معرفی فیلم هایی با کامیابی بَدمَن ها
اختصاصی سلام سینما-تماشای نبرد نیک و شر از گذشته تا به حال جذابیت خودش را حفظ کرده است. در داستان معمولا یک قهرمان با موانعی که ضدقهرمان برایش به وجود آورده درگیر می شود و در نهایت پیروز میدان می شود. این همان چیزی است که بیننده ای را که در طول فیلم با قهرمان همزادپنداری می کرده، وا می دارد در انتهای فیلم دست بزند و احساس پیروی و رهایی کند. اما گاهی در فیلم ها قهرمان علی رغم تلاش های بسیاری که می کند در انتها شکست می خورد و بدمن قصه پیروز می شود. مثل فیلم «اره» که در تمام مدت شاهد تلاش و تقلای شخصیت ها برای نجات جانشان هستید اما در آخر می بینید تمام چالش های پیش روی آنها بر اساس روانشناسی شخصیتی آنها طراحی شده و بدمن فیلم (نه بیننده) از ابتدا به راحتی می تواند حدس بزند کدام شخصیت در کدام چالش جانش را از دست می دهد. در آخر بیننده در کمال ناباوری شاهد پیروزی بدمن است. البته نوع دیگری از برد بدمن هم وجود دارد که در کل شخصیتی که از ابتدا با آن همراه می شوید بدمن است؛ مثل فیلم «شبگرد» که شخصیت اصلی آن بد منی است که برای رسیدن به خواسته هایش حاضر است هرکسی را قربانی کند. البته، بیننده نیز با او همراه می شود و حتی ممکن است از پیروزی او لذت ببرد.
در اینجا به معرفی 8 فیلم بزرگ که در آنها بدمن ها پیروز میدان شدند می پردازیم. این انتخاب بر اساس کسب بیشترین رای (بیش از 400هزار رای) در وبسایت IMDb است.
**خطر لو رفتن داستان فیلم ها**
1-شوالیه تاریکی (The Dark Knight)
ماجرای بتمن و اقداماتی که برای حفاظت از گاتهام سیتی انجام می دهد. در مقابل بتمن شخصیت جوکر را داریم.
«یک دلقک روانی، قاتل و بی احساس!» این توصیفی است که هیث لجر در مورد نقشش گفت. جوکر، آنتاگونیستی است که برای رسیدن به خواسته هایش حاضر است هرکسی را بکشد. او در نزاع با بتمن، عشق زندگی او را در انفجاری از بین می برد و ماجرا را طوری جلو می برد که در نهایت در ذهن مردم گاتهام سیتی بتمن را جانی جلوه دهد. در آخر هم وقتی بتمن او را دستگیر می کند با خنده می گوید پیروز شده است؛ چون توانسته «هاروی دنت» را فریب دهد. «دنت» در اقدامی سعی بر کشتن خانواده گوردون می کند، پلیسی که هم پیمان او برای مبارزه با جرم و جنایت بود. با دیدن عنوان فیلم گمان می رود بتمن قرار است پیروز میدان باشد اما اینطور نیست. او هم در اذهان عمومی خراب شده و هم عشق زندگی اش را از دست داده است. حتی در انتهای فیلم «آلفرد پنی ورث» نامه ای که از ریچل معشوقه سابق بتمن در دست دارد را می سوزاند. در نامه ریچل گفته بود که دنت را برای ازدواج انتخاب کرده است.
2-باشگاه مشت زنی (Fight Club )
شخصیت اصلی باشگاه مشت زنی (راوی داستان) جوانی است که از بی خوابی رنج می برد و در ابتدای فیلم او را در کلاس های روانشناسی گروهی می بینید. کمی بعد او با مردی به نام تایلر آشنا می شود. تایلر او را تشویق می کند تا یک باشگاه مشت زنی راه بیاندازد تا افراد خشم و عقده های درونی خود را با کتک زدن یکدیگر بیرون بریزند. مدتی بعد فعالیت های این باشگاه گسترش می یابد و به گروهکی چریکی تبدیل می شود. اینجاست که راوی احساس خطر می کند. او دیگر نمی خواهد ادامه دهد و در یکی از سکانس های پایانی سعی می کند به تایلر شلیک کند و او را از بین ببرد. خب، نکته ی جالب توجه این است که تایلر، شخصیتی خیالی و ساخته ی ذهن او است. در واقع تایلر، روی شرور شخصیت راوی است. راوی هنگامی که به تایلر شلیک می کند در وافع سعی در متوقف کردن افکار شر خودش دارد. اما تمام این کارها بی فایده است چرا که در سکانس پایانی، تایلر ایستاده و ساختمان های در حال انفجار اطرافش را نظاره می کند که به معنای برد شرور درون راوی است.
