جستجو در سایت

1404/02/15 14:00
اختصاصی سلام سینما

داوود اشرفِ سریال «وحشی» تنها نیست؛ این فلاکت، ریشه در تاریخ دارد

داوود اشرفِ سریال «وحشی» تنها نیست؛ این فلاکت، ریشه در تاریخ دارد
چه می‌شود اگر زندگی انسان نه بر اساس انتخاب‌هایش، بلکه قربانی یک جبر ناپیدا شکل بگیرد؟ از ادیپ تا یوزف ک.، از بالسترو تا جف لبوفسکی، و حالا داوود اشرف در سریال وحشی، همه یک پرسش را تکرار می‌کنند: وقتی سرنوشت تصمیم می‌گیرد، انسان چه می‌تواند بکند؟ این تحلیل به ریشه‌های اسطوره‌ای، ادبی و سینمایی این کهن‌الگو دراماتیک می‌پردازد.
به گزارش سلام سینما

شکل‌گیری شخصیت «اشرف داوود» در سریال وحشی، تنها به الهام گرفتن از یک فرد حقیقی محدود نمی‌شود. این‌گونه شخصیت‌ها، که بی‌آنکه خود بخواهند درگیر مسیرهایی تراژیک و گاه بی‌بازگشت می‌شوند، پیش از این هم در ادبیات مدرن و حتی سینمای کلاسیک بارها دیده شده‌اند. اما ماجرا از این هم فراتر می‌رود. چنین کاراکترهایی، ریشه‌هایی عمیق‌تر دارند؛ در افسانه‌های کهن، در روایت‌های عامیانه و در تاریخ شفاهی مردمانی وجود داشته‌اند که همواره قربانی اتفاقاتی بوده‌اند که خودشان در تحقق آن‌ها نقشی نداشته‌اند و سرنوشتشان بر آنها حادث شده است. 

ادیپ، پاندورا و کافکا؛ میراث باستانی شخصیت داوود اشرف

شخصیت ادیپ، یکی از نمونه‌های شاخص چنین کاراکترهایی‌ست؛ شخصیتی که به واسطه تراژدی سوفوکل، بدل به یکی از اساسی‌ترین روایت‌های زیست انسان یونانی شد، روایتی که حتی انسان مدرن نیز تا به امروز نتوانسته از آن چشم بپوشد. همان‌طور که در سریال وحشی، داوود تنها با نیت خیر و از سر دلسوزی دو کودک را سوار ماشینش می‌کند و بی‌آنکه بداند، وارد مسیری بی‌بازگشت می‌شود، ادیپ نیز در تلاش برای گریز از تقدیری شوم که پیش‌گویی شده بود، دست به فرار می‌زند؛ غافل از آنکه همین فرار، او را ناخواسته به سوی ارتکاب همان سرنوشت می‌برد - قتل پدر و ازدواج با مادر، آن‌هم بی‌هیچ آگاهی از هویت واقعی‌شان.

در اساطیر یونانی، پاندورا به‌عنوان نخستین زن و مبدأ ورود شر به جهان شناخته می‌شود. زئوس، خدای خدایان، جعبه‌ای را به او هدیه می‌دهد و با تأکید از او می‌خواهد که هرگز درِ آن را نگشاید. اما انسان، با سرشتی درآمیخته با کنجکاوی، چگونه می‌تواند در برابر وسوسه دانستن، ایستادگی کند؟ پاندورا نیز، بی‌آنکه نیتی شوم در سر داشته باشد، سرانجام در برابر این عطش دانستن تسلیم می‌شود و جعبه را می‌گشاید؛ و با این عمل، تمامی بلاها، بیماری‌ها و بدبختی‌های عالم، به درون جهان سرازیر می‌شوند. «جعبه پاندورا» بعدها بدل به استعاره‌ای شد از اقداماتی که با نیتی ساده آغاز می‌شوند اما عواقبی فاجعه‌بار به دنبال دارند. در این معنا، داوود اشرف در وحشی نیز، زمانی که از سر خیرخواهی دو کودک را سوار می‌کند، بی‌آنکه بداند، جعبه پاندورای خود را می‌گشاید؛ جعبه‌ای که با گشوده شدنش، نه فقط سرنوشت او، بلکه جهان اطرافش نیز در کام فاجعه فرو می‌رود.

