شکوه بی پایان ؛ برای زادروز بهرام بیضایی

پدر پير فلك بايد صبر بسيار كند تا مادر گيتي ، ديگر بار ، كسي همچون بهرام بيضايي را بيافريند و بپرورد. او زاده ي 5 دي 1317 تهران است ؛ نويسنده ي بنام و فيلمساز صاحب سبك. آثار وي بسيارند كه به مهم ترين آن ها اشاره مي شود :
- آثار پژوهشي : نمايش در ايران ، نمايش در چين ، نمايش در ژاپن ، هزار افسان كجاست ؟ و ...
- نمايشنامه ها : سهراب كشي ، آرش ، پهلوان اكبر ميميرد ، مجلس ضربت خوردن ، چهار صندوق ، افرا يا روز ميگذرد ، مرگ يزدگرد و ...
- فيلمنامه ها : روز واقعه ( ساخته شده به دست شهرام اسدي ) ، سگ كشي ، شايد وقتي ديگر ، مسافران ، تاريخ سري سلطان در آبسكون ، طومار شيخ شرزين ، باشو غريبه ي كوچك ، ديباچه نوين شاهنامه ، مقصد ، وقتي همه خوابيم و ...
بيضايي داراي قلمي پرقدرت و سبكي ويژه است. ميتوانيد ديالوگ هاي بسيار زيبايي كه از فيلم هاي وي - به ويژه "روز واقعه" و "سگ كشي" – شنيده ايد ، بخاطر آوريد. ( سكانسي از روز واقعه در پايان نوشتار آمده )
در نمايشنامه «سهراب كشي» واژه ها كاملا پارسي است و از هيچ كلمه عربي استفاده نشده كه قدرت نويسندگي و شناخت عميق او را نسبت به زبان كهن پارسي نشان مي دهد.
فقط اوست كه ميتواند نمايشنامه ي «مجلس قرباني سِنِمار» را از دل ضرب المثل هاي عرب و داستان تقريبا كوتاه نظامي در هفت پيكر خلق كند و نقشي ماندگار به نام خود ثبت نمايد كه : « فروانداختن هنر نيست ؛ بركشيدن هنر است و برساختن ».
هنگامي ديگر غربت فردوسي فرزانه و زجرهايي را كه كشيده در « ديباچه نوين شاهنامه » تصوير مي كند و جمله اي را مي نويسد كه گويا سرنوشت بسياري از نويسندگان و هنرمندان اين سرزمين بوده و هست : « در توس جز گوري پاداش مرد هنر نيست » و كيست كه نداند منظور از توس كجاست و مردان هنر كيستند ؟!
سپس به هنگامه ي تازش خونريزان و خونخواران مغول بيايد و در پهنه و صحنه ي تخيّل پاك خود ، فرجام شوم سلطان محمد خوارزمشاه را به نام « تاريخ سري سلطان در آبسكون » بنويسد.
هم اوست كه از دل دالان تاريك تاريخ در فراز و نشيب دوران خويش قرار ميگيرد و از ميان خيابان هاي شلوغ و پر داستان تهران ، « حقايق درباره ي ليلا دختر ادريس » و « افرا يا روز مي گذرد » را به ديوان سينما و نمايش ايران تقديم مي كند.
در وقتي ديگر ، برشي از جامعه ي رنگ باخته و نوساخته ي خود را در «سگ كشي» مي نويسد و مي سازد. بي دليل نيست كه شخصيت اصلي آن « ناصر معاصر » نام دارد ! چند سال بعد هم كه بوي تعفن درون سينما و روابط بي پايه ي حاكم بر آن مي آزاردش ، « وقتي همه خوابيم » را مي سازد و طوق رسوايي بر گردن ستبر زر و زور و تزوير مي اندازد.
او اهل قيل و قال يا جار و جنجال نيست. اگر هم كژي و بيدادي مي بيند ، با قلم جهل كُش خويش ، سخن مي كند و دمل هاي چركين ستم و ناراستي را مي تركاند. چه تازيانه اي دردناك تر از نوك قلم ؟! ظرافت هايش در « مجلس ضربت خوردن » و نگاه عميق و فكورانه اش در « روز واقعه » گواه سخن ماست.
با كدام نويسنده مي توان چنين سفري به درازناي تاريخ يك ملت داشت ؟! انگشت شمارند و يكي از آن ها ، هم اوست.
زادروزت مبارك حضرت استاد ! از پروردگار حق آفرين ميخواهم همچنان بماني و بدرخشي. تو در كنار ديگر بهرام هاي تاريخ ايران ، سرافراز و سربلند مي ماني و آن هايي كه تو را رنجاندند ، سرنوشتي جز فراموشي و خاموشي در حافظه ي تاريخ و حافظه ي تاريخي مردم ندارند.
استاد ! زماني كه در دانشگاه استنفورد تدريس مي كني و خواهندگان ادب و انديشه را از درياي وجودت سيراب مي كني ، وضعيت سينماي ما ديدني است. بر سر در سينماها نام هاي خالتور و آس و پاس و سارا و آيدا و پنجاه كيلو آلبالو را مي بينيم كه نام هاي ظاهرشان ، خبر از باطن تهي شان مي دهد. همين است ديگر ؛ وقتي بيشه ي سينما از نره شيران تهي مي ماند ، شغالان به بيشه دلير مي آيند و جولان مي دهند.
استاد ! تو از تبار روشني و از فرزندان فهيم فردوسي هستي. شكوه بي پايان آن ها ميراثي شده براي تو. همچنان بدرخش. سايه ات بر سر فرهنگ و هنر ايران ، مستدام.
* پيوست : سكانسي از فيلمنامه روز واقعه :
اتاق هاي كنار هم خانه ي زيد [ دنباله ]
پشت ديواره ي مشبك ، عودزنان عود مي نوازند. مهمانان گرداگرد اتاق بزرگ بر زمين - پشت داده به پشتي ها - نشسته اند يا جلوتر آمده اند و دو دو و سه سه حرف مي زنند. بعضي بادزن هايي از برگ نخل به دست دارند. صداي هلهل زن ها از اتاق ديگر. پسر كوچك زيد - فتاح - به شتاب مي رسد.
فتاح : از ميدان گذشتند !
زيد برميخيزد و به شتاب به سوي اتاق ديگر - جايگاه زنان - ميرود.
زيد : شمشير ، شمشير ! كجا گذاشته بودم ؟! [ بي تاب دست ها را به هم مي كوبد ] شمشيرم !
پسر بزررگ تر - عمرو - خشمگين به سوي پدر مي رود.
عمرو : آيا به كمر نصراني مي بندي ؟!
زيد : [ كه شمشير را گرفته ] تو مخالفي پسر ؟!
عمرو : مسلماني ما سه نسل است و از او هيچ.
زيد : هوه – آري ؛ من از اسلام او بوي تازگي مي شنوم و از مسلماني تو ، تنها بوي غرور جاهلي مي آيد.
عمرو : [ با تاكيد ] ما شصت ساله مسلمانيم !
زيد : اين چه تفاخري است كه به ايمان خويش مي كني ؟! كه اگر تو مسلماني از پدر داري ، او اين گنج به رنج خويش يافته است ...