مطالعهای بر شخصیت لوک اسکایواکر
این مقاله بخشهای مهمی از داستان فیلم را لو نمیدهد؛ اما برای درک بهتر موضوع، بهتر است آن را تماشا کرده باشید.
این روزها هر وقت خبر از ساخت دنبالهای برای یک فیلم موفق منتشر میشود، تن و بدنمان به رعشه میافتد؛ چون همیشه این احتمال وجود دارد که آن دنباله به جای وفاداری به ویژگیهای معرفِ قسمت قبل، صرفاً ترفندی برای سرازیر کردنِ پول بیشتر به جیب کمپانی سازنده باشد. «امپراطوری ضربه میزند» اما هیچوقت قصد نداشت چنین دنبالهای باشد؛ چرا که جورج لوکاس از همان ابتدا ایدهی ساخت این فیلم را در ذهن داشت و در قسمت اول، مقدمهچینیهایی هم برای آن کرده بود. با این حال، قضیه برای «امپراطوری» خیلی پیچیدهتر از این حرفها به نظر میرسد؛ چون اگر واقعاً میخواست پیروِ راه قسمت قبل باشد، باید یکی از مهمترین الگوهای اولین فیلم این دنیا را رعایت میکرد: جسارت به خرج دادن. و همین هم دلیلی شد که سازندگان فیلمی را بسازند که هم «جنگ ستارگان» باشد و هم هویتِ خاص خودش را حفظ کند. سؤالی که پیش میآید، این است که منظور از «جنگ ستارگان بودن» چیست؟ سرگرم کردن مخاطب به عنوان هدف اصلی و والای مجموعه، از اولین قسمت کلید خورد و باید تا آخرین قسمت هم ادامه مییافت. اولین قسمت به دنبال یک داستانِ مثلاً عمیق که به دردِ دنیا و حال و هوایش نمیخورد، نبود و ارزشش را در رقم زدنِ لحظاتی دوستداشتنی میدید. خوب، مشخصاً بهترین راهی که به ذهن نویسندگان و کارگردانِ «امپراطوری» برای پیدا کردنِ هویت منحصر به فرد فیلم خودشان رسید، روایتِ داستانی جسورانهتر و عمیقتر میبود؛ همانگونه که برخلاف انتظار، شخصیتهای دوستداشتنی قسمت قبل (مخصوصاً آرتو و تریپیاٌ) را از هم جدا و با قوانین مجموعه (مثل رسیدن به سرعت نور) بازی کردند. اما اگر آدمهای نادرستی وظیفهی روایت این داستان را بر عهده داشتند، با اثری رو به رو میشدیم که روحِ «جنگ ستارگان» را در خود نمیداشت. برای همین هم «امپراطوری» هنوز هدف اصلیاش، روایت داستانی سرگرمکننده است و برخلاف آثار دیگر که مفاهیمشان را در هستهی اصلی داستان قرار میدهند (که البته هیچ اشکالی هم ندارد)، «امپراطوری» عمقش را در معرض دید قرار نمیدهد؛ همین هم کشف کردنش را لذتبخشتر و خواستنیتر کرده است.
ولی چه مفاهیمی؟ در اوایل فیلم، لوک اسکایواکر (مارک همیل) به رفیق قدیمیاش، هان سولو (هریسون فورد) میگوید که «زود میبینمت»، و کمی بعد زندانیِ یک هیولای قطبی میشود. جلوتر، وقتی به محل سکونتِ یودا (فرنک اُز) میرسد، به آرتو میگوید که «مطمئنم (این سیاره) کاملاً برای درویدها امنه»، و آرتو اولین کسی است که در آنجا آسیب میبیند. بله، «امپراطوری» شخصیت تماماً مثبتِ قسمت قبل را در هم میشکند و شخصیت انسانیتری ارائه میدهد؛ انسانی پر از اشتباه، تردید، عجله و غرور. لوکِ قسمت قبل تمامِ آن چیزی بود که بشر آرزوی تبدیل شدن به آن را داشته و دارد؛ لوکِ «امپراطوری» درباره مسیر رسیدن به چنین انسان بینقصی است. مشکل این جاست که لوک، نیرو را احساس میکند، اما در حقیقت به آن ایمان ندارد. او برخلاف قسمت قبل که با راهنمایی اوبی-وان توانست بدون دیدن، شلیکهای یک دروید را دفع کند، حالا نمیتواند خودش را تمام و کمال در دست نیرو بگذارد و با اینکه همین اوبی-وان دوباره او را راهنمایی میکند تا به منظومه دگوبا برود، به محض فرود آمدنش، ایمان ظاهریاش از هم میپاشد و با آرتو موافقت میکند که آمدن به اینجا فکرِ چندان خوبی نبوده. در فاصلهی زمانیِ آن لوکای که به نیرو ایمانِ مطلق داشت و لوکای که به ماهیت و درستی نیرو شک دارد، چه اتفاقی افتاد؟ درست است، لوک یک تنه سفینهای به نام ستاره مرگ را که به اندازهی یک سیاره بزرگ بود، نابود کرد. هر کس دیگری بعد از انجام چنین معجزهای و بعد از تحسین شدن توسط همگان، غیرممکن است آن آدمِ سابق باقی بماند. چون این در خصلت ما انسانهاست: خیلی زود فراموش میکنیم. لوک انگار از یاد برده که دلیل پیروزیاش در آن نبرد، فقطِ فقط خودش نبود؛ بلکه سولو و دهها خلبان دیگر که جانشان را فدا کردند هم آنجا بودند و اعتمادشان به نیرو، اصلیترین دلیل موفقیتشان به حساب میآمد. در واقع، لوک از آن شخصیتِ خودمانیِ قسمت قبل فاصله میگیرد و به انسانی مغرور و «خودبرتر پندار» نزدیک میشود. همانطور که یودا گفت، لوک خودش را حتی بالاتر از این استاد میبیند و فکر میکند او صرفاً یک پیرمرد ضعیف و پرحرف است. جدا شدن راهش از لهیا و سولو هم اتفاقی نیست؛ چون لوک در ناخودآگاهش فکر نمیکند این دو انسانِ ساده، در حد و اندازههای ارزش او باشند و در نتیجه، با اینکه میتوانست قبل از شروع عملیاتِ تخلیهی سیارهی هارث به آنها بگوید که به کجا خواهد رفت، این کار را نمیکند. به خاطر همین غرورش هم بود که بدون ترس و تعلل، به مبارزه با دارث ویدر (دیوید پراوز) شتافت: او فکر نمیکرد ویدر برایش حریف قدری باشد و بتواند حتی به او آسیب بزند؛ ناسلامتی قبلاً یک بار خودش و کل ناوگانش را شکست داده. لوک در واضحترین حالت ممکن به یودا میگوید که «نمیترسم»؛ و همین نترسیدنش مسببِ شکستش از دارث ویدر شد. صحنهی مهمِ غار را به یاد بیاورید: وقتی دارث ویدر یک دفعه جلوی چشمان لوک ظاهر شد، مارک همیل چهرهای وحشتزده را به تصویر کشید. اما کمی جلوتر، وقتی اسلحهاش را برمیدارد، چهرهای مصمم، جدی و نترس به خود میگیرد، و دقیقاً همین لحظه بود که شکست خورد؛ او با غروری کاذب، به خودش خیانت کرد. جالب این جاست که برخی از استورمتروپرها (مثل آن دو سربازی که کمی قبلتر از فرار سولو و لهیا از پایگاه شورشیها در سیارهی هارث، درب را منفجر کردند تا دارث ویدر پشت سر آنها جلو بیاید) ظاهری شبیه به گروه نژادپرست و «خودبرتر پندارِ» کو کلاکس کلن دارند؛ چه استعارهی بینظیری برای نمایش چیزی که ممکن است لوک به آن تبدیل شود.
مشخص است که لوک برخلاف باور خودش، هنوز به طور کامل راه و روش نیرو را یاد نگرفته؛ وگرنه در سکانس افتتاحیه، خیلی زودتر از اسبش (!) میفهمید که آن هیولای یخی قصدِ حمله به او را دارد. و بدتر اینجاست که علاقهای هم به تغییر این وضعیت نشان نمیدهد. چرا که لوک بعد از موفقیتهای پی در پیاش، نمیتواند تحمل کند که باید به جای جنگیدن، هیچ کاری جز گوش دادن به حرفهای یک پیرمردِ عجیب و غریب انجام ندهد؛ که قهرمانِ مردمش نباشد؛ که قبول کند آنقدرها هم باهوش و قوی نیست؛ که قدم به دنیای ناشناختهها بگذارد. برای همین هم به محض رسیدن به سیارهی محل اقامت یودا، به محض اینکه شرایط «سخت» میشود (این کلمه را به یاد داشته باشید)، شک و تردید وجودش را فرا میگیرد؛ در حالی که همین چند ثانیه پیش به آرتو میگفت که از ورود به این سیاره مطمئن است. او فقط میخواهد کاری که در آن مهارت دارد و با آن آشناست را انجام دهد؛ یعنی جنگیدن، و به دنبال آن، مورد تحسین قرار گرفتن. در حالی که به قول یودا: «جنگها نمیکنن آدم رو بزرگ»، و این، دقیقاً خلاف چیزی است که فکر و ذهن لوک را تسخیر کرده. نگاه کنید که «امپراطوری» چقدر فوقالعاده در عین وفاداری به قسمت قبل، از داستان سادهی آن به نفع خودش استفاده میکند و به ضایعههای روانیای که پیروزی بر لوک گذاشته، میپردازد.