3-سکوت بره ها ( The Silence of the Lambs )
فیلمی با 5 جایزه اسکار درباره مامور F.B.I. جوانی به نام «کلاریس استارلینگ» که در تلاش است از صحبت های یک قاتل زنجیره ای آدمخوار به نام «دکتر هانیبال لکتر» که اکنون تحت تدابیر شدید امنیتی در زندان است؛ سرنخی پیدا کند تا بتواند به قاتل زنجیره ای دیگری برسد.
«هانیبال لکتر» ظاهری تمیز موجه و منطقی دارد و کاملا معقول به نظر می رسد. اما همین دیالوگ اولیه او با «کلاریس» کافی است تا به ذات خطرناک او پی ببرید.
«یک مامور سرشماری سعی داشت من را امتحان کند. من جگرش را با مقداری لوبیا و شراب قرمز خوردم.»
او به سادگی وارد ذهن «کلاریس» می شود و با کنکاش در کودکی اش، او را با بزرگترین ترسش رو به رو می کند و به گریه می اندازد. کلاریس حالا شیفته ی «لکتر» شده و پر واضح است که لکتر آنقدر باهوش و زرنگ است که تا خودش نخواهد اطلاعاتی به کلاریس نمی دهد. او سرانجام با راهنمایی هایش کمک می کند کلاریس به قاتلی که اکنون دختر سناتور مارتین را گروگان گرفته پیدا کند و دخترک را نجات دهد. اما در نهایت با وجود تمام مامورهای حفاظتی هانیبال لکتر از زندان می گریزد و پیروزی او را زمانی می بینید که در آخرین مکالمه اش به صورت تلفنی با کلاریس به او می گوید قرار است یک دوست قدیمی را برای شام بخورد!
ویدیوی بهترین فیلمهای روانشناسی تاریخ سینما در کانال یوتیوب سلام سینما
4-جنگ ستارگان: قسمت 5 (Star Wars: Episode V - The Empire Strikes Back)
لرد دارت ویدر، فرمانده شیطان صفت کهکشان و از منفورترین شخصیت های سینمایی تمام ادوار است. او در تلاش است با استفاده از جنبه ی تاریک نیرو، اعضای جدای و شورشیان را از بین ببرد. لوک اسکایواکر و استاد یودا در حال آموزش دادن به نیروها هستند. این در حالی است که لرد ویدر به دنبال آنهاست تا برای همیشه این شورش را تمام کند. در پایان این اپیزود ژنرال شورشی، هان سولو، به دست یک شکارچی جایزه بگیر اسیر شده و در کربن منجمد میشود. لوک اسکایواکر نیز در پایان یک دوئل با ویدر در می یابد که ویدر پدرش است اما از پیوستن به او خودداری می کند و با دستی قطع شده او را ترک می کند.
در این فیلم هم علی رغم تلاش های هان سولو و شورشیان، این لرد ویدر است که پیروز می شود.
5-یادگاری (Memento )
لئونارد شلبی، که از نوعی عارضه در حافظه کوتاه مدتش رنج می برد، با کمک عکس ها، یادداشت ها و خالکوبی های روی بدنش سعی دارد قاتل همسرش را پیدا کند.
در طول فیلم با سیر غیرخطی و فلش بک های فیلم، بیننده همراه با لئونارد به دنبال قاتل می گردد. اما با کمی دقت می توان فهمید که بعضی از خاطرات او ساختگی هستند. انگار خودش می خواهد فکر کند این اتفاقات افتادند. یا بعضی یادداشت هایی که برای بازیابی حافظه اش می گذارد؛ طبق خواسته ی شخصی او است و نه بر اساس واقعیت. اما چرا؟ خب مسلما برای کنار آمدن با این حقیقت تلخ که قاتل همسرش خود او است. او در واقع با تلاش برای رسیدن به قاتل دارد سوگواری می کند. این واقعیت را از توضیحات «تدی»، شخصی که از طرف پلیس مامور تحقیق در مورد قتل همسر لئونارد است، در می یابیم.
6-پرواز بر فراز آشیانه فاخته (One Flew Over the Cuckoo's Nest )
یک جانی متجاوز به نام رندل مک مورفی وقتی به دردسر می افتد ادعا می کند دیوانه است و وقتی به تیمارستان برده می شود بیماران را علیه پرستاران تحریک می کند.
در یکی از سکانس ها مک مورفی خطاب به بیماران می گوید: «خدای من! شما همش دارید ناله می کنید که چقدر زندگی اینجا براتون سخته ولی هیچکدوم جرات اینو ندارین که از اینجا بزنید بیرون. محض رضای خدا فکر کردین چی هستین؟ دیوونه؟ خب نیستین. دیوونه نیستین. شما دیوونه تر از نصف این آدمای لعنتی که بیرون توخیابون راه میرن نیستین.»
در طول فیلم چندین صحنه از درگیری لفظی بین مک مورفی و پرستار فلچر را می بینید. او یک بار سعی می کند همه بیماران را فراری دهد. و یک شب با زد و بند چند دختر را وارد تیمارستان می کند و پارتی می گیرند. فردای آن روز در نتیجه تهدید های پرستار فلچر به یکی از بیمارانی که شب قبل را با یکی از آن دخترها گذرانده، آن بیمارخودکشی می کند. مک مورفی خشمگین از این اتفاق به فلچر حمله می کند و سعی می کند او را خفه کند که با دخالت مامورها بی نتیجه می ماند. این اقدام مک مورفی برای پرستار غیرقابل بخشش است و باعث می شود او را «لوبوتومی» کنند. نوعی جراحی که در آن قسمتی از مغز را برمی دارند. چیف بورمدن از بیمارانی که در این مدت با مک مورفی ایاق شده متوجه می شود او دیگر خودش نیست. پس برای کم کردن زجر این زندگی، او را می کشد و خودش به تنهایی از تیمارستان فرار می کند.
7-جایی برای پیرمردها نیست (No Country for Old Men )
در خلاصه داستان آمده، یک شکارچی به نام ماس، در صحرا بطور اتفاقی به تعدادی جسد و 2 میلیون دلار پول در میانهی صحرا برمیخورد، که از یک معاملهی نافرجام مواد مخدر به جا ماندهاند.
آنتون چیگور، آدمکش بی رحمی است که برای پیدا کردن پول ها اجیر می شود. او مضنونین احتمالی را با شیر یا خط کردن و در کمال خونسردی می کشد. نقشه های «ماس» برای قرار گذاشتن با همسرش «کارلا جین» و بردن پول ها بی نتیجه می ماند؛ تلاشی که بیننده را به تقلا وامی دارد و در او این امید را بر می انگیزد که قرار است ماس و همسرش با پول ها فرار کنند. اما بعد کارلاجین جسد ماس را پیدا می کند و در آخر در ملاقات با چیگور ظاهرا او هم کشته می شود. آخرین تصویری که از چیگور می بینید زمانی است که به شدت زخمی شده اما زخمش را پانسمان می کند و از محل دور می شود. شخصیتی شرور، بی رحم و قاتل که همه کسانی که سد راهش بودند از جمله قهرمانان داستان که البته خودشان هم خاکستری بودند را از بین می برد و خودش پیروزمندانه جان سالم به در می برد.
8-دختر گمشده (Gone Girl )
صبح روزپنجمین سالگرد ازدواج نیک و ایمی، ایمی ناپدید می شود.
ایمی، شخصیت داستان های «ایمی شگفت انگیز» است که همه مردم با آن خاطره دارند؛ در نتیجه در اذهان عمومی شخصیتی شیرین است. جنجال خبری به پا می شود. شایعه ها حاکی از آن است که نیک همسرش را کشته است. مردم نیز برای ابراز همدردی جلو خانه او جمع می شوند شمع روشن می کنند و در همین حین ماجرای خیانت نیک بر ملا می شود. او برای دفاع از وجهه عمومی اش در تلویزیون حاضر می شود و عذرخواهی می کند. مدتی بعد مشخص می شود که ایمی حالش خوب است، تغییر چهره داده و در شهر دیگری زندگی می کند اما وقتی شرایط آن طوری که برنامه ریزی کرده پیش نمی رود نزد یکی از دوستانش به نام «دسی» می رود، او را فریب می دهد و از او می خواهد در برابر نیک از او محافظت کند. سپس به صورت برنامه ریزی شده دسی را می کشد و باز هم با مظلوم نمایی خودش را قربانی یک ماجرای تجاوز جلوه می دهد. نیک که از کارهای ایمی به تنگ آمده تصمیم می گیرد او را ترک کند اما ایمی می گوید که باردار است و در آخر این زوج را در یک برنامه تلویزیونی در حالی مشاهده می کنید که اعلام میکنند قرار است صاحب فرزند شوند.
بیننده در پایان فیلم، شگفت زده از این همه نیرنگ زنانه است. ایمی شخصیتی است که در آن واحد می توان از او متنفر بود و او را تحسین کرد. شاید نقشه هایش در جاهایی نقش بر آب شد اما درآخر، کاراکتر پیروز میدان خود او است.