دیالوگ های ماندگار فیلم های دهه شصت سینمای ایران
اختصاصی سلام سینما- در یک مجموعه یادداشت دیالوگهای بهیادماندنی سینمای ایران در دهههای مختلف بعد از انقلاب اسلامی را مرور میکنیم. در اولین سری به سراغ دهه شصت رفتهایم. دههای که آثار فیلمسازان بزرگی مانند بهرام بیضایی و مسعود کیمیایی را در خود جای داده است.
عزت الله انتظامی: فكر و ذكرمان شد كسب آبرو، چه آبرويي، مملكت رو تعطيل كنيد، دارالايتام داير كنيد درست تره. مردم نان شب ندارند، شراب از فرانسه ميآيد، قحطي است، دوا نيست، مرض بيداد ميكند، نفوس حقالنفس ميدهند، باران رحمت از دولتي سرقبله عالم است و سيل و زلزله از معصيت مردم. ميرغضب بيشتر داريم تا سلماني. سر بريدن از ختنه سهلتر. ريخت مردم از آدميزاد برگشته، سالك بر پيشاني همه مهر نكبت زده، چشمها خمار از تراخم است، چهرهها تكيده از ترياك.( حاجی واشنگتن)
آیین چراغ، خاموشی نیست (حاجی واشنگتن)
ابراهيم و اسماعيل، هر دو در يك تن بودند، با من، پس گفتم، ابراهيم، اسماعيلت را قربان كن، كه وقت، وقت قربان كردن است. قرباني كردم در اين قربانگاه، و جوهر اين دفتر، خون اسماعيل است، پسري كه نداريم، دريغ كه گوسفندي از غيب نرسيد براي ذبح، قلم ني، از نيستان ميرسيد ني در كفم روان، ني خود، نفير داشت، نفس از من بود، نه نغمه، من ميدميدم چون دم زدن دم به دم(علي نصيريان- هزاردستان)
آزردمت انگشتک؟ دوست داري آتش از اسلحه بچکاني يا مرکب از قلم نئين؟ خون ميطلبي يا جوهر؟ انگشت کي در اين ميان باشه گران قدرتري، خوشنويس يا تفنگچي؟(علي نصيريان- هزار دستان)
رقیه چهره آزاد: ميمونه يه حلوا هديه صاحبان عزا به اهل قبور... اين تنها شيريني ضيافت مرگ ، عطر و طعمش دعاست ... روغن خوبم تو خونه داريم ... زعفرونم هست ... اما چربي و شيريني ملاک نيست ... اين حرمته که زندهها به مرده هاشون ميذارن ... (ماه منير و طلعت به گريه ميافتند) اجرشم نزول صلوات و حمد و قل هوالله است ... فقط دلواپس آردم ... خاطر جمع نيستم ... ميترسم مونده باشه ...( مادر )
تلخی با قند شیرین نمیشه، ب رو باید بیچراغ روشن کردشب رو باید بیچراغ روشن کرد (مادر)
اکبر عبدی: مادر مرد از بس که جان ندارد، بيچاره پير شده از بس مرده (مادر)
عباس آقا (عزت الله انتظامي) : اكبر ، بيا بپر برو دكون پيش عسگري ، بهش بگو واسه سي چهل نفر ، چرخ كرده و راسته جور كنه . خس مسشو ، رگ و ريششو قشنگ بگيره صافش كنه . شيشك آجري باشه ها . سوسه موسه بهت نده ! (اجاره نشین ها)
عباس آقا (عزت الله انتظامی) : مرتیکه مزقونچی تو گفتی میخوای دو تا گلدون بزاری سر پشت بومت که با صفا بشه ، نه اینکه ورداری سرتاسر سقف خونهی مردمو اینجوری برینی بهش .
سعدی (حسین سرشار) : مگه چه عیبی داره ؟ دو تا سوراخ پیدا شده ، خب میگیرمش . اما عوضش تو این سیستم من ...
عباس آقا : سیستم من ، سیستم من ، بشاش به این سیستم ! (اجاره نشینها)
استاد تویی! هنر این فرشه، شاهکار این تابلوست، دریغ همه عمر یک نظر به زیر پا نینداختم. هنر این فرش گسترده است. شاهکار کار توست یار محمد نه کار من! (کمال الملک)
هنر مزرعه بلال نیست، که محصولش بهتر شود از ستارههای آسمان هم یکی میشود کوکب درخشان، الباقی ای، سوسو میزند. (کمال الملک)
شاهي به اين شورهبختي، حقا نوبر روزگاره. پروگرام سفر را به قلم سياه نوشته بود انگار، آن خطاط قضا. سفر انگلستان موقوف شد، به جهت درگذشت پسر صغير ملكه انگليس. دعوت را پس خواند آن عجوزه هزارداماد (کمال الملک)
مرگ حق است ولی به دست شما بسی مشکل، اما شوق از میان شما رفتن مرگ را آسان میکند». (سلطان صاحبقران)
مستر فرهان (علی نصیریان) : يعني تو به من هم ديگه اعتماد نداري ، ناخدا ؟
خورشيد (داریوش ارجمند) : تو تنها كلاهبرداري هستي كه به اون اعتماد دارم ! (ناخدا خورشید)
ناخدا خورشید، همون که یه دست نداره؟... - نه همون که یه دست داره! (ناخدا خورشید)
حميد هامون (خسرو شکیبایی) : اين زن ، اين زن سهم منه ، حق منه ، عشق منه ، طلاق نميدم.
