گیشه دستور میدهد!

آنچنان طرفدار ماجرای نیمروز نبودم و طبعا الان هم نیستم. هر چند که معتقدم ماجرای نیمروز ، بهترین فیلم آنْ سالِ جشنوارۀ فجر بود. با این وصف، و سابقۀ فیلمساز با استعداد آن- «محمّدحسین مهدویان»- «ماجرای نیمروز: ردّخون»، یک عقبگرد جدّی است. ردّ خون در حسرتِ نگاه بدیع فیلمسازش است و بلاتکلیف. این فیلم با نگاه به گیشه، خود را در سینمای ایران وجود یافته میبیند. در واقع، ردّ خون تمام بدیهای ماجرای نیمروز را دارد به انضمام مشکلات جدیدتری که یک سنّت –تقریبا همیشگی- سینمایی را یادآور میشود: در بیشتر مواقع دنبالۀ فیلمها از خود فیلمِ اصلی ضعیفتر هستند.
برای اولین بار در کارنامۀ فیلمسازی مهدویان، فیلمی به چشم میخورد که وی نقشی در نگارش فیلمنامهاش نداشته. نمیدانم این موضوع آیا مؤثر بوده یا نه ولی به هر حال در امر شخصیتپردازی بسیاری از شخصیتهای سری قبلی فیلم تقلیل یافتهاند و به کنشهایی یک بُعدی رسیدهاند. از طرفی طبق شنیدههایم اضافه شدن «حسین تربنژاد» برای کمک به نگارش وقایع گروه مجاهدین بوده که نتیجۀ اضافه شدن این بخش به فیلمنامه، نه تنها، کمکی به فیلم نکرده بلکه، باعث تسریع در قهقهرا رفتن فیلم شده. باید در ابتدای فیلم «ماجرای نیمروز: رد خون» و حتّی قبل از آن به مخاطبان هشدار بدهند که اگر حتما فیلمِ قبلیمان را ببینید و سپس به تماشای این فیلم بیاید. در این فیلم، پرداختِ شخصیتها به هیچ عنوان وجود ندارند. بعضی از شخصیتهای ردّ خون در سری قبل نیز وجود داشتند و در دلِ آن التهابها، توانسته بودند به دل مخاطب راه پیدا بکنند. امّا، در ردّ خون هیچ التهابی وجود ندارد و فقط بُمب و دادوهوار وجود دارد. در نتیجه باید آن شخصیتها را با پیشفرضهای سری قبلی فیلم دنبال کرد؛ مثلا آقا کمال، همان شخصیتِ عصبانی و سرکش ماجرای نیمروز است که در ردّ خون افسار پاره میکند و با هرکسی دعوا میکند و به هر کسی شلّیک میکند. از بحثِ سینمایی و خودبسنده بودن هر فیلم که بگذریم، ممکن نبوده در این گپِ چند سالۀ رویدادهای دو سریِ فیلم، تحوّلی در شخصیتها به وجود آمده باشد؟ بعضی از شخصیتهای جدیدِ اضافه شدۀ فیلم نیز تحتِ آن شرایط جنگی که مدام بُمب میریزند و یا شلیک میکنند، چارهای نداشتهاند که همانند بقیۀ شخصیتها جان خودشان را نجات دهند. پس بحث پرداخت شخصیتی آنچنان در این فیلم مطرح نیست. محسنِ کیایی، که حتّی، اسم وی در فیلم را هم به یاد نمیآورم چه بازی درخشانی ارائه داده و یا شخصیتاش چه ویژگیهای روانی پیچیدهای داشته که به فیلم اضافه شده؟ مگر تنها، وجود کمال نمیتوانست تنها قصۀ بسیار ضعیف فیلم را- وجود بهنوش طباطبائی در میان گروه مجاهدین- به پیش ببرد؟
یکی از اشتباهات محاسباتی فیلم که حسّابی نتیجۀ عکس داده، روایتِ طرف دیگر جنگ بوده. دوربینی که به سمتِ گروه مجاهدین رفته، حتّی توانایی پاسخگویی این پرسش بدوی را ندارد که اینها، گروه « مجاهدین» هستند، و یا «منافقین». دوربین خنثیِ مهدویان نه تنها نمیتواند کنکاش کند و عمقِ شخصیتها را تحلیل کند، بلکه، دو طرف جنگ را نیز با یک زاویه و تاکید روایت میکند. طبعا هیچگاه از کارگردانی مهدویان بیش از این انتظار نرفته، ولی، حداقل در فیلم قبلی با روایت یک طرفۀ ماجرا سمپاتی حداقلی برای مخاطب به وجود میآمد، ولی، الان همان سمپاتی حداقلی نیز وجود ندارد. فیلمساز با نابلدی خویش گروهکی تروریستی را به یک مجموعه آدم با لباسهای یک شکل که یکدیگر را برادر و خواهر خطاب میکنند، تقلیل میدهد. مهدویان که توانایی به عمق رفتن و نقدِ ایدئولوژی را ندارد، با توسّل به نماهای سرشار از سانتیمانتالیسم سعی در متنفر کردن مخاطب از مجاهدین دارد؛ گل سر سبدش به گلوله بستن مردم عادّی توسط مجاهدین که یک زنِ محلّی- شما بخوانید طرف دیگر و مظلوم جنگ- مشاهدگر آن است. در ماجرای نیمروز که دوربین به طور کامل در این سَمت درگیری حضور داشت، با حداقلها- دیالوگ- توانسته بود یک چهرۀ شریر، موسی خیابانی، را تصویر کند. امّا، در این فیلم «عباس زریباف» چه وجههای دارد؟ یک سبیل دارد، خواهر و برادر میگوید و آنچنان نازِ معشوقهاش را نمیکِشد. بیشوخی و بدون اغراق، این وصفی بود از اصلیترین چهرۀِ جبهۀِ مقابل نیروهای خودی. راستی، کسی میداند اگر رابطۀ عاشقانۀ عباس زریباف با معشوقهاش در فیلم نبود، چه میشد؟ فیلمساز با انتخاب نوع دوربینی ناکارآمد، و با سَرک کشیدن در جاهایی که توانایی پرداخت آنان را ندارد، بیش از پیش یادآور نقد درخشان الکساندر اُوانسیان بر فیلم ماجرای نیمروز است. این فیلم ثابت میکند، چقدر آن تعاریف از فیلم صادق بودند و چقدر این نقد: «از دیگر ضعفهای بارز این آشفتهبازار، دوربینی است که قرارش بر ثبت روایتهایی بوده که در عالم واقع اتفاق افتاده. چشمی که قرار بوده پنجرهای شود برای مخاطب، چه آن نسلی که اتفاقات را زیسته و چه نسل بعد از آن. ولی به واقع از یک چشم نیمهکور و غبار گرفته چه کاری برمیآید؟ به طور طبیعی برای روایت یک چنین فیلمی با این داستان ملتهب کمترین توقع از دوربین، جسارت کنکاش مواجهه با وقایع، مکث، حرکت و مهمتر از همه رعایت اخلاق و آداب مربوط به آن است، که جملگی همه غایبند. گویا دوربین، این تافته جدابافته، اهرمی است برای شیرفهم کردن مخاطبان نگونبخت که اینجا تهران است، دهه شصت. دوربینی که آشکارا از هر کسی و هر جا دور است.» [۱]
فیلم دیر شروع میشود. البته اگر بخواهیم حجمِ قصۀ اصلی فیلم را در قیاس با بقیۀ زائدههای فیلم در نظر بگیرم، باید اقرار کنم که در واقع، زائدهای وجود دارد و قصهای- با سطحیترین شکل ممکن- بدان چسبیده است. قصۀ اصلی فیلم آن است که خواهر کمال به خدمت گروه مجاهدین درآمده، در حالیکه کمال و شوهرِ خواهرش باید با مجاهدین بجنگند و همکارانشان نیز بویی از این موضوع نبرند. حال اگر بخواهیم دادوهوارهای فیلم و صحنههای جنگی را از آن بگیریم شاید به یک فیلم کوتاه برسیم. در واقع، این موضوع بیشتر مؤید آن است که ردّ خون فیلمی هدفمند نیست؛ دقیقا برخلاف نسخۀ قبلی خود که فیلم یک هدفِ واحد، یک قصۀ اصلی، را دنبال میکرد؛ اشخاص کشور ترور میشوند و هیچ کاری از دستِ شخصیتهای فیلم برنمیآید. ولی اینجا هدف چیست؟ چرا مدام شخصیتها فریاد میزنند؟ حتّی، شخصیتِ متفکر صادق نیز در این سری بیش از پیش به دنبال بلند کردن صدای خود و «دیده» شدن است؛ در حالیکه شخصیتی که از وی سراغ داشتیم بر خلاف این بوده. شخصیتی که در پشتِ گروه حاضر بود و در خلوت کارش را پیش میبرد. متاسفانه، فیلم تنها به خراب کردنِ شخصیت صادق بسنده نمیکند. بلکه، شخصیت کمال را نیز درگیر شوخیهای بیمزّهای میکند که هیچ عقل سلیمی نمیتواند در آن موقعیتها بدان شوخیهای بیمزّه بخندد؛ مجاهدین در حال پیشروی و نفوذ هستند و آقاکمال برای آنکه شوخطبعی فیلمنامهنویسان و تسلط آنان به واژگان را به رخ بکشد به کلمۀ کرمان«شاه» پیله میکند! کمال در این فیلم تنها دو بعدِ مستقل از هم، و ابدا پرداخت نشده ندارد: شوخطبعیِ تحمّل ناپذیر و عصیانگری بدون منطق. امّا، اینجا نقطۀ انتهایی این یادداشت و ضعفهای فیلم نیست. شخصیتِ دوستداشتنی فیلم ماجرای نیمروز، مسعود با بازی مهدی زمینپرداز، در این فیلم ترور میشود. امّا، فیلم حتّی وی را درخور یک نمای مناسب نمیداند. دوربین در گیرودارِ جلوههای ویژۀِ ردّ خون مرعوب ظاهر پوشالی خود میشود و از وجهۀ انسانی خود- و به تبع مخاطباناش- جا میماند؛ این فرجام تلخِ واپسین ساختۀ محمدحسین مهدویان و سرسپردن به گیشه است.
-------
۱: اوانسیان، الکساندر (۱۳۹۶)، «کدام ماجرا؟ کدام نیمروز؟»، مجلۀ فرم و نقد، شمارۀ اول: مهرماه ۱۳۹۶، صفحات ۳۲-۳۷.