانی تازه نیز ارائه میدهد: جهان مدرن، جهان سوداگری. در این جهان، خدایی جدید بر تخت نشسته است؛ خدایی که نه فرعونی است و نه چهرهای اسطورهای دارد، بلکه همان پول است، همان منطق بازار. تفاوتش با خدای فرعونی در این است که خدای جدید حتی مجالی برای پیامبری تازه باقی نمیگذارد. در جهان مدرن، دیگر موسیایی ظهور نخواهد کرد که دریای سرخ را بشکافد، زیرا خدایی که سلطه دارد، در همهچیز نفوذ کرده است. این خدا شبکهای نامرئی است که ارزشها را به مبادله و معنویت را به قیمت فرو میکاهد.
بیرحمی سرمایه در همین جا آشکار میشود: در جهانی که حتی معنویترین دستاوردهای بشر، حتی دستنوشتههای دانته، نیز از سلطه پول در امان نمیمانند. آنچه باید پلی به سوی آسمان باشد، اکنون در بازار سیاه به کالایی بدل میشود. ارزش قدسی در قالب برچسب قیمت مسخ میشود و روح حقیقت در قفس سود گرفتار میآید. این لحظه، همان نقطهای است که تفاوت میان معنویت قرون وسطی و جهان سرمایهداری مدرن خود را بهوضوح نشان میدهد.
حکیم اما راهی دیگر نشان میدهد: دعوت به اکنون. او دانته را فرا میخواند که چشم بر گذشته و آینده ببندد و در لحظهای که هست، بایستد. این دعوت به اکنون، در زبان استعاره با صعودی از پلکانی در جزیرهای میان اقیانوس تصویر میشود. رسیدن به این صعود، نیازمند عبور از آبهای متلاطم است، نیازمند تندادن به انزوایی در دل بیپایان دریا. پیش از این صعود، دانته تجربهای دیگر از سر میگذراند: تجربه صلیب در کشتی طوفانزده. این تجربه، نمادی از رنج و فداکاری است. رنج، در این روایت، شرط ورود به عشق خالص است. هیچ صعودی بدون طوفان، هیچ رهاییای بدون رنج، و هیچ عشقی بدون فداکاری حاصل نمیشود.
اما داستان در همین نقطه متوقف نمیماند. ما به جهان معاصر بازمیگردیم، جایی که دیگر دانته حضور ندارد و شخصیت «نیک» در مرکز ماجراست. اینبار نه متن معنوی «کمدی الهی» بلکه نسخه مکتوب آن موضوع نزاع است. دستنوشته اصیل دانته، که باید حامل حقیقتی قدسی باشد، در جهان مدرن به یک دارایی بدل شده است. شخصیتهای فیلم برای بهدستآوردن آن به قتل و جنایت دست میزنند. این واقعه تصویری تکاندهنده از وضع انسان امروز است: حقیقتی که باید مایه نجات باشد، به کالایی برای مبادله تبدیل شده و حتی خون انسانها به پایش ریخته میشود.
جنایتی که برای تصاحب این دستنوشته رخ میدهد، نشان میدهد که در جهان مدرن، حتی معنویت نیز در منطق بازار گرفتار است. اینجا گناه کبیرهای در کار است: قتل همنوع برای دستیابی به کالایی که قرار بوده نجاتبخش باشد. تناقضی تلخ است؛ انسانی که برای رسیدن به رهایی میجنگد، با همین جنگ، معنای رهایی را نابود میکند. این چرخه طمع، همان دوزخ مدرن است؛ دوزخی که دیگر به آتش نیاز ندارد، بلکه در خود نظام بازار و پول پنهان است.
اما آیا راهی برای رهایی وجود دارد؟ پاسخ روشن است: باید از قلمرو پول گذشت. برخلاف جهان دانته، در جهان امروز دیگر نمیتوان به نسخه مکتوب «کمدی الهی» چنگ زد و آن را سرچشمه رهایی دانست، زیرا همین نسخه خود اسیر بازار است. تنها راه، عبور از سلطه سوداگری است؛ گذشتن از متن برای رسیدن به روح متن. در چنین گسستی، نوید عشقی تازه نهفته است. گذر از دستنوشتههای ارزشمند دانته، یعنی گذشتن از کالاییشدن معنویت و آمادگی برای زایش عشقی نو؛ عشقی که دیگر به بند گذشته و آینده نیست و سلطه پول را به رسمیت نمیشناسد.
اگر روایت سنتی دانته را با روایت مدرن مقایسه کنیم، درمییابیم که هر دو بر یک اصل تأکید دارند: ضرورت رهایی از قفس زمان و سلطه نیروهای بیرونی. اما مسیر این رهایی متفاوت است. در جهان دانته، رهایی در تجربه عشق الهی و صعود معنوی ممکن میشود. در جهان مدرن، رهایی تنها با گسست از بازار و منطق کالا حاصل میگردد. این تفاوت، نشاندهنده فاصلهای عمیق میان معنویت قرون وسطی و معنویت معاصر است.
از اینجا، پرسشی عمیق پیش روی انسان امروز قرار میگیرد: آیا در جهانی که همهچیز در سیطره پول است، میتوان از عشق خالص و رهایی معنوی سخن گفت؟ پاسخ شاید در همان دعوت حکیم نهفته باشد: دعوت به اکنون. تا وقتی انسان از سلطه گذشته و آینده ـ که در دنیای مدرن به شکل حافظه تاریخی و پیشبینی اقتصادی رخ مینماید ـ آزاد نشود، امکان عشق برایش وجود ندارد. آزادی تنها در عبور از پول و بازگرداندن ارزشها به ورای اقتصاد میسر است.
گفتوگوی دانته با حکیم، و سپس تطبیق آن با جهان مدرن، چارچوبی فلسفی فراهم میکند برای پاسخ به دو پرسش بنیادین: عشق چیست و چگونه میتوان به عشقی خالص دست یافت؟ و در جهانی که همهچیز در سلطه پول است، راه رهایی کدام است؟ پاسخ هر دو پرسش در یک نقطه به هم میرسند: در رهایی از قفس زمان، در زیستن در اکنون، و در گذشتن از هر آنچه منطق سرمایه آن را آلوده ساخته است.
فیلم اشنابل، هرچند در روایت سینمایی خود دچار ضعفهای ساختاری است، اما بهعنوان یک تمثیل فلسفی، یادآور میشود که بحران انسان امروز نه بحران تکنولوژی و سیاست، بلکه بحران معنویت و عشق است. در جهانی که حتی کلمات دانته به کالا بدل میشوند، تنها دل سپردن به اکنون و گذشتن از سلطه پول میتواند راهی برای زایش عشقی نو بگشاید؛ عشقی که شاید همان نیرویی باشد که بار دیگر انسان را از قفس زمان رها کند و به سوی خورشید برساند.