تأثیر روایت‌ها و شخصیت‌های اسطوره‌ای، به‌ویژه آن‌ها که برآمده از مواجهه انسان با سرنوشتی محتوم یا فاجعه‌ای ناگزیر بودند، با آغاز جنگ‌های جهانی اول و دوم، به‌شدت بر ادبیات و سینمای قرن بیستم سایه انداخت. در این میان، فرانس کافکا پیشتاز خلق شخصیت‌هایی شد که در جهانی بی‌معنا و مه‌آلود، گرفتار نیروهایی می‌شوند که نه منشأشان روشن است و نه راهی برای گریز از آن‌ها وجود دارد. برخلاف ادیپ، که سرانجام درمی‌یابد ریشه مصیبت‌هایش در خشم خدایان و پیش‌گویی‌های کهن است، شخصیت‌های کافکا در تاریکی مطلق به سر می‌برند و هیچ‌گاه به آگاهی روشنی از سرنوشت خود نمی‌رسند—مگر آنکه درون خود را کاوش کنند، که آن هم راهی است سخت و غالباً ناکام.

در رمان محاکمه، یوزف ک.، کارمند ارشد بانک، بی‌دلیل و ناگهانی بازداشت می‌شود؛ آن هم در روز تولدش و در اتاق خودش. بازداشتی بی‌منطق که مانع از ادامه فعالیت روزمره‌اش هم نمی‌شود، اما با همین اتفاق، روند تدریجی سقوط او آغاز می‌شود. در مسخ، گریگور سامسا، فروشنده‌ای ساده، صبحگاهان از خواب برمی‌خیزد و خود را در هیئت یک سوسک غول‌پیکر می‌بیند، بی‌آنکه بفهمد چرا و چگونه. بدنی بیگانه، خانواده‌ای بی‌رحم، و جهانی بی‌توضیح، او را به سوی فروپاشی مطلق سوق می‌دهند. کافکا محاکمه را در 1914 و مسخ را در 1915 نوشت؛ درست هم‌زمان با آغاز و گسترش جنگ جهانی اول، دوره‌ای که تصویر انسانِ سرگشته، درمانده و تنها، به نماینده تمام‌عیار انسان قرن بیستم بدل شد.

قهرمان‌هایی که انتخاب نمی‌کنند: سینمای هیچکاک و جبر پنهان سرنوشت

سینمای کلاسیک نیز از پرداختن به چنین انسان‌هایی، که بی‌هیچ قصد و نیتی درگیر فجایعی بزرگ می‌شوند، چشم نپوشید. در این میان، آلفرد هیچکاک را می‌توان یکی از پیشگامان تصویرسازی از انسان سرگشته در برابر نیروهایی ناپیدا دانست. او در فیلم‌هایی چون مرد عوضی، شمال از شمال‌غربی و پنجره عقبی، با پیروی از این الگو اما به سبک و زبان خاص خود، روایتی از فروپاشی آرام فرد در برابر وقایعی خارج از کنترلش خلق می‌کند. در مرد عوضی، شخصیت بالسترو تنها به‌دلیل شباهت چهره‌اش به یک مجرم تحت تعقیب، وارد بحرانی می‌شود که آرام‌آرام روان او را از هم می‌پاشد. در شمال از شمال‌غربی، راجر تورنهیل، مدیر تبلیغاتی موفق، به اشتباه به‌جای یک مأمور مخفی گرفته می‌شود و همین اشتباه، او را درگیر شبکه‌ای از توطئه و تعقیب و گریز می‌کند.

در پنجره عقبی نیز، جف، عکاس خبری‌ای که به دلیل شکستگی پا در خانه حبس شده، تنها برای پر کردن خلأ روزمرگی به تماشای ساختمان روبه‌رویی می‌پردازد—اما همین کنجکاوی بی‌قصد، او را وارد مسیری پرمخاطره می‌کند؛ مسیری که به کشف احتمالی یک قتل ختم می‌شود. با نگاهی دقیق‌تر، رد این الگو را -اگرچه نه به آن وضوح آثار پیش‌گفته—می‌توان در دیگر فیلم‌های هیچکاک نظیر روانی و سرگیجه نیز یافت. در این آثار، شخصیت‌ها ممکن است با نیتی روشن یا حتی ساده وارد ماجرا شوند، اما در ادامه، مسیری پیش‌روی‌شان گشوده می‌شود که نه از روی انتخاب، بلکه به واسطه نیروهایی بیرونی و گاه درونی، آن‌ها را به درون تله‌ای پیچیده و بی‌رحم می‌کشاند.

هیچکاک با نبوغ خود، انسان مدرنِ تنها، آسیب‌پذیر و بی‌پناه را به پرده سینما آورد، بی‌آنکه امیدی قطعی برای رهایی‌اش عرضه کند. 

همچون داوود اشرف که در اوج آسیب‌پذیری، با زنجیره‌ای از وقایع ناخواسته روبه‌رو می‌شود؛ نه تنها کنترل اوضاع از دستش خارج می‌شود، بلکه هر لحظه بیشتر در باتلاق جبر فرو می‌رود - جبری که نه حاصل تصمیمی آگاهانه، بلکه نتیجه پی‌درپی اتفاق‌هایی‌ست که به شکلی بی‌رحم مسیر زندگی‌اش را از او می‌ربایند.

کمدی، هجو و بی‌معنایی: مواجهه سینمای پست‌مدرن با جبر

اما سینما در مواجهه با این نوع شخصیت‌ها، پیشنهادات دیگری هم داشته است. برادران کوئن با فیلم‌هایی مانند لبوفسکی بزرگ و یک مرد جدی، و کوئنتین تارانتینو با آثاری چون داستان عامه‌پسند و بعدها هشت نفرت‌انگیز، روایت‌هایی متفاوت از انسانی ارائه دادند که درگیر وقایعی خارج از اراده‌اش می‌شود. 

برای مثال، برادران کوئن در لبوفسکی بزرگ بار دیگر به ایده‌ی فیلم مرد عوضی بازمی‌گردند. این بار، جف لبوفسکی ملقب به دود، تنها به‌خاطر تشابه اسمی با یک میلیونر، وارد ماجرایی پیچیده می‌شود که آغازگر سلسله‌ای از دردسرهاست. اما تفاوت در اینجاست: جهان دیگر تراژیک نیست؛ جهانِ دود، کمدی است، پر از اتفاقات عبث و کنش‌های بی‌معنا. کوئن‌ها این فیلم را در سال 1998 ساختند؛ زمانی که حتی جنگ سرد نیز با فروپاشی شوروی در 1991 پایان یافته بود.

تارانتینو نیز جهانی پر از خشونت، روایت‌های غیرخطی، لحن هجوآمیز و تلفیق ژانرها را برای نمایش انسان‌هایی به کار می‌برد که درون ماجراهایی گرفتار می‌شوند که خود در شکل‌گیری‌شان نقشی ندارند.

اما شخصیت داوود اشرف در وحشی، برخلاف این نمونه‌های پست‌مدرن، از همان الگوی کلاسیک تبعیت می‌کند. او میراث‌دار سیاهیِ سرگذشت ادیپ و شخصیت‌های کافکاست؛ جایی که فاجعه طنینی جدی دارد و جایی برای هجو و کمدی باقی نمی‌ماند. شاید این انتخاب کلاسیک، حاصل جهانی باشد که خالقان اثر در آن زیسته‌اند؛ جهانی که هنوز با ابهام، فشار، و بحران‌های حل‌نشده درگیر است.

تحریریه سلام سینما


ارسال دیدگاه
captcha image: enter the code displayed in the image