دلم میخواد برقصم
دلم میخواد برقصم
بیشک بهترین عنوانی که برای این نوشته میتوان نوشت همین است: "دلم میخواد برقصم."
ایده اولیه بهمن فرمانآرا در آخرین فیلمش عنصری جدا از سایر فیلمهایش نیست، مرگ، زندگی و هبوط انسان در گسترهای که ابعادش در تمامی جهات آنقدرها به دلش نمینشیند.
رقصیدن و کاری را کردن، چیزهای ممنوع را پشت سر گذاشتن و رها شدن. همه اینها روی کاغذ آنچنان جذاب است که میتواند مخاطب را ساعتها مقابل پرده نقرهای نگه دارد. فیلم تا میانه اول خود و آشکار شدن خواسته شخصیت و آرمانی شدنش جالب است. درست تا آنجا که تمام مردم همسو و یکدست میرقصند. صحنههایی که با حرکات آهسته و شلوغیهای آنارشیسموار جذاب به نظر میرسند. و درست بعد از این است که فیلم تمام میشود.توقع ادامه فیلم با این سوال که بعد از اتفاق عجیب شهر چه خواهد شد؟ به هیچ کجا نمیرسد. سوالی که میتوانست بیش از پیش با پاسخ هوشمدانه فیلمنامه نویس فیلمی متفاوت و جذاب خلق کند. امید سهرابی نویسنده فیلم با پیشینه خود و به خصوص سریال شمسالعماره نگاه طنز خود را نشان داده است.به نظر میآید سکانس اتاق روانکاو با بازی عالی پیام دهکردی بهترین سکانس "دلم میخواد" را رقم بزند و روحیه طنز سهرابی نیز در آن و با دیالوگهای پرچفت و بست به خوبی دیده میشود.
فیلم در نیمه دوم میتوانست تبدیل به اثری شکوهمند چون مادر آرنوفسکی شود، یک میل ساده انسانی و خلق فاجعه یا بحرانی که زوایای مختلف بشر و انسان را بیش از پیش نشان دهد. اما دلم میخواد در اندازه یک فیلم معمولی ایرانی باقی میماند و مخاطبش جز اندکی لبخند و جمله انتقادی که چرا نمیشه رقصید؟ چیز دیگری به خانه نمیبرد.
حضور دخترک سرخوش گرهگشا نیز _با بازی مهناز افشار_ همچون روایتی جانبی وارد ماجرا میشود و در پایان تبدیل به روایت اصلی. تمنای رقصیدن و هنجارشکنی شخصیت با چاپ کتابش توسط دخترک پریوار قصه به مثابه فرشته مهربان پینوکیو فراموش میشود و پینوکیوی قصه فرمانآرا الاغ باقی میماند.
گذشته درخشان بهمن فرمانآرا در فیلمهایش آنچنان تاثیرگذار بوده که هنوز میزانسن و حتی لوکیشن و گاه شخصیتها از دل همان فیلمها بیرون میآیند._نگاه کنید به خانه نویسنده و مادام که فال قهوه میگیرد و شباهتش به لوکیشن فیلم یه بوس کوچولو و...._
فیلمی که لحظهای هرچند کوتاه از آنچه در آن هستی دورت کند، ارزش دیدن را خواهد داشت و "دلم میخواد" این کار را میکند.