نگاه خشکیده بر خون | در سوگ فیلمسازی که سلاخی شد
جلوی دوربین روی یک مبل راحتی نشسته. مشوش است و بیمحابا فریاد میکشد... درحالیکه پروانه «لا مینور» را در دست گرفته از عمق وجودش مینالد... «منو بکشید... بیاین بزنید... این سینه من...»
آخرین تصویری که از داریوش مهرجویی فقید در ذهن داریم، تصویری شکننده و ناراحتکننده است. تصویری که به شکلی عجیب، این مرگ موهن و دردناک را پیشبینی میکند... همانطور که هامون در تقدیر خود میدید که در یک سردابه سلاخی شده است، زمانه هم کارگردان بزرگ «هامون» را چنان سلاخی کرد که تاریخ سینمای ایران از یاد نخواهد برد... مرگی که مرگهای دردناک و ترسناک دهههای گذشته را بهخاطر متبادر میکند و رعشه به جان آدم میاندازد...
مهرجویی فقید هرچند در آخرین سالهای زندگی خود، بدترین فیلمهایش را ساخت و آثارش نشان از بیحوصلگی او در ساخت فیلم داشتند، هرچند در سالهای اخیر بارها مورد تمسخر قرار گرفته بود و این هم گویی خودش بخشی از بازی زمانه بود، اما نباید فراموش کرد که چه مهرهٔ مهمی در جهتدادن به خط سیر سینمای ایران بعد از «موج نو» اش بود.
مردی از جنس فلسفه... مردی که ذهن زنانهاش را سرکوب نکرده بود و ظرافتها و حساسیتهای زنانه را در مهمترین فیلمهای خود تصویر میکرد... «لیلا»، «پری»، «سارا» و «بانو» که مهرجویی پشت دوربین آنها ایستاده را میتوان در شمار زنانهترین فیلمهای سینمای ایران قلمداد کرد. فیلمهایی که محصول دوره دوم فیلمسازی مهرجویی هستند و همگی قهرمانانی زن دارند که با جانودل سعی دارند خودشان یا زندگیشان را نجات دهند. فیلمهایی که در دوران اوج مردسالاری و سنتگرایی نسبت به حقوق زنان ساخته شدند و اتفاقاً بیپروا هم ساخته شدند. بیراه نیست اگر بگوییم او اولین کارگردان سینمای بعد از انقلاب ایران است که توجه خود را بر زنان و به شکل کلی «روحیه و احساسات و هیستریهای زنانه» متمرکز کرد.
و البته مردی از جنس ادبیات که نمیترسید از آنکه شماری از پیچیدهترین و مهمترین نمایشنامهها و رمانها را ایرانیزه و سینمایی کند... مردی که دستش از فیلم بزرگ ساختن نمیلرزید... و برای اقتباس سراغ درامهایی خاص میرفت؛ از «خانه عروسک» و «اشباح» هنریک ایبسن و «ویتسک» گئورک بوشنر تا «فرنی و زویی» سلینجر و «بوف کور» صادق هدایت تا آثار غلامحسین ساعدی و هوشنگ مرادی کرمانی... اقتباسهایی که در آنها هم اصالت متن حفظ شده، هم بومیگرایانه است و با مختصات جغرافیایی و فرهنگی کاملاً همخوان از آب درآمده، هم شکل بصری و تصویری مناسب هر واژه بهخوبی معادلسازی شده است. داستانهای ادبی قوی، زیر دستان مهرجویی فیلمساز همواره اثری قابلتوجه را نتیجه بخشیدهاند و این نکته جالب کارنامه فیلمسازی او است. اگر بگوییم در میان فیلمسازان آن نسل مهرجویی بیش از همه وامدار اقتباس ادبی بود بیراه نگفتهایم...
او فیلمسازی بود که میتوانست فلسفه و سرگرمکنندگی را در فیلمهایش در کنار هم بپروراند و داستانهایی طراحی کند که هر دو جنبه را قویاً در خود داشته باشند. آثار او در عین اینکه فیلمهایی جدی بودند، زیباشناسی هنرمندانه داشتند و بعضاً مفاهیم عمیق انسانی، فلسفی و اجتماعی را مطرح میکردند؛ اما بااینوجود مخاطبشان خاص نبود. همه مردم از هر قشری به تماشای فیلمهای او مینشست و از آن لذت میبرد و در طول مدت تماشا، با قهرمان فیلم اخت میگرفت و زندگی میکرد. هرچند این مواضع اومانیستی و سویههای اجتماعی، فیلم به فیلم در کارنامه مهرجویی پررنگتر شدند و اهمیت بیشتری یافتند؛ اما فیلمها کماکان برای مردم ساخته میشد نه برای روشنفکران یا قشر هنری خاص و این مهمترین دستاوردی است که یک فیلمساز میتواند در کارش به آن برسد؛ اینکه فیلمهای خاص و تامل برانگیز را برای مردم عامه بسازد و مهرجویی از همان اولین فیلمهای قبل از انقلابش «پستچی»، «گاو» و «آقای هالو» تا آخرین فیلمهای قبل از دوران افولش «مهمان مامان»، «سنتوری» و «طهران: روزهای آشنایی» از پسش برآمد...
بگذارید پردهها را کنار بزنیم و واژهٔ «سلاخی مرموز» را برای این فقدان بزرگ استفاده کنیم. هرچند که حتی واژهاش، بدون تصور آن لحظه که دخترک او وارد خانه شده و پیکر خونین پدر و مادرش را دیده، هم اذیتکننده و زجرآور باشد... اتفاقاً این تصویری که ندیدیم (احتمالاً قرار هم نیست؛ مانند مرگ تلخ کیومرث پوراحمد عکسی ازش منتشر شود) همان تصویر مهمی است که باید از داریوش مهرجویی فقید و همسرش در ذهن بسپاریم... دقیقاً همین تصویر آزاردهنده را... باید یادمان بماند او همان فیلمساز بزرگی بود که در خانهاش بهمثابهٔ همان سردابهای که سالها پیش در حین خلقکردن شخصیت هامون، تصویرش را برای لحظهای از ذهن خود گذرانده بود، سلاخی شد... و این خود تاریخ است...