آزمودم عقـل دوراندیش را ... بعد از این دیوانه سازم خویش را .. آی دکتر!! (هامون)
دبیری: تقصیر خودته، دانشمند هوشمند... گول بورزوازی فاسدی رو خوردی، میخواستی پولدار شی خودتو فروختی.
حمید هامون: نود درصدش از فرط عشق بود... مهشید با دار و دسته اش فرق داشت. من به پول باباش کار نداشتم، خودش برام مهم بود.
دبیری: ولی برا باباش پولش مهم بود. واسه همینم یه پاپاسی بهتون نداد! (هامون)
کجا داره میره؟ دِ آخه به چی رسیدن؟ مثه يه مشت سوسک و مورچه دارن تو مرداب تکنیک دست و پا می زنند .همش هم به خاطر این شکم صاب مرده است،راحت لم دادن. معنویت چی شد بدبخت؟ به سر عشق چی اومد؟(هامون)
حميد هامون: ولی این مربوط میشه به دوره خاصی که من داشتم روی تزم کار میکردم... داشتم به این فکر میکردم که آدم باید خودش باشه یا دیگری؟!... به کتاب "ترس و لرز" فکر میکردم وراستش خودم هم دچار ترس و لرز شده بودم..!! چون توی اون کتاب .... ببین من میخواستم ببینم چرا ابراهیم پدر ایمان؟!.. میخواستم به عمق عشق ابراهیم به اسماعیل پی ببرم.... میخواستم ببینم ابراهیم واقعا از عمق عشق و ایمان میخواست پسرش رو بکشه؟!...اسماعیل..! پسرش رو...! بزرگترین عزیزش رو..! عشق اش رو.... این یعنی چی..؟! آدم به دست خودش سر پسرش رو ببره؟!...ابرهیم میتونست نره...میتونست بگه نــه!!... اما رفت و اسماعیل رو زد زمین.... گفت همینه!...همینه!...همینه...!... امر امر خــداست!.. وکــادر رو کشیــد....!!
مادر مهشید: ...هین!!... فاطمه خانوم.... فاطمه خانوم... اون شربت من رو با یک لیوان آب بردار بیار...! (هامون)
یزقل (فتحعلی اویسی) : تو یهودی نیستی ... تو داد می زنی. (سرب)
دکتر: هیچ چیز نمیتواند مثل دندانهای خوب انسان را نجات دهد. هر آنچه هست و گفته میشود، هر آنچه تاریخ میشود از دهان است. دندان و زبان یعنی تمام زندگی. ما برای تحکیم نسل آینده فقط اصول علمی را رعایت میکنیم. معنویت هم از دهان سرچشمه میگیرد. برای ساختن یک سرزمین تازه، با بزرگترین و متمدنترین قوم جهان، همه چیز باید کنترل شود. اضافات و آلودگی در این سرزمین تازه جایی ندارد. این دندان شما باید از دهانتان خارج شود. چون فاسد است، متعفن میشود و تعفن در مغز و فکر شما وارد میشود. اول باید جای تعفن را بیحس کرد. هر جا که به عقیده ما شک به درد، شک به مزاحمت و مخالفت، شک به وبا و تیفوس و شک به افکار ناشناخته باشد، اول باید مثل این دندان بیحس شود و بعد جای آن را خارج کرد. اینطور؛ و جای آن را و درد آن را تحمل کرد. عفونت و چرک باعث گوارش بد میشود. از گوارش بد نارضایتی به وجود میآید. نتیجه از دست دادن کار است و بیکاری در سرزمین موعود وجود ندارد. آنهایی که تیفوس دارند باید بمانند و نیایند. آنهایی که مشکوک به تیفوسند، هادی آن باید از آنها جدا شود. دندان کرمخورده، موی آلوده به تیفوس، زخم چرککرده باید جدا شود. (سرب)
سید محمد خان: مگه نمیگی باید طرف آدم بود؟ اینا آدم نبودن؟ آدم فقط برادر توئه؟ این میرزا محسن خان؟
نوری: آره. آدم فقط میرزا، برادر منه و عین اون. اما من با سیاست کاری ندارم. برای همینه اگه قرار باشه طرف سیاستو بگیرم یا برادرمو، من طرف برادرمو میگیرم. چون من سیاستو نمیشناسم. اما برادرم میرزا محسن خانو خوب میشناسم. (سرب)
مدبر: اگه خودت ماشین داشتی دلت می خواست چجوری بود؟ چه رنگی؟
کیان: رنگ ماشین چه اهمیتی داره؟
مدبر: حرف زدن با من خسته کننده است!
کیان: تو چته؟
مدبر: من؟ من چمه؟
کیان: سرت بهتر نشد!
مدبر:دلت نمی خواست رنگش قرمز بود! ها؟ چطوره لگن خودمونو بفروشیم یه پیکان قرمز رنگ بخریم ها؟
کیان: فرقش چیه؟
مدبر: ها پس بله، پس فرقش در کسیه که پُشت فرمون نشسته!
کیان: من که نمی فهمم!
مدبر: از کی تا حالا حرف منو نمی فهمی ها؟ هیچی، فعلا من هیچی نمیگم! (شاید وقتی دیگر)
مدبر: (خطاب به کیان) خیلی پکری، چند وقته پکری! به عکس های قبلیت شبیه نیستی که پُر از خنده و شادی بود! میخوای بریم سینما؟ (شاید وقتی دیگر)
مرد دورهگرد(اسماعیل سلطانیان):این مرد افغانی معجزه میکنه، اسمش نسیمه (محرم زینالزاده)،ولی طوفان میکنه.همین مرد افغانی تو هندوستان یه قطارو با چشاش نگه داشته و تو پاکستان دو تا گاو رو با یه انگشتش بلند کرده! حالا قراره اینجا هفت شبانه روز زندگی کنه و رو دوچرخه رکاب بزنه.
نسیم طوفان میکنه … نسیم طوفان میکنه …(بایسیکل ران)
پیرمرد: برو سیگار مرا بیار. / احمد (احد احمدپور): می خوام برم نونوایی. / پیرمرد: بهت میگم که برو سیگار مرا بیار. / احمد: نون تموم میشه دیر برم. / پیرمرد: به تو دستور میدم برو سیگار مرا بیار. / پیرمرد دوم: سیگار اینجا هست. / پیرمرد: قربان سیگار من دارم. برای سیگار مقصد نبود. ما می خوایم بچه تحویل اجتماع درست در بیاد. موقعی که من بچه بودم، پدر من هر هفته ای ده شاهی به من می داد. هر پونزده روزی هم یه کتکی به من می زد. اگر چنانچه در هفته اون ده شاهی قطع می شد، اما در پونزده اون کتک قطع نمی شد. برای اینکه من تحویل، تحویل اجتماع بیام. شما شاهد بودید که نوه من اینجا آمد، من سه دفعه بهش تکرار کردم حرف مرا گوش نداد… من نمی خوام اینطور بچه بار بیاد. / پیرمرد دوم: عرض کنم که بچه آمد بی انضباطی نکرد یا کارهای زشتی نکرد. چه باید بکنیم؟! / پیرمرد: بهانه می گیرم هر پونزده ای، اون کتک رو می زنم!( خانه دوست کجاست؟)
نایی: (باشو، در حال نوشتن نامه) برای نوشتن این نامه نزد همسایه نرفتم، این نامه را پسر من می نویسد که نام او باشوست، ایشان در همه ی کارها ما را کمک می کند، و نانی که می خورد از کاری که می کند کمتر است، و آن نان را من از لقمه ی خودم می دهم! او مثل همه ی بچه ها فرزند آفتاب و زمین است. و کم کم از شیش تا حرفی که می زند سه تا حرف آن مرا حالی می شود. (باشو، غریبه کوچک)
لاله(فریماه فرجامی): بمون جمال. / امانی(سعید راد): آره. میموندی. مهمونا که برن، ما میتونیم بشینیم و با هم یه حالی بکنیم. از اون خونه و اون کوچه حرف بزنیم. / جمال(مرحوم خسرو شکیبایی): خوبه که یادتونه. کاش همیشه یادتون باشه. قدر این روزگارو بدونین. مردم دارن تو خیابونا همدیگه رو میشناسن. بدون واهمه. (خط قرمز)
لاله: فقط اونایی رو که میشد باهاشون ژست گرفت حفظ میکردم: استضعاف، زندانی سیاسی، امپریالیسم، اعتقاد، مبارزه، مرتجع، شریعت، ساواک. میگفتم چه قلمبه. من که خوشگلم! (خط قرمز)
لاله: اگه روزنامه و رادیو تلویزیون مال مردم باشه، حرف مردمو میزنه. اگه مال دولت باشه، حرف دولت. حکومت نظامی هم فایدهای نداره. اگه یه ملت زور و شناخت، قدرت خودشم شناخت، پای ده تا انقلاب دیگه هم وامیسّه. (خط قرمز)
قاچاقