تحلیل سریال پارتریک ملروز (بر اساس اختلال های روانی از دیدگاه بالینی)

چکیده:
مدت مدیدی ست که رسانه به واسطه ی دستاوردهای مرموز خود، هوش و حواس مردم را ربوده است. درمیان قدرتمندترین ابزاهای کنترلی رسانه، سینما و تلویزیون بیش از دیگران اندیشه ها و احساسات مردم دنیا را مورد آموزش و پرورش قرار می دهند. گاهی اوقات با دیدن برخی از این فیلم ها سوالاتی برایمان به وجود می آید که نیاز داریم برای درک بهتر محتوای آن، جزئیات فیلم را مورد بررسی قرار دهیم و به منظور یافتن پاسخ پرسش هایمان، نظریه های منتقدان را مطالعه کنیم. اما متأسفانه در اکثر تحلیل ها و دیگر نقدها تنها از موضوعات فنی پروژه مانند تکنیک های کارگردانی و بازیگری، و همچنین نقطه ضعف های جزئی یا کلی فیلم بحث می شود و کمتر پیش می آید تا منتقدان در مورد محتوای فیلم صحبت کنند. حال، این مقاله به طور مفصل محتوا و کاراکترهای سریال پاتریک ملروز را با دیدگاه آسیب شناسی روانی مورد بررسی قرار می دهد و نوید آن را می دهد که از بیان تکنیک های فنی پرهیز نماید.
برای اثبات تحلیل هایی که در خصوص رفتارهای کاراکترهای سریال انجام شده، توضیحاتی که از متخصصان بالینی درمورد برخی از اختلالات خُلقی و شخصیتی در کتاب آسیب شناسی روانی نقل قول شده است را از متن کتاب استخراج نموده و در بطن مقاله قرار داده ام.
مینی سریال پاتریک ملروز که بر اساس رمان های ادوارد سنت آبین طراحی و تولید شده است، با قلم دیوید نیکولز به فیلمنامه، و توسط ادوارد برگر کارگردانی شده است. لازم به ذکر است که نام اپیزودهای سریال، از همان 5 رمان سنت آبین انتخاب شده است.
کلام آخر، امید است این مقاله بتواند اطلاعات مطلوبی را در اختیار شما خوانندگان گرامی قرار دهد.
کلمات کلیدی:
اختلال شخصیت خودشیفته، اختلال شخصیت ضداجتماعی، اختلال افسردگی اساسی، اختلال افسرده خویی.
مقدمه:
تقریباً تمام ما دوران کودکی خود را با اتفاقات خوشایند و حوادث غمناک پشت سر گذاشته ایم و امروز از آن دوران با عنوان خاطرات خوش کودکی یاد می کنیم؛ دورانی که روزهای لذت بخش باعث شکوفا شدن استعدادها و روزهای تلخ با وجود آنکه لحظات سردی را برایمان رقم زده اند، سبب تقویت و پرورش ضعف های روحی و روانیمان شده اند، و به واسطه ی همان لحظات چگونگی رویارویی با ناملایمات زندگی را فراگرفته ایم. گاهی اوقات با مرور خاطرات گذشته با تصاویر زیبایی رو به رو می شویم که لبخندی از جانب قلب هرچند کوتاه بر لبانمان جاری می کنند و حداقل برای لحظات کوتاهی احساس شعف و امید را در وجودمان پدید می آورند. در میان این تصاویر دلنشین خاطرات تند و زننده ای هم وجود دارند که بیش از تمام آموزه ها بر اندیشه و احساساتمان چیره شده اند و مانند زخمی کهنه بر قلبمان جای گرفته اند. مهم نیست که تعداد این زخم ها چقدر باشد، بزرگ باشند یا کوچک، مانند روز اول تازه باشند یا به جز خطی نازک اثر دیگری از خود بر جای نگذاشته باشند، حتی مهم نیست که موضع آنها درد داشته باشد یا نه! تنها موضوعی که بیش از تمام این موارد رنج و مشقت به همراه دارد، ماهیت وجودی این زخم ها و عوارض آنهاست که در گذر زمان همچو طلسمی وحشتناک چنان زندگیمان را تسخیر کردند که ارزشمندترین لحظات عمرمان را که روزهای کودکی و نوجوانی بودند را با ترس، سکوت و انزوا پشت سر گذاشته ایم و امروز نیز به همین منوال جوانی خود را در جبر حوادث تلخ کودکی که با نیرویی خارق العاده، ابر و باد را به سبب تشکیل طوفان های سهمگین در آسمان روحمان هدایت می کنند تا همچنان قلب و اندیشه یمان را در سایه سار هراس و تردید خاموش دارند تا آهسته و آرام بر باورهایمان غلبه کنند و پس از آنکه نیروی ارادی وجودمان را مغلوب کردند، ما را با کوله بار سنگین تنهایی بر دوش و با احساسات اندوهی گران که قلبمان را به درد آورده اند در مسیر زوال رها کنند، با مرور کتابچه ی گذشته تباه خواهیم کرد.
برخی از ما بنا به تجربه هایی که از اتفاقات گذشته کسب کرده ایم، اینگونه احساسات و سبکی از زندگی را که در چنین شرایط مهیبی تداوم یافته را با تمام وجود لمس می کنیم. اما برخی دیگر که حتی با گونه ی مشابه این عواطف نیز روبه رو نشده ایم، حتی با مطالعه های بی وقفه و مصاحبت با روان پزشکان نیز نه تنها نمی توانیم به مفهوم واژه ی انزوا پی ببریم، بلکه نمی توانیم افراد منزوی را نیز درک کنیم؛ چراکه انزوا یکی از پیچیده ترین و دردناک ترین حالت های روحی و روانی بشری است که منشأ آن در افسردگی و افسردگی نیز از تنهایی ساطع می شود.
