نقد فیلم Anemone | بازنویسی میراث دنیل دی لوئیس توسط پسرش

اختصاصی سلام سینما – فریبا جمور: در «انمُنی»، نخستین فیلم بلند رُنَن دیلوئیس، تروما نه خاطرهای فردی، بلکه میراثی خانوادگی است که از پدران به پسران میرسد. فیلمی دربارهی سکوتهایی که قرنها در زبان ماندهاند، دربارهی خانوادهای که نمیتواند سخن بگوید، و دربارهی سینمایی که در سکوت، زبان تازهای برای گفتن میسازد.
بیشتر بخوانید:
بازگشت پرحاشیه دنیل دی لوئیس با فیلم پسرش؛ Anemone نقدهای متفاوتی گرفت
توضیح پایان فیلم Anemone؛ وقتی شرم درونی به نیرویی ویرانگر بدل میشود
در ظاهر، «انمُنی» داستان بازگشت مردی منزوی است که پس از سالها انزوا به خانهی کودکیاش در شمال انگلستان بازمیگردد، اما در عمق، فیلم روایتی است از بازگشت به ریشههای خاموششدهی تاریخ و خانواده—به آن بخشهایی از گذشته که هرگز گفته نشدند، اما همچنان حضور دارند.
عنوان فیلم، «انمُنی»، خود بهتنهایی کلیدِ درک جهان اثر است. در طبیعت، «انمُنه» نام گلی لطیف و بادپذیر است و همزمان جانوری دریایی را نیز توصیف میکند که با دیگر موجودات همزیستی دارد. این دو معنا در فیلم درهم تنیدهاند: گلِ شکننده یادآور پیوندهای ظریف خانوادگی است که با نسیمی از گذشته از هم میپاشد، و آنمُنهی دریایی یادآورِ همزیستیِ دردناک انسانهایی است که، با وجود زخمها، بدون یکدیگر نمیتوانند دوام آورند. در صحنهای، وقتی برادر جوانتر در سکوت به چهرهی مرد سالخورده مینگرد، حس میکنی گلبرگهای آنمُنه بسته شدهاند—طبیعت در خود فرو رفته تا از طوفان جان بهدر ببرد. این تصویر استعارهای از منطق درونی فیلم است: سکوت نه نشانهی نبودِ صدا، بلکه شکلِ دفاع از حیات است.
تروما در انمُنی نه حادثهای منفرد، بلکه «ارثی نسلی» است. شخصیتها چیزی را حمل میکنند که خود تجربهاش نکردهاند، اما در رفتار و نگاهشان نشت کرده است. خشونتهای سیاسی و خانوادگی گذشته در قالب انکار و سکوت به نسل بعد منتقل شدهاند. هیچکس از آنچه رخ داده سخن نمیگوید، اما فضا از گذشته اشباع است—همچون هوایی که بوی سوختگیِ قدیم را در خود نگه داشته است. رُنَن دیلوئیس با دوربینی آرام و قابهایی متقارن، تروما را نه در رخداد بلکه در فضا نشان میدهد: در نورِ سرد، در فاصلهی میان دو نفر، در صدایی که شنیده نمیشود. زبان بصریِ فیلم همان زبانی است که پدرِ داستان در گفتار نمییابد؛ گویی سینما در اینجا بدل به امکان نجاتی میشود که کلمات از ادای آن ناتواناند.

در جهان «انمُنی»، خانواده نه مأمنِ بازسازی بلکه میدانِ بازتولید رنج است. برادران میان میل به آشتی و ترس از تکرار زخم، در نوساناند. هر گفتوگویی با سکوتی تازه پایان مییابد. دیلوئیس پسر، با قابهای بسته و میزانسنهای محدود، خانه را به استعارهای از ذهن بدل میکند—ذهنی که راه گریزی ندارد. دیوارها چون خاطرهاند: نمیتوان از آنها گریخت، تنها میتوان در کنارشان زیست. در این معنا، خانواده دیگر صرفاً واحدی زیستی نیست؛ تصویری است از جامعهای که نمیتواند دربارهی زخمهایش سخن بگوید و از همین رو، ناخواسته، آنها را تکرار میکند.
سکوت در فیلم، زبانی دوم است؛ زبانی که از درد زاده میشود. هر نسلی با سکوتِ خود نسلِ بعد را محافظت—یا مجازات—میکند. گفتن خطرناک است، چون یادآورِ چیزیست که باید فراموش میشد. از منظر روانکاوی، سکوت کارکردی دوگانه دارد: هم سپری دفاعی است در برابر فروپاشی، و هم بازتولید همان سرکوب اولیه. شاید رُنَن دیلوئیس در مقام فیلمساز نیز در پی همین شکستن سکوت باشد؛ در برابر پدری که در تاریخ سینما حضوری افسانهای دارد و در عین حال، خود مظهر نوعی سکوتِ باشکوه است. «انمُنی» از این رو، گفتوگویی پنهان با پدر است—هم بهعنوان میراث و هم بهمثابه مقاومت در برابر آن.
از منظر زیباییشناختی، فیلم به سینمای متأخر اروپایی نزدیک است: قابهای منجمد، ریتم کند و فاصلهگذاری احساسی یادآور آثارِ نولان، جارمن و رِیگاداس است. موسیقی بهجای برانگیختن احساس، همچون صدای دریا در پسزمینه جاری است؛ حضوری آرام اما مداوم، همچون حافظهای جمعی. فیلم از نظر بصری بافتی خاکستری و سرد دارد و استفاده از نور طبیعی، حالوهوایی آیینی به آن میبخشد؛ گویی شاهد مراسم سوگواریای هستیم که هیچکس نامِ مُردهاش را بر زبان نمیآورد.
در پایان، «انمُنی» فیلمی است دربارهی بازماندگان—کسانی که زنده ماندهاند اما هنوز نمیدانند چگونه زندگی کنند. رُنَن دیلوئیس در نخستین تجربهی بلند خود، میراث هنری پدر را تکرار نمیکند، بلکه آن را بازنویسی میکند. او بهجای بدنِ فریادگر و حضور پرحرارت دنیل دیلوئیس، به سکوت، فضا و فاصله پناه میبرد. در جهانی لبریز از فریاد و اعتراف، انمُنی یادآور قدرتِ سکوت است؛ سکوتی که اگر شنیده نشود، مرگ میآورد، و اگر فهمیده شود، میتواند آغازی تازه برای گفتوگوی میان نسلها باشد—همان گفتوگویی که سینما، و تنها سینما، توان احیای آن را دارد.