لوک در صحنهای که توسط آن هیولای یخی زندانی شده بود، دستش را دراز میکند تا با کمک «نیرویی که با تمام وجودش به آن ایمان ندارد»، اسلحهاش را بردارد. در پایان، در حالی که لوک دستش قطع شده، دارث ویدر به گونهی مشابهی دستش را دراز میکند و او را به پیوستن به «نیمهی بدِ نیرو» فرا میخواند. لوک حتماً تا حالا متوجه شده که نه به خاطر نجات سولو و لهیا، که به خاطر غرور خودش بود که به آن سیارهی ابری رفت؛ چون با اینکه در همان ابتدا دوستانش را پیدا میکند، هیچ تلاشی برای نجات دادنشان انجام نمیدهد و به جلو، به طرف دارث ویدر حرکت میکند. با اینکه در طول مبارزه فرصتهای زیادی برای فرار کردن به دست میآورد، کنار نمیرود و حالا باید با عواقب تصمیماتش رو به رو شود. در لحظهی افشاگریِ دارث ویدر، لوک میفهمد که در تمام این مدت در کشمکش بین نیروی خوب و بد بوده و فقط از آن خبر نداشته. حالا، همانطور که یودا گفته بود، بالاخره توانسته خیر را از شر تشخیص بدهد، و این بار راه «سخت»تر را انتخاب میکند. احتمالاً با خودتان میگویید که چه داستانی! اما متأسفانه باید گفت که فیلم در لحظاتی حساس، دچار لغزشهایی هم میشود.
(این بند، پایان فیلم را لو میدهد.) بر کسی پوشیده نیست که افشاگریِ دارث ویدر درباره این حقیقت که پدرِ لوک است، چقدر بینقص به اجرا در آمده؛ اما آیا بینقص هم ادامه مییابد؟ با اینکه بسیاری پریدنِ لوک از سکو را خودکشی معرفی کردهاند، اما در هیچ لحظهای احساس نمیکنیم که لوک خودکشی کرده است. مفهوم این کار لوک، تکمیل کردنِ قوس شخصیتیاش با نمایش این حقیقت است که او برای خوب ماندن، از جان خودش هم گذشت. اما مشکل این است که این صحنه به گونهای کارگردانی نشده که این حس به مخاطب منتقل شود، و موسیقیِ خوشحالِ جان ویلیامز هم اوضاع را بدتر میکند. «امپراطوری» تصمیم گرفته بود که با وجود ماهیتِ خانوادگی بودنش، داستان جدی و عمیقتری را روایت کند؛ اما انگار از شیرجه زدن به عمق آن هراس دارد. (پایان اسپویل)
اما خودتان حساب کنید، بیش از ۱۳۰۰ کلمه که در وصف شخصیتپردازیِ لوک نوشتم (همان چیزی که قسمت قبل در اجرایش اِشکال داشت)، یا بزرگترین ضعف فیلم که در یک بندِ کوتاه خلاصه میشود؟ با وجود مشکلات و کمکاریهای فیلم، پرداخت به چنین مفاهیم عمیقی برای یک اثر اکشن در سال ۱۹۸۰، و بعد از موفقیت چشمگیرِ اولین قسمت، به شدت جسورانه و غیرمنتظره است. به نظر من (در واقع، بر اساس چیزی که «نیرو» به من میگوید)، عشق و احساس صمیمتِ تمام عوامل اثر که به خود فیلم هم نفوذ کرده، ریشهی تمام آن چیزی است که «جنگ ستارگان» به آن دست یافته.
نویسنده: متین رئیسی