شاید این سوال در ذهن شکل بگیرد که الزام دانستن این موارد تنها برای مشاوران خانوادگی، روان شناسان و روان پزشکان مناسب است. به آن منظور که این افراد به واسطه ی شغلی که دارند ملتزم آن هستند تا مباحث متعددی من جمله: اختلالات رفتاری، روان شناسی شخصیت، روان شناسی بالینی با هدف تشخیص نوع بیماری های روحی و روانی مانند افسردگی، و همچنین بیماری های دیگری که به واسطه ی آن شکل گرفته است؛ چگونگی به وجود آمدن آنها، علایم و فرآیند پیشگیری، شیوه ی برقراری ارتباط با این گروه از بیماران و مراحلی که برای درمان یا کنترل رفتارهایشان باید در نظر گرفته شود را به طور جدی مورد مطالعه قرار دهند، حال آنکه عوام از دانستن این موضوعات مبرا هستند. شاید این نظر از لحاظ منطقی پاسخ مناسبی باشد اما از لحاظ حقیقی چگونه می توانیم یقین حاصل کنیم که شخصی مانند پاتریک ملروز که کودکی را با تجربه کردن رفتارهای نابههنجاری که پدرش به عنوان مراحل تربیتی او در نظر گرفته بود و به طور جدی بر اجرای آنها تأکید داشت تا او را همچون خودش مردی مستقل و سرسخت پرورش دهد، با این نظر موافق است یا خیر؟
شرح و تحلیل وقایع:
قوانین سخت و پیچیده ای چون؛ 1) بیرون نرفتن از خانه حتی برای شرکت در جشن ها و دورهمی های خانوادگی، که این به آن معناست که پاتریک در سن 8 سالگی دوست و همبازی نداشته باشد و در آینده نیز مانند والدینش تنها با نیکلاس و بریجیت، و آن و همسرش ویکتور که یک نویسنده بود - و بجز "آن" از تمام آنها متنفر بود - معاشرت داشته باشد. بازخورد شدیدتر این ممنوعیت را در جوانی او می بینیم که در ارتباطات اجتماعی دچار اضطراب، هراس و عدم کنترل اعتماد به نفس می شود. همچنین هنگامی که ازدواج می کند نمی تواند رابطه ی عاطفی مناسبی با همسر و فرزندانش برقرار کند که این مورد یکی از مهمترین بحران هایی است که فردی مانند پاتریک را چنان آزار می دهد که امکان دارد هیچ گاه نتواند رشد کردن فرزندانش و مسئولیت هایی که او باید به عنوان پدر در برابر شرایط فعلی فرزندانش بر عهده گیرد را درک کند؛ چراکه او خود را درون حبابی تصور می کند که امواج دریا او را مستقیم به سوی جلو حرکت می دهند. حرکتی که تا به امروز ادامه داشته و حتی یک لحظه هم متوقف نشده یا از سرعت خود نکاسته است. در تمام این مدت هربار که به گذشته فکر می کند علاوه بر آنکه زندگی اش را سراسر تشویش می بیند، بلکه بیش از پیش دچار سردرگمی می شود؛ این احساس گویی با قدرتی خارق العاده روح و روانش را تسخیر کرده که برای شکست دادن آن به قول جانی: "باید کمی بیشتر از خودش فاصله بگیرد". اما چگونه می توان از خود فاصله گرفت وقتی گذشته در نهادمان ریشه دوانده و امروز ما را تا فرسنگ ها از خویشتن خویش دور کرده است! چگونه باید آن را فراموش کرد؟ یا در بهترین حالت، چگونه می توان با چنین گذشته ای کنار آمد؟
به همین دلیل است که گاهی اوقات چنین افکاری ذهنمان را آنقدر آشفته می کنند که خود تصمیم گرفتن برایمان به آرزو بدل می شود. در آن دم برخلاف میل باطنی اندیشه هایمان قربانی عواطف شکست خورده یمان می شوند، خاطرات مانند فیلم با سرعتی سرسام آور از مقابل دیدگانمان عبور می کنند و این حالت تا زمانی که تماماً آرامش روانیمان از بین نرود و قالب روح با سر تسلیم گوشه ی انزوا اختیار نکند، ادامه میابد. به هرحال این نوع حالت های روحی با گذر زمان بهبود خواهند یافت، اما این به آن معنا نیست که معضلات یا زخم های فعلیمان با مرهم زمان التیام میابند و به این ترتیب می توانیم با خیالی راحت زندگی آرامی را که در گذشته مشغول آن بودیم از سرگیریم. باید همچنان که زمان با نیروی جاودانی خویش غبار زوال را فرومی نشاند، ما نیز خود را از پیله ی انزوا رها کنیم، دریچه ی قلب را از گزند اندوه نجات بخشیم و افسار اندیشه یمان را با فروتنی در دست گیریم. ضمن آنکه تغییراتی در سبک و سیاق زندگیمان در نظر گیریم تا از تأمل ورزیدن به حوادث آن روزگار پرهیز کنیم. هدفی را به منظور برانگیختن خویش به سبب آنکه کلبه ی احزان انزوا را ترک گوییم و شوقی نهادین در وجودمان پدید آید تا بتوانیم به واسطه ی اعتماد به این میل درونی، ابتدا حافظه را از وجود هرآنچه که دیدگانمان را در برابر زندگی تیره و تار کرده، بطوری که تاکنون موفق نبوده ایم تا شیره ی وجودی آن را درک نماییم پاک نموده، سپس مسیر زندگیمان را مشخص کنیم و برای جلوه بخشیدن هرچه بیشتر به این موهبت ارزشمند با دقت برنامه ریزی نماییم. اما مصائبی که پاتریک را به زانو آورده بودند و هرلحظه او را آزار می دادند، طوریکه حتی شب ها نمی توانست چشم برهم گذارد و در آغوش خواب لحظات کوتاهی را بیاساید، از آن دست مشکلات زود گذر نبودند که با گذر زمان بتواند آنها را پشت سر گذارد. مسائل حل نشده و دشواری که تمامشان سوالات مبهم و بدون پاسخی هستند که تا به امروز زندگی اش را در هراس نگاه داشته و به این ترتیب آینده اش را به سوی تباهی کشانده اند.
پاتریک کودکی را به تنهایی گذرانده است، حتی والدینش با او دوست نبودند؛ پدر و مادرش علاوه بر آنکه با مهربانی با او صحبت نمی کردند یا به حرفه ای کودکانه ی او گوش نمی دادند، بلکه به رشد کردن او نیز اهمیت نمی دادند و هیچ گاه موقعیت های سنی او را برایش شرح نمی دادند تا علاوه بر آنکه با چالش ها و موانعی که پیش رو خواهد داشت آشنا شود، بتواند خودش را برای مقابله کردن با آنها آماده کند و همچنین وظایفی که در آن دوران باید متقبل شود را با تنظیم برنامه ریزی های مناسب و کارآمد به مرحله ی اجرا برساند. و درست به همین خاطر او نیز نمی تواند مراحل رشد فرزندانش را درک کند و همین موضوع سبب می شود تا در گذر زمان برخلاف میل باطنی اش دیواری شیشه ای میان او و خانواده اش ایجاد شود. این همان موضوعی است که پاتریک به شدت از آن می ترسد و برای اصلاح این موضوع وارد چالش تازه ای می شود.
2) دخیل نبودن مادر در تربیت فرزند - مگر زمان هایی که پدر مشغول نوشیدن مشروب یا خواب باشد - که نتیجه ی این قانون نیز تخریب احساسات مادری بود که در گذر زمان تمامی مسئولیت ها و محبت های مادرانه به دست فراموشی سپرده شد، به طوری که نگاه مادر و فرزند در دوران میانسالی پاتریک و مسنی مادر، همچو نگاه دو دوست قدیمی می نمود که بنابه خاطرات تلخی که از یکدیگر داشتند سبب شده تا تمام رشته های عواطف صمیمانه و اعتمادهای صادقانه ی میانشان گسسته شود.
برای درک این موضوع باید پدری را تصور کرد که از ارث محروم شده و در مقابل آن مادری که در خانواده ای ثروتمند رشد کرده است - البته از آن ثروتمندانی که درصد قابل توجه سرمایه شان را با ثبت اختراع مایع رختشویی به دست آورده اند - و چون تنها فرزند خانواده بود تمام ثروت خانواده اش به او تعلق گرفته است. همچنین ازدواج خود را با مردی تصور می کرد که مطیع او باشد و بتواند او را به اصطلاح کنترل کند. اما نه تنها این اتفاق رخ نمی دهد بلکه پس از ازدواج با دیوید به یک حیوان خانگی مطیع و وفادار به ارباب تبدیل می شود. رابطه ی آن دو به قدری سرد می شود که دیوید حتی به النور اجازه نمی دهد که در تربیت پاتریک کوچک ترین نقشی داشته باشد، زیرا او نیز ازدواج با النور را تنها بخاطر ثروتی که داشت اتخاذ کرده بود و از آنجایی که فهمیده بود همسرش قصد دارد با ثروتی که دارد وی را مدیون خویش نگاه دارد، با پیش گرفتن خوی سلطه جویی و منش قدرت طلبی که خاص او بود، قوانینی در زندگیشان وضع می کند که یکی از آن قوانین این بود که النور برای خروج از خانه حتی برای تفریح و گردش با "آن" باید از او اجازه می گرفت، در غیر اینصورت با شامه ی تیزی که داشت متوجه این موضوع می شد. همچنین هیچ وقت به او اجازه نمی داد به هنگام گردش پاتریک را همراه خود ببرد. به این ترتیب برای خود احترامی توأم با ترس در میان خانواده و دوستانش رقم زد.
اساساً اینگونه قوانین بنیاد خانواده را از درون متلاشی می کنند. زیرا دلایلی که بینش های اخلاقی دو زوج را تغییر می دهند، اختلافاتی را پدید می آورند که باعث می شوند اعضای خانواده (من جمله فرزندان) هرچه بیشتر از یکدگیر فاصله بگیرند و در این میان پدر و مادر که بانیان این اختلافات هستند نیز ضربه خواهند خورد. حال اگر راه حل مناسبی برای این موضوع درنظر گرفته نشود، این فواصل آزار دهنده به تنفر، کینه و انتقام تبدیل می شوند. اما دلایلی که باعث می شوند تا والدین، عبوس و تند مزاج شوند و اصول اخلاقی و بعضاً فرهنگی را نیز رعایت نکنند چیست؟ اگر بتوانیم کمی به روحیات دیوید و النور نزدیک شویم و بصورت مجزا شخصیتشان را بررسی کنیم، شاید درک این موضوع برایمان آسان تر شود.
