من فکر میکنم پس نیستم!

من فکر میکنم پس نیستم
فکر میکنی اشتباه کارگردان است، تغییر رنگ لباس دختر در سکانس آغازین و بعدی، ادامه میدهی و درگیر دیالوگهای جذاب ونریشنهای شخصیت اول میشوی، جلو میروی و توی ماشین جیک سردت میشود، نمیدانی چرا تا رسیدن به خانه میان مزرعه استرسداری، به خانه که میرسی اولین ضربه محکم زده میشود، برههای یخ زده و خوکهایی که زنده زنده توسط کرمها خورده شدهاند.
لوسی هم مدام زنگ میزند، (لوسی؟!! خودت؟ خود شخصیت اول)
پدر و مادر جیک در برخورد اول شمایل عجیبی دارند که درست در سکانس بعدی، سر شام ظاهرشان تغییر میکند، این شانس را داریکه فیلم را نگه داری و برگردی به عقب، نه اشتباه نکرده ای، کم کم جای چسب زخم روی پیشانی پدر تغییر کرده، اینجاست که بازی کافمنشگفت انگیز شروع میشود.
از فیلمنامه بینظیر کافمن که بیشک همیشه به کل سینمای هالیوود طعنه میزده که رد شوی، کارگردانی محوات میکنی. کارگردانی ایندرست در خدمت فضا و روایت فیلم.
شکستن همه راکوردهای فیلم و تاکید به بی اهمیت بودن این همه پیوستگی بیش از همه المانهای فرنی به چشم میآید، تغییر ساختارکلاسیکی که کاملا هدفمند و در خدمت محتوای مالیخولیایی فیلم است.
بگذریم از حرکتهای مستقل دوربین که شیفته ات میکند، نگاه کنید به صحنه ای که دوربین از روی دختر و پسر میخزد تا روی کاناپهخالی و منتظر میماند تا شخصیتها وارد کادر شوند و روی آن بنشینند، تا نماهای کوئن وار از خودرو میان برفها.
فیلم آخر چارلی کافمن عجیب خوب است، «من به پایان دادن به اوضاع فکر میکنم» انگار به پایان دادن تمام قواعد از پیش نوشته شدهفکر میکند، از رنج زن بودن با نگاهی جنسی و تحقیر امیز، تا شکستن تمام قواعد ژانر در سینما و به سخره گرفتن روایتهایی کلاسیکسینمای مثلا مدرن هالیوود...
ژانر فیلم در بسیاری مراجع ترسناک خوانده شده! فیلمی که درست در لحظه ترسیدن، رعایت میکند تا در توهمات بی پایان دست و پابزنی، بازهم نگاه کنید به زیرزمین مخوف و روتین سینمای ترسناک، لباسشویی که میچرخد و توی مخاطب درست در لحظهای که انتظاردستی، سایه ای و حجم ترسناکی از میان اش داری، چند لباس شکل هم میبینی که شاید برایت بی معنی باشند، اما نکته همین جاستکه کافمن برای ترساندن صبر میکند، تا پایان فیلم که همان لباسها را تن مستخدم مدرسه میبینی... جیمی که در روایت دیگری از پایانبندی نه نوبل برده و نه زندگی موفقی داشته، یه خوک چاق است که کرم ها زنده زنده بلیعیدنش!
استیج گروتسک لینچ وار پایانی با دیالوگهای موزیکال جیک بهترین پایان برای فیلمیست که اصلا، و اصلا نیازی به روایت به مثابه قصهندارد.
همه چیز آنقدر سیال و آنقدر روان توی مغزت حک میشود که نیازی نیست شک کنی که اصلا لوسی همان جیک است و اصلا یکی هست وجز یکی نیست!
و تلخ ترین عنوانی که امروزه میشد از دل همه فیلمهایی که حرف میزنند و دیده نمیشوند نوشت: من فکر میکنم، پس نیستم.
پانوشت: بعد از مدتها بسی لذت... و قطعا فیلمنامه بینظیر کافمن که اقتباسی از رمانی به همین نام است فرای نوع روایت کتاب است و همین، وسوسه خواندن رمان را چندبرابر میکند.