دیوید و النور هردو قربانی پرورش اشتباه خانواده ای بودند که آنها نیز قربانیان حسرت های عاطفی والدینشان بودند. اما دیوید در طول زندگی با موانع اسفباری روبرو بود که گذر کردن از آنها تقریباً محال، و زمین خوردن به واسطه ی آنها دردناک تر بود.
نیکلاس برای بریجیت تعریف می کند که دیوید در جوانی علی رغم استعدادی که در آهنگسازی داشت، برای آنکه پدرش را از خودش راضی نگهدارد برای ادامه ی تحصیل رشته ی پزشکی را انتخاب می کند اما برخلاف انتظار، پدرش به قدری از انتخاب دیوید خشمگین می شود که او را از ارث محروم می کند. پس از ازدواج متوجه می شود که همسرش تنها به خاطر آنکه خانواده ی او جزو دوک های سرشناس انگلیس بودند با او ازدواج کرده و از آنجایی که می دانست که از ارث محروم شده، تصمیم داشت تا او را مدیون خویش قرار دهد. او حتی از سوی دوستانش نیز مورد تمسخر قرار می گرفت که نه در حرفه ی مورد علاقه اش قدم گذاشته، نه سبب افتخار خانواده اش شده و آخر کار نیز خود را در سایه ی حمایت مالی همسرش پنهان کرده است. حال دیوید چگونه می توانست خود را از حصار نگاه های انتقام جویان ای که تمام نزدیکانش بر او روا می داشتند رها سازد؟ اگر ما جای دیوید بودیم چگونه رفتار می کردیم؟
ویکتور ضمن صرف شام به منظور تشریح اعمال بی رحمانه ی یکی از کاراکترهای کتابش جمله ای را بیان می کند که می تواند پاسخی برای این سوال باشد:
"طبیعی ست، کسانی که ترسانده می شوند درصورتی که فرصتی بدست بیاورند خودشان عامل ترس دیگران می شوند".
دیوید نیز دقیقاً همین کار را انجام می دهد. او که از نوع برخورد اطرافیانش به سطوح آمده، تصمیم می گیرد تا تغییری اساسی در منش اخلاقی اش ایجاد کند و در نهایت علت این رفتار سرسختانه را در میز شام خطاب به النور برای دوستانش بیان می کند: "اما نمیشه که با انسان ها مانند شیء رفتار کرد". دیوید با بیان این جمله نهیب دیگری به النور می زند تا به او گوش زد کند مانند مادرش تلاش نکند که بعد از آنکه شوهر دائم الخمرش را طلاق داد و اشراف زاده ی پیر بی سر و پایی بنام دوک والنسه را خرید، و به قول دیوید "دوک والنسه با لایه هایی از دلار تر و تمیز شد"می تواند او را نیز با دلارهایش بخرد!
کتاب آسیب شناسی روانی که اختلال های روانی را منوط بر دیدگاه بالینی مورد بررسی قرار داده است، اختلال شخصیت خودشیفته (Narcissistic Personality Disorder) را اینگونه شرح می دهد:
رویکرد روانکاوی فروید، خودشیفتگی را ناکامی در فراتر رفتن از مراحل اولیه ی رشد روانی - جنسی در نظر می گیرد. نظریه های جدیدتر رابطه ی شیء، روی تأثیر رابطه ی آشفته ی والد - فرزند بر رشد درک خویشتن کودک تأکید می کنند. هر کودکی نیاز دارد والدینش دستاوردهای او را تأیید کنند و به آنها پاسخ های مثبت بدهند. کودک بدون اینها ناایمن می شود. این ناایمنی به طرز اسرارآمیزی در خود والابینی کاذب جلوه گر می شود که می توان آن را از تلاش فرد برای جبران کردن آنچه قبلاً از زندگی اش حذف شده، برداشت کرد (کوهات 1971، 1966). این افراد که از شالوده ی محکمی برای خودِ سالم بی بهره اند، خودِکاذبی را به وجود می آورند که به طور متزلزلی بر عقاید خود بزرگ بینی و غیر واقع بینانه درمورد شایستگی و جذابیت آنها استوار است (مسترسون و کلین، 1989). بنابراین، اختلال شخصیت خودشیفته را می توان به صورت ابراز این ناامنی و نیاز به توجه کودکی در فرد بزرگسال برداشت کرد.
همچنین بخشی از تشریح اختلال شخصیت ضداجتماعی، به شرح زیر است:
مانند همه ی موارد اختلال های شخصیت، ویژگی های مشکل آفرین افراد مبتلا به اختلال شخصیت ضداجتماعی بادوام هستند؛ یعنی، مشکلات آنها در کودکی آغاز می شوند و تا بزرگسالی ادامه میابند. در یک تحقیق جالب، پژوهشگران افرادی را که در 3 سالگی و دوباره در 21 سالگی ارزیابی کردند، دریافتند کودکان مهار نشده (یعنی، کودکانی که تکانشی، بی قرار و حواس پرت هستند) به احتمال بیشتری در بزرگسالی ملاک های تشخیصی اختلال شخصیت ضداجتماعی را برآورده کردند و درگیر تبهکاری بودند (کاسپی، موفین، نیومن و سیلوا 1996). هرچه اقدامات ضداجتماعی کودک زیادتر و متنوع تر باشند، به احتمال بیشتری الگوی رفتار ضداجتماعی فرد همیشگی خواهد بود (لینام 1997).
تشخیص رفتار ضداجتماعی که این روزها در DSM-IV-TR به کار می رود، از کار هِروی کلکی (Hervey Milton Cleckley)، سرچشمه گرفته است که انتشار کتاب او با عنوان ماسک شعور (The Mask Of Sanity) در سال 1941، بیانگر اولین تلاش علمی در طبقه بندی رفتارهای شخصیت «سایکوپاتیک» بود. کلکی یک رشته ملاک هایی را برای سایکوپاتی تعیین کرد. این تیپ شخصیت، با مجموعه ای از صفات مشخص می شود که محور آنچه را که اکنون اختلال شخصیت ضداجتماعی نامیده می شود، تشکیل می دهد. او بیش از دوازده ویژگی سایکوپاتی را مشخص کرد که مبنای ملاک های تشخیصی فعلی را تشکیل می دهند. این ویژگی ها عبارتند از: فقدان ندامت یا شرم از صدمه زدن به دیگران؛ قضاوت نامناسب و ناتوانی در درس گرفتن از تجربه، خودخواهی شدید و ناتوانی در عشق ورزیدن، فقدان پاسخ دهی هیجانی به دیگران، تکانشگری (رفتار عجیب و غریب و ناخوشایند)، فقدان (دلشوره)، غیرقابل اعتماد بودن و ریاکاری. کلکی برای توصیف ناتوانی سایکوپات در واکنش نشان دادن نامناسب به جلوه های هیجان پذیری، از اصطلاح زوال عقل معنایی(Semantic Dementia) استفاده کرد. پوشش این رفتارهای تهاجمی و زننده، یک لایه جذابیت سطحی و هوش ظاهری است.
با استناد به این توضیحات می توان اینگونه استنباط کرد که دیوید دچار نوعی اختلال شخصیت است که مورد او را ترکیبی از اختلال شخصیت خودشیفته و اختلال شخصیت ضداجتماعی تشکیل می دهند.
با فراموش کردن نبوغ و استعداد فرزندان، پنهان داشتن ذوق هنری آنها از دیگران، اجبار در انتخاب تحصیلات آکادمیک و وارد شدن در شغلی که هیچ علاقه ای به آن نداریم چراکه پدر و مادرمان از مدت ها پیش بنا به دلایل متعددی چون، فخر فروختن از پیشرفت فرزندشان در میان خویشاوندان، جامه ی عمل پوشاندن به حسرت های کودکی خود، توجه نداشتن به رفتارهای سادیستی خویش به آن علت که کودکی را با رنج بردن و وحشت داشتن از والدینشان پشت سر گذاشته اند، نه تنها در ذهن خود شخصیت اجتماعی و خانوادگی ما را ساخته و پرداخته اند و علاوه بر آن فرزندشان را تربیت نکرده اند، بلکه ما را از درون به قتل رسانده اند. به قدری حسرت های دوران کودکی در قلبشان انباشته شده که به هیچ وجه احساسات فرزندشان (ما را) را درک نمی کنند.
هنگامی که این لحظات را به یاد می آوریم با خود عهد می بندیم که فرزند خود را اینگونه تربیت نکنیم اما نهانمان را با باورهای خود تربیت می کنیم و هنگامی که فرزندمان متولد می شود تمام پیمان هایمان را فراموش می کنیم و به جای پرورش دادن مهارت های بنیادی و آموزش تقویت کردن ضعف های کوچک اما آزار دهنده ای که ترس و اضطرابش را تشدید کرده و قطعاً اگر در همین کودکی او را یاری نکنیم این ضعف را - که امروز اخطار می دهد: حواست را جمع کن، من همراه تو هستم و در نهاد تو زندگی می کنم؛ با تو می خورم، با تو می نوشم، با تو راه می روم، حتی می توانم با تو سخن بگویم. تمام توانایی های من به میزان ترس تو از من بستگی دارد؛ تو هرقدر بیشتر از من بترسی و خواسته های مرا اجابت کنی، من بیشتر از تو رشد می کنم و می توانم آنقدر نیرومند شوم که اگر امروز با دیدن من مانند کسی که هنگام دیدن گرگ قالب تهی می کند سردرگم شوی، من نیز می توانم همچون هیولایی درنده و افسونگر قلبت را از پلیدی انباشته کنم و روانت را با افکار شوم تسخیر کنم. در آن لحظه روحت با اشاره ای کوچک درونت خواهد شکست. پس امروز با تمام نیرویی که داری مرا شکست بده، چراکه فردا نیرومندتر از امروز خواهم بود - برطرف کند، بدون آنکه کوچکترین توجهی نسبت به این مسائل در ذهنمان نقش ببندد، در اندیشه هایمان تنها بر آن هستیم تا نیازهای کودکی خود را که به عقده تبدیل شده اند برای فرزندمان فراهم کنیم. شاید هم مانند دیوید در فکر آن هستیم تا نیازهای شخصیتی و اجتماعیمان را از همسر، و نیازهای درونی و عاطفیمان را از فرزندمان طلب کنیم!
حال در چنین شرایط تحمل ناپذیری که برای او رقم زده ایم جهت توجیه کردن اعمال ظالمانه ی خویش مانند انسان های فرهیخته بر او نهیب می زنیم که:
"انتظار ندارم امروز از من تشکر کنی، اما امیدوارم که شاید وقتی بزرگتر شدی بخاطر مهارت کناره گیریت که ذره ذره درونت چکوندم ازم سپاسگذار باشی".
پس از ادای این جملات از او می خواهیم که بخاطر خوشحالی ما با شخصی که ما برای او در نظر گرفته ایم ازدواج کند.
از این دست اهداف و آرزوهایی که برای فرزندمان در نظر گرفته ایم آنقدر در ذهنمان شکل می گیرد و چنان با هیجانی بی مانند به اجرای افکارمان ادامه می دهیم، تا زمانی که دستان مرگ ما را از خانواده ای که برای آنها با مهارت فوق العاده ی نیروی کودک درونمان، دنیا و مفهوم زندگی را با اندوه، تأسف، تنفر، خشم و کینه برایشان فراهم کرده ایم جدا کند.
از سوی دیگر النور که او هم در خانواده ای اشرافی زندگی کرده، با وجود آنکه خانواده اش او را نه برای تحصیلات و حرفه ی آینده اش تحت فشار گذاشتند و نه او را از ارث محروم داشتند، لذا با هیچ یک از مشکلات کودکی مانند دیوید رو به رو نبوده، چگونه به یک بانوی افسرده و دائم الخمر بدل شده است؟
پدر النور تمام روز را با نوشیدن مشروب هایش می گذراند و مادرش نیز پی در پی خود را با ترتیب دادن میهمانی های اشرافی اش مشغول می کرد. دست آخر نیز با سهل انگاری ازدواج با مردی را انتخاب کرده بود که او را به انسانی بی روح تبدیل کرده بود. حتی اجازه ی آن را نداشت که در کنار فرزندش بنشیند، او را مادرانه در آغوش بگیرد تا وجودش از عشق و امید به قدری سرشار شود تا بتواند آن را به همسرش نیز بازگرداند. به این ترتیب النور مادر بودنش را فراموش می کند.
اگر جای النور بودیم چه کار می کردیم؟
شاید ما هم تمام دارایی خود را وقف خیریه می کردیم!
اما به راستی کدام یک بیش از دیگری مقصر بوده است؟ دیوید که گویی به هیچ وجه معنای زندگی را درک نکرده بود؟ یا النور که همیشه تشنگی اش را با مشروب برطرف می کرد و تسلیم تمام خواسته های همسرش شده بود و وظیفه ی مادری اش را به دست فراموشی سپرده بود؟
در اینجا لازم است به شرح کوتاهی از اختلال های خُلقی که گونه های افسردگی من جمله اختلال افسردگی اساسی و اختلال افسرده خویی را در بر می گیرند بپردازیم:
علایم جسمانی دوره ی اختلال افسردگی اساسی (Major Depressive Disorder)، نشانه های تنی یا بدنی نامیده می شوند. فرد مبتلا، خسته و بی رمق است و کُند شدن حرکات جسمانی را تجربه می کند که کُندی روانی - حرکتی(Psychomotor Retardation) نام دارد. برخی افراد افسرده، نشانه ی متضاد بی قراری روانی - حرکتی (Psychomotor Agitation) نشان می دهند؛ در نتیجه رفتار آنها جنون آمیز است. علاوه بر این، افراد در دوره ی افسردگی اساسی به نشانه های شناختی ای مبتلا هستند که از جمله ی آنها می توان به نگرش بسیار منفی نسبت به خود که با عزت نفس پایین و این احساس که آنها سزاوار تنبیه شدن هستند، اشاره کرد. چون آنها بی وقفه به اشتباهات گذشته دل مشغول اند، خود را محکوم به احساس گناه می دانند. از آنجایی که آنها نمی توانند به روشنی فکر یا تمرکز کنند، در مورد حتی بی اهمیت ترین مسائل، قدرت تصمیم گیری ندارند. فعالیت هایی که همین چند هفته ی گذشته علاقه ی آنها را برمی انگیختند، اکنون هیچ جاذبه ای ندارند.
اگر به رفتارهای النور در قسمت دوم، آنجایی که قصد دارد به همراه "آن" به فرودگاه برود، تمرکز کنیم متوجه می شویم که سرور هیجان او ریشه در حالت بی قراری روانی - حرکتی دارد. اراده ی تصمیم گیری او در مقابل دیوید که او را از بردن پاتریک به همراه خود منع می کند، با ضعفی غیرعادی همراه است. همچنین هنگامی که در میز شام "آن" به النور می گوید که باید به نزد پاتریک برود و با او صحبت کند، می بینیم که خود النور همچو کودکی ناتوان مطیع تصمیمات دیوید است و جمله های او که گرچه خونسردانه و آرام بیان می شوند اما تهدید دلخراشی را نوید می دهند که النور را بدون ذره ای مقاومت مجاب می کنند تا بر صندلی خود بنشیند و از انجام این کار چشم پوشی کند.
اگر اختلال افسرده خویی را نیز کمی مورد مطالعه قرار دهیم، می توانیم شخصیت و روحیات النور را بهتر درک کنیم:
افراد مبتلا به اختلال افسرده خویی (Dysthymia Disorder) دست کم به مدت 2 سال، به برخی از نشانه هایی که افراد مبتلا به اختلال افسردگی اساسی تجربه می کنند، مانند اختلال در اشتها، خواب آشفتگی، انرژی کم یا خستگی، عزت نفس پایین، تمرکز ضعیف، مشکل تصمیم گیری و احساس ناامیدی دچار هستند. با این حال، آنها نشانه های زیادی را تجربه نمی کنند و این نشانه ها شدید نیستند. آنها در اغلب تلاش هایشان احساس بی کفایتی می کنند و نمی توانند از وقایع زندگی لذت ببرند. همان گونه که شاهد هستید، اختلال افسرده خویی براساس روند آن که مزمن است، با اختلال افسردگی اساسی تفاوت دارد (کلین و همکاران 1998). افراد مبتلا به اختلال افسرده خویی از دیگران کناره گیری می کنند، بیشتر اوقات غصه دار و در خود فرورفته هستند یا احساس گناه می کنند، و به دیگران با خشم و تندخویی واکنش نشان می دهند. این افراد در مدت طولانی افسردگی، هیچ گاه به فاصله ی بیشتر از 2 ماه فارغ از نشانه نیستند. آنها معمولاً به اختلال های روانی جدی دیگری نیز مبتلا هستند. تقریباً یک دهم به اختلال افسردگی اساسی مبتلا خواهند شد. تعداد قابل ملاحظه ای اختلال شخصیت هم دارند که تشخیص دقیق را دشوار می سازد. سایرین احتمالاً به اختلال سوءمصرف مواد دچار می شوند، زیرا در تلاش ناموجهی برای کاهش افسردگی و ناامیدی، به مقدار زیادی دارو یا الکل مصرف می کنند.
علایم ذکر شده – البته بجز عصبانیت و تندخویی - با رفتارهایی که النور از خودش نشان می دهد کاملاً مطابقت دارد؛ چراکه او هم تلاش می کند با مصرف بی رویه ی الکل، از مشکلات روحی اش فاصله بگیرد.
با چنین رفتارهای آزار دهنده ای که یا واقعاً دچار بیماری های روانی هستیم و نمی توانیم رفتارهایمان را استدلال کنیم یا متوجه هستیم و چون رنج هایمان تا به امروز تسکین نیافته، میل به تندی و خشونت سپرده ایم و به این علت متوجه آینده ی افراد خانواده مان نیستیم؛ چراکه معنای زندگی را هنوز نفهمیده ایم، نتیجه ای جز آن ندارد که فرزندمان در سنین بزرگسالی همچو دیوید به یک فرد تندخو و منفور، یا در مقابل او مانند النور به فردی بی ثبات و دائم الخمر بدل شوند. فرزندانی که در خانواده ی خویش به ماهیت زندگی و ارزش آن پی نبرده اند رشد می کنند و چون در کودکی جز افسوس و رنج هیچ تجربه ی زیبایی از آن کسب نکرده اند، علاوه بر آنکه نمی توانند رابطه ی مطلوبی با همسر خویش برقرار کنند، بلکه مهارت برقراری ارتباط با فرزندانشان را نیز نخواهند دانست. به این ترتیب قربانیان دیگری مانند پاتریک با عوامل خودخواهانه ی ما وارد این چرخه ی تباهی می شوند.
3) سوءاستفاده ی جنسی و مهمترین عاملی که تجربه ی آن نه فقط پاتریک را برآن داشت تا برای فراموش کردن و کنار آمدن با این موضوع آغوش اعتیاد را برگزیند، بلکه امکان دارد افراد دیگری نیز که با این تجربه ی تلخ رو به رو می شوند در صورتی که اقدام به خودکشی نکنند حداقل برای آنکه دقایق کوتاهی از گذشته دور باشند این راه را انتخاب کنند.
گرچه هرکدام از مواردی که پیش از این ذکر شد می توانند به تنهایی آینده ی فرزندان را به خطر اندازند و آنها را با مصائب خود گرفتار کنند و چه بسا بتوان در گذر زمان راهی برای اصلاح این موضوع پیدا کرد، اما بعید است بتوان برای موضوع سوءاستفاده ی جنسی راه حل مناسبی به منظورِ بخشیدن فرد متجاوز (پدر، برادر، عمو، دایی و...) و کنار آمدن با این پیشامد، اصلاح زندگی فعلی و التیام آسیب های روحی و روانی در نظر گرفت تا بتوان به واسطه ی آن علاوه بر فراموش کردن اتفاقات گذشته، پیله ی انزوا را ترک گفت و با نیرویی بهتر زندگی تازه ای را آغاز کرد.
از آنجایی که تجاوز با خشونت بسیار و عدم رضایت اتفاق می افتد، قربانیان با آسیب هایی جدی مواجه می شوند. آسیب هایی که آنها را با بیماری های افسردگی دست به گریبان می کند و شخصیتشان را به شدت تحت تأثیر قرار می دهد.
اعتماد به نفس خود را از دست می دهند، چراکه پس از این اتفاق ترس و اضطراب در وجودشان ته نشین می شود و مانند سایه آنها را در تمام زندگی تعقیب می کند. به همین علت این افراد با گذشت زمان کم حرف می شوند یا مانند پاتریک هنگام شرکت در بحث های جدی دچار هیجان می شوند و کنترل احساسات خود را از دست می دهند، خورد و خوراکشان دچار نوسان می شود (یا کم غذا می شوند یا پرخور)، در ارتباطات اجتماعی دچار مشکل می شوند، ساعت خوابشان نامنظم می شود، کابوس های متعددی از لحظه ی تجاوز در خواب می بینند و بسیاری اختلالات دیگر که به واسطه ی این رفتار نابه هنجار بروز می کند و آنها را بطور کامل از زندگی عادی دور می کند.
در موارد حادتر درصورتی که افسردگیشان یا هرکدام از اختلالات ذکر شده التیام نیابد، به مرور زمان اعتماد خود را نسبت به اطرافیان خویش از دست می دهند. اگر متجاوز پدر یا برادر باشد، قربانیان به تمام افراد خانواده بی اعتماد می شوند، حتی امکان دارد هیچ گاه با آنها به مسافرت نروند و از خانه فرار کنند، ضمن آنکه ممکن است به روابط دوستانشان نیز تردید کنند و تمام ارتباطات خود را با آنها قطع کنند. در آخر میل به خودکشی بر افکار و احساساتشان حکومت می کند و آنها را تا ایستگاه عدم رهنمود می کند.
این معضلات روانی، آسیب هایی هستند که اگر به موقع مورد توجه قرار نگیرند امکان دارد شخصیت آنها را هرچه بیشتر تباه کنند، تا جائیکه می توانند آینده ی آنها را با خطراتی جدی رو به رو کنند که حتی در میانسالی نیز بهبود نیابند (در بخش 1 و 2 این خطرات را بطور مفصل شرح داده ایم).
دیوید و النور نمونه ی افرادی هستند که حتی در میانسالی نیز نه تنها موفق نشدند رفتارهای نابه هنجار خود را تغییر دهند بلکه با مرور حوادث گذشته بیش از پیش در غار تنهایی غرق شدند. البته عامل دیگری که باعث شد تا این وضع اسفبار را تحمل کنند و در عین حال تغییری در عواطف و احساساتشان حاصل نشود، خودخواهی بود؛ چراکه هیچ کدام دیگری را در زندگی مشترک یاری نکرد و تماماً در پی به ثمر رساندن اهداف خویش بودند. به همین منظور یکدیگر را ناجی زندگی خویش می دانستند و همین نگاه خودپسندانه منجر شد تا هیچ یک خوشبختی در زندگی را تجربه نکند و برخلاف تصور ترس های فراموش شده از غبار سرد خاکستر خاطرات تلخ کودکی دوباره قد علم کنند و زندگی آنها را در آغوش تاریک خویش نگاه دارند (این مورد نیز تا حدودی در بخش 2 شرح داده شد).
در این میان پاتریک است که برای گذر کردن از گذشته اش سرسختانه مبارزه می کند و در این مبارزه با وجود آنکه درمیانه ی راه نمی داند با چه چیزی مبارزه کند، جانی به او می گوید که "باید کمی بیشتر از خودش فاصله بگیرد و بیشتر به چیز دیگری وصل شود"، و این مبازره به قدری دشوار است که حتی پس از ازدواج با مری نیز جز شکست، پاداش دیگری برای او حاصل نمی شود. اما چه اتفاقی در پاترک رخ می دهد که با وجود آنکه عمیقاً باور دارد که جز هروئین، کوکائین و مشروب هیچ چیز نمی تواند دردهای او را تسکین دهند، سرسختانه تلاش می کند تا راه بهتری برای مقابله و پشت سر گذاشتن گذشته اش انتخاب کند؟
1 – 3) عشق به زندگی پاتریک را به تلاش وامیدارد تا راهی برای رهایی از منجلابی که خود را در آن گرفتار کرده است، پیدا کند. این فکر از همان زمانی که در وان هتل به دست هایش نگاه کرد و با زخم هایی که سرنگ های تزریق آنها را آراسته بودند رو به رو شد در ذهنش خطور کرد. هنگامی که با عجله هتل را ترک می کرد و با نگاه کوتاهی اتاق را برانداز کرد و آثار شرمساری در چهره اش پدیدار شد، گویی با خود می گفت:
"تمام این بی نظمی ها کار من بوده؟!
آیا نهادم را نیز مانند این اتاق به بی نظمی کشانده ام که خودم هم تحمل دیدن آن را ندارم؟!"
او ابداً باور نمی کند که در تمام این مدت مانند والدینش در پی تباه کردن زندگی اش بوده است. اما باور می کند که از همان هشت سالگی تا آن روز در پی فرار از خاطراتش بوده. به همین علت با جانی تماس می گیرد تا با کمک او با اراده ای مسممتر از گذشته از دام اعتیادهایش رها شود و مشعل زندگی را در درست گیرد تا بتواند نور حقیقت را بیابد.
2 – 3) هنگامی که بریجیت، پاتریک را با مری آشنا می کند، عشق در یک نگاه، روزنه ی امیدی درون پاتریک پدید می آورد و مخصوصاً هنگامی که در میز شام به مری می گوید که ترجیح می داده هرجایی غیر از آن میهمانی باشد تا با دیدن آدم های عتیقه ای که تنها بخاطر اهداف جاه طلبانه در آنجا حاظر شده اند کمتر افسوس بخورد و مری هم با نظر او موافقت می کند، آن روزنه ی امید به انگیزه ای برای آغاز زندگی بهتر بدل می شود. انگیزه ای که در تمام زندگی اش تقریباً هیچ وقت با آن مواجه نشده بود. آشنایی او با مری همان راه بازگشت او به دنیای واقعی بود - جداشدن ازخود و وابسته شدن به فردی دیگر - همان عاشق شدنی بود که جانی به او پیشنهاد کرده بود، براساس درکی بود که با شناخت نیازهای روحی و اهداف روانی اش عشق را تعریف می کرد: " با فکر کردن به کسی که میتونه قلب شکسته ات رو بدون تلخی، کینه، طعنه، گستاخی و نفرت شفا بده هیجان زده بشی" و برخلاف تصورش، مری همان فردی بود که هیچ گاه فکر نمی کرد او را به عنوان شریک زندگی بپذیرد. به این ترتیب توانست به واسطه ی تشکیل خانواده، رنج هایش را به زبان آورد، از دام اعتیاد رها شود، گذشته را پشت سر گذارد و سرانجام به دنیای واقعی بازگردد و با همسر و فرزندانش زندگی کردن را تجربه کند.
البته مری نیز تا حدودی از شیوه ی تربیت کودکی اش آزرده خاطر بود. به همین دلیل درمورد تربیت فرزندانش به هیچ وجه با مادرش هم نظر نشد. مری تصمیم گرفته بود که تمام مسئولیت های تربیت فرزندانش را عهده دار شود و برای این کار خود را مناسب ترین گزینه برای این کار می دانست و ترجیح می داد به جای استخدام پرستاران خودمختار و بی مسئولیت و بی اخلاق، با مطالعه، بردباری و تنظیم برنامه ای منظم و کارآمد، از دانش و تجربیات خود در این زمینه استفاده کند تا از بروز مجدد حوادث ناگواری که والدین او به واسطه ی استخدام پرستار، و والدین پاتریک به گونه ای که شرح داده شد بر او روا داشتند جلوگیری کند.
مری نمونه ی مادری واقعی است که تمام مهر و محبت خود را تمام و کمال به فرزندانش اختصاص می دهد و میزان عشق و علاقه ای که از آنها دریافت می کند را در اختیار همسرش قرار می دهد. حال اگر عاملی قصد داشته باشد تا با کوچک ترین خللی او را از انجام وظایفش متوقف کند، مانند هر مادر دیگری سرسختانه با آن مبارزه می کند؛ خواه آن عامل مادرش باشد، خواه پاتریک!
شاید مادر مری از اینکه می دید دخترش مانند او و دیگران فرزندانش را تربیت نمی کند احساس شرمساری می کرد و قصد داشت تا او را از این کار بازدارد اما پاتریک تنها بخاطر حسادتی که در وجودش ریشه دوانده بود و روح و روانش را همچو موریانه ای موزی می جوید، سعی بر آن داشت تا به مری بگوید به اندازه ی فرزندانش به عشق او نیاز دارد. با این حال مری فرزندانش را اولویت قرار می داد و همیشه توماس را در کنار خود می خوابانید؛ کاری که موجب حسادت پاتریک می شد! حسادتی که با قرار گرفتن در کنار مسائل دیگری که درحال رخ دادن بود، او را دوباره در گذشته غرق می کرد و هراس تکرار شدن آن اتفاقات و تجربه ی مجدد تنهایی، میل او را برای مصرف الکل برمی انگیخت. و این شروع قدرتمندتر رکوردهای تازه ای را برای او به ارمغان آورد!
اولین موضوعی که اسباب اندوه او شده بود، وصیت مادرش در مورد وقف خانه به امور خیریه بود که سبب آن می شد تا پاتریک از ارث محروم شود. با این وجود با تمام خشم و تنفری که از سوی مادرش درون او را شعله ور می ساخت تلاش می کرد تا با این موضوع کنار بیاید و همچنین برای رابرت نیز توضیح داد که مادربزرگش مالک آن خانه است و حق دارد برای ملکش آنگونه که صلاح می داند تصمیم بگیرد، درصورتی که النور قصد داشت تا ملکش را به سیموس (مدیر مؤسسه خیریه) واگذار کند. هدفی که برخلاف شادکامی النور، پاتریک را به شدت آشفته کرد. از آنجایی که النور بنا به ادعای سیموس که خود را فردی کاتولیک (مسیحی معتقد)، شفابخش و خیِّر معرفی می کرد و به همین دلیل مورد اعتماد او قرار گرفته بود و به واسطه ی همین اعتماد برآن شده بود تا ملکش را به خیریه ی او واگذار کند اما پاتریک سیموس را فرد ریاکاری می دانست که تنها بخاطر حمایت های مالی مادرش دوستی ظاهرانه ای را با او برقرار کرده بود و ظنّ او زمانی بر خانواده اش اثبات می شود که دیدند در روزی که قرار بود النور اسناد حقوقی مربوط به واگذاری ملک را امضا کند، سیموس حضور پیدا نکرد. این موضوع اسباب نگرانی النور و همچنین دلیل دیگری بود که خشم پاتریک را تشدید می کرد، تا جائیکه برای کنترل روان خویش به مشروب متوصل شد. این درحالی بود که برخلاف تصورش متوجه می شد که این کار نه حسادتش به فرزندانش را کاهش می دهد، نه تنفرش از سیمومس و افسوسش از اشتباه مادرش کمتر می شود و نه مری او را برای رهایی از این تباهی یاری می کند. با این وجود باور داشت که با نوشیدن می تواند احساساتش را تسلی دهد.
دومین موضوع بحث مرگ مادرش بود که از او خواسته بود تا در مرگ زود هنگام او را یاری کند!
اگرچه پاتریک از مادرش دل خوشی نداشت و تنفری که از او داشت اگر بیشتر از پدرش نبود، قطعاً کمتر هم نبود. با این وجود نمی توانست خود را راضی کند تا آخرین درخواست مادرش را اجرا کند. این موضوع تا جایی ادامه یافت که النور فرم رضایت نامه ی انتقال خود به مؤسسه ی دیگنِتاس در سوئیس را امضا کرد تا او را در مرگ یاری کنند. اما درست زمانی که به فرودگاه می رسند، از رفتن به سوئیس منصرف می شود و این اتفاق تنفر پاتریک را نسبت به او تشدید می کند و در عین حال تشویق می شود تا برای آرامش روحی اش کمی بیشتر مشروب بنوشد.
اما موضوع سوم که بیش از تمام این اتفاقات بر پاتریک تأثیر گذاشت و افسردگی او را تشدید کرد و همچنین سبب آن شد تا از لغزش در ترک مصرف الکل تا دائم الخمر شدن پیش رود و از این کار نیز بیش از هر چیز لذت ببرد، درمیان گذاشتن موضوع تجاوز پدرش بود که النور هنگامی که با مری صحبت می کرد، نامه ای را که دختر خوانده اش برایش ارسال کرده بود و طی آن از تجاوز دیوید و رذالت های دیگری که مرتکب شده بود شرح می داد، به مری نشان داده بود تا آن را مطالعه کند. مری نیز این موضوع را با پاتریک در میان گذاشته بود و از او خواسته بود تا موضوع تجاوز پدرش را برای النور توضیح دهد تا متوجه اعمال زننده ی همسرش شود و لااقل دختر خوانده اش را در این موضوع یاری کند. اما النور علاوه بر آنکه این موضوع را باور نکرده بود و از یاری رساندن به دختر خوانده اش امتناع ورزیده بود بلکه در قبال فرزندش نیز شانه خالی کرد و در پاسخ به صحبت پاتریک که از شرمساری و اندوه تنفسش به شماره افتاده بود، در کمال بی تفاوتی گفته بود:
"منم همینطور".
النور این پاسخ را در حالتی میان اندوه و غرور بیان می کند. اندوهش از یک سو متوجه پاتریک است که در تمام این سال ها با این موضوع زندگی کرده و آن را همچو رازی در سینه نگاه داشته و امروز نیز آن را با لحنی توأم با شرم و انزجار بیان می کند، گویی هنوز هم داغش تازه و گداخته است. از سوی دیگر اگر به پاتریک نشان می داد که تا چه اندازه از این حادثه متأسف شده است، می باید موضوعی که دخترخوانده اش با او در میان گذاشته بود را باور می کرد و او را در آن حادثه یاری می کرد. درحالیکه غرورش به او اجازه نمی داد تا پا روی حرف خود بگذارد و چه بسا باید برای پاتریک نیز که طی آن سال ها بیش از دخترخوانده اش خون دل خورده بود، چاره ای می اندیشید.
اگر از منظر دیگر این صحنه را بررسی کنیم متوجه می شویم که النور این جمله را در حالتی بیان می کند که اعماق وجودش برای پاتریک متأثر است و در عین حال بیش از پیش از دیوید متنفر می شود. در همان زمان کوتاهی که پاتریک اعمال توهین آمیز پدرش را برای او شرح می دهد و همزمان خاطرات تلخ آن خانه را مرور می کند، النور نیز روزی را به یاد می آورد که "آن" به او نهیب می زد تا پیش پاتریک برود و از موضوعی که سبب بی خوابی، هراس و اندوه فرزندش شده مطلع شود. تازه می فهمید که چرا پاتریک به او گفته بود می خواهد از آن خانه برود و هیچ وقت آنجا نباشد، درصورتی که می دانست پاتریک هم مانند او نه از آن خانه دلخوشی دارد و نه از بودن در کنار پدرش احساس امنیت می کند. با این وجود با آنکه متوجه اعمال جاه طلبانه ی خود و دیوید بود و می دانست در این حادثه ی ناگوار به اندازه ی دیوید گناهکار است، ناگهان گویی موضوع دیگری در ذهنش تداعی می شود. موضوعی که باعث شد تا خشم فروخورده اش از اعماق وجود زبانه کشد و تمام علایم همدردی، درون قلبش قربانی شوند و سپس با چهره ای عاری از عاطفه با نگاهی تحقیرآمیز پاتریک را که از فرط اندوه توان کنترل احساساتش را نداشت برانداز کند و با لحنی جدی بگوید: "منم همینطور!" و پیش از آنکه پاتریک سر بلند کند و در چشمانش نگاه کند، روی از او بگیرد و پاسخش را تکرار کند.
در مدتی که النور به صحبت های پاتریک گوش می داد، در کنار خاطراتی که افکار او را متشنج کرده بودند تصاویر دیگری هم بودند که هرچند تا آن زمان آتش تنفر در میان خاکستر احساسات خاموش مانده بود، اما پس از اتمام صحبت های پاتریک آن را از اعماق قلبش شعله ور می کردند.
النور احساسات فرزندش را درک می کرد اما موضوعی که او را بیش از پاتریک عذاب می داد علت مشترک تباهیشان یعنی تجاوز بود. تجاوزی که همچو جلادی بی رحم هر دوی آنها را قربانی کرده بود و از آن دردناک تر آن بود که می دید محرک این جلاد دیوید بوده است! کسی که نه تنها او را از یک سو به عنوان همسر و از سوی دیگر به لحاظ روحی و شخصیتی مورد تجاوز قرار داده بود و علاوه بر آنکه برای همسرش در ارضا شدن روحی و روانی کافی نبوده، بلکه فرزندشان را بهترین طعمه برای کامل شدن امیال نفسانی اش برگزیده بود.
اما لحظه ای که النور با بی تفاتی چنان به سردی به پاتریک پاسخ گفت، نگاه او به گونه ای بود که گفتی بانی تباهی جوانی و بی حرمتی های دیوید پاتریک بوده و آن لحظه را بهترین زمان برای هشدار دادن به او می دانست. در نگاه او اکراهی توأم با انزجار نهفته بود که قصد داشت به پاتریک بگوید:
"نباید جز این توقع دیگه ای داشته باشی! این کاریه که دیوید به خوبی از پسش برمیاد و تو همین لحظه ست که می تونی به وضوح، خود واقعیش رو ببینی! منم ازش متنفرم چون به من بیشتر از تو تجاوز کرده، اونقدر که دیگه مثل گذشته دلم برات نمی سوزه، چون همونطور که کودکی تو رو قربانی کرد، احساسات مادرانه ی من رو هم سلاخی کرد. پس بیخودی آبغوره نگیر که داری حالمو بهم می زنی!"
به هرحال حقیقت هرچه بود پاسخ النور به شدت پاتریک را آشفته کرد و سبب شد تا از آن روز تا همیشه، حتی در روز خاکسپاری نیز از مادرش متنفر بماند. زیرا تصور می کرد مادرش از این موضوع مطلع بوده و به دلایل نامعلوم نه تنها از او در مقابل دیوید محافظت نکرده، بلکه انگار در این حادثه با او شریک بوده است.
از آنجایی که سریال حوادث داستان را از انتها نمایش می دهد، روایت تنفر پاتریک از مادرش نیز که از زمان بیماری النور به تصویر کشیده شده و تا روز خاکسپاری او که پاتریک گفت و گویشان را بخاطر آورد، درواقع اولین موضوعی بود که سبب شد بیماری افسردگی اش شدت بگیرد و برای آسودگی روحی و روانی اش به الکل پناه ببرد. همچنین حوادث بعدی در امتداد این رویداد شکل گرفتند.
قوانینی که پاتریک با آنها بزرگ شد (3 قوانینی که شرح داده شد) نه تنها او را به انسانی فقید و ارجمند بدل نکردند بلکه شخصیتش را تباه کردند و بذر کینه را چنان با شقاوت در قلب او جای دادند که مجبور شد برای رها شدن از تنفرهای درونی دست به دامان اعتیاد (مواد مخدر و الکل) شود یا خود را با جمله ی "هیچ کس نباید چنین بلایی سر کس دیگه ای بیاره" تسلی دهد. اما او هنگامی از رنج های روحی اش رها می شود و زندگی کردن در دنیای واقعی را تجربه می کند که نصیحت جانی در دو مرحله از زندگی اش به وقوع می پیوندد:
1) زمانی که از خویش رها می شود و با مری آشنا می شود.
2) هنگامی که تمام گذشته را در خانه ی شخصی اش برجای می گذارد و به سوی همسر و فرزندانش حرکت می کند.
اما محرک دیگری که پاتریک را ترغیب کرد تا قاطعانه تردید را رها کند و خانواده اش را انتخاب کند جمله ی آنت بود:
"بعضی وقت ها افرادی که بیشتر از همه لایق سرزنش هستند، از همه بیشتر لایق دلسوزی اند". تأثیر این جمله به قدری مثبت بود که پاتریک نتوانست نسبت به ندای درونی اش که مری و رابرت شور امید را در آن برافروخته بودند بی تفاوت بماند و به واسطه ی این احساس تصمیم می گیرد به جای ارواح (مانند جولیا و هلن) در دنیای واهی، در نیای واقعی آدم هایی (مثل مری، رابرت و توماس) را ببیند تا هم دوستشان داشته باشد و هم بتواند برای همیشه در کنارشان زندگی کند. همین موضوع نیز سبب می شود تا تکنیک طرحواره درمانی – که توسط جفری یانگ پایه گذاری شد – را به واسطه ی تکنیک تجسم ذهنی اجرا کند و علاوه بر آنکه در قبال اشتباه پدرش از خود محفاظت کند، او را نیز از دام وسوسه های نفسانی اش نجات دهد. حال اگر این موضوع به حقیقت می پیوست چه اتفاقاتی رخ می داد؟ اگر پاتریک می توانست شهامت خود را حفظ کند و حرف هایی را که امروز در ذهن خود به پدرش گفت تا به این تنفر دیرینه برای همیشه پایان دهد در همان هشت سالگی به او می گفت، نه آنکه افسردگی و اعتیاد به نوبه ی خود، او و شخصیتش را عذاب نمی دادند، لااقل حرف های نگفته نمی توانستند طی این سال ها در قالب عقده او را در بطن حوادثی قرار دهند که به واسطه ی آنها از مسیر زندگی منحرف شود و مهمترین لحظات عمرش اینگونه با خشم، افسوس و کینه همراه، و با افسردگی و اعتیاد تباه شوند. شاید اگر تمام احساسات حقیقی خود را در یکی از آن روزهای کزایی برای پدرش شرح می داد، آثار شرمساری و ندامت را آنگونه که امروز در نگاه پدرش تصور می کند، در آن روز نیز پدیدار می شدند و او را برای همیشه از آن مهلکه نجات می دادند.
بخشی از توضیحاتی که اختلال شخصیت خودشیفته را تکمیل می کنند به شرح زیر است:
نظریه پردازان شناختی – رفتاری (بک و همکاران 1990) معتقدند افراد مبتلا به اختلال شخصیت خودشیفته، درمورد خودشان، عقاید ناسازگارانه ای دارند، ازجمله اینکه معتقدند آدم های استثنائی هستند که باید بهتر از آدم های معمولی با آنها برخورد شود. آنها احساسات دیگران را درک نمی کنند یا اهمیتی به آنها نمی دهند، زیرا خودشان را برتر از دیگران می دانند. این عقاید، از توانایی آنها در درک کردن واقع بینانه ی تجربیاتشان جلوگیری می کند، و هنگامی که عقاید خودبزرگ بینی آنها با تجربیات شکست در دنیای واقعی رو به رو می شود، دچار مشکلاتی می شوند.
حال اگر از این منظر صحنه ی مذکور را بررسی کنیم می توانیم با قاطعیت بیان کنیم که دیوید به اختلال شخصیت خودشیفته مبتلاست و علت اندوه او این است که:
"در یک رویداد خودبزرگ بینی در دنیای واقعی، با شکست مواجه شده".
دیوید و النور همانند والدینشان به معنای زندگی و شیوه ی قدم گذاشتن در آن پی نبردند، زندگی زناشویی و لذت باهم بودن را درک نکردند، و در ضمن آن قواعد تربیت فرزند را نیز نمی دانستند. به این ترتیب خانواده ای که آنها تشکیل دادند، از وحدت و یکپارچگی تهی ماند و فرزندی که می توانست بنیان خانواده را حفظ کند به طعمه ای برای ارضای امیال نفسانی پدر و عوامل خودخواهانه ی مادر بدل شد.
این درحالی بود که پاتریک با آنکه تلاش می کرد به عنوان پدر الگوی شایسته ای برای فرزندانش باشد، با وجود آنکه اراده ی قلبی اش برآن بود تا با مشکلات و موانع زندگی اش مبارزه کند و خویشتن را از مصرف الکل بازدارد، اما تحمل بار سنگین پیشامدهای اخیر نیروی او را در این راه بی مایه می ساخت. این موضوع سبب شد تا افسردگی بر او غلبه کند و در پی آن نه تنها اعتیاد او را فرا بگیرد بلکه در انجام وظایف پدرانه اش نیز ناتوان بماند. او هرگاه در تنگنا قرار می گیرد مارمولک خانگی سبز رنگی را بر دیوار اتاقش می بیند، گویی کمینگاه خطر را به او هشدار می دهد یا به او نهیب می زند که:
"من یادآور خطر، تهدید، ترس و ضعف تو هستم. اما بدان تو با من که همیشه بخاطر ترسم در پشت پرده یا گوشه ی دیوار اتاقت پنهان می شوم هیچ فرقی نداری!"
شاید هم به عنوان عضوی از اعضای خانواده - به آن جهت که در آن خانه سکونت داشت - تنها شخصی بود که مصیبت های او را می دید و درک می کرد.
در این بین مری که او هم دلخوشی چندانی از خانواده اش ندارد دقیقاً برخلاف پاتریک عمل می کند. او از مشکلات پاتریک و رنج هایی که تا آن لحظه در وجودش ته نشین شده و هنوز هم با کوچک ترین تلنگری موجب عذاب او می شوند به خوبی آگاه است. همچنین او را در مقابل بی رحمی های مادرش و مشکلاتی که پی در پی برای او پدید می آورد درک می کند. اما هیچ یک از این معضلات او را قانع نمی کنند تا در مقابل مشروب خواری پاتریک - که با عنوان "راهکار موقتی" او را برای دومین بار در دام اعتیاد (اینبار فقط الکل و دائم الخمر بودن) گرفتار کرد - لب به سکوت ببندد و تباه شدن همسرش را با سیمایی افسرده نظاره کند. مری در حقیقت از پاتریک می خواهد تا همانند خودش که جسورانه برای عبور کردن از موانع، برطرف کردن مشکلات و کنار آمدن با حقایق تلخ زندگی تدبیری معیّن کرده، او نیز برای سرانجام دادن به افسوس های گذشته و مشخص کردن اهداف زندگی اش برنامه ای را تنظیم کند تا به جای آنکه در دنیای وهم، خود را با خاطرات فرسوده به قتل برساند، به زندگی در جهان واقعی بازگردد تا علاوه بر آنکه به عنوان همسر قسم خورده او را در غم ها و شادی های زندگی همراهی کند، نقش خود را به عنوان پدر در تربیت کردن فرزندانشان ایفا کند.
با در نظر گرفتن علایم اختلال افسرده خویی و همچنین رفتاری که پاتریک در بطن سریال از خود بروز می دهد، می توان نتیجه گرفت که او برخلاف مادرش که امکان دارد با اختلال افسردگی اساسی و اختلال افسرده خویی دست به گریبان باشد، پاتریک شاید فقط به اختلال افسرده خویی مبتلا باشد. اما این نکته را باید در نظر داشت که ما خوانندگان - حتی بنده ی محقق این مقاله - نمی توانیم مانند متخصصان بالینی، فرضیات خود را با قاطعیت بیان کنیم.
با این حال باید بدانیم، الزام دانستن و بررسی کردن مواردی که ذکر شد منوط بر آن نیستند که حتماً باید روانکاو یا روان پزشک باشیم تا چگونگی و چرایی آنها را دریابیم، بلکه اشتیاق به تشکیل زندگی سالم و عاری از هرگونه اختلال ما را بر آن می دارد تا برای به نتیجه رساندن این هدف والا از هیچ گونه تلاشی اعم از مطالعه های حوزه ی خانواده و بهداشت و امثال آن مضایقه ننماییم و دوستانمان را نیز در فهم و درک این حوادث، تشویق، و به منظور پیشگیری از این نوع رویدادها آنها را یاری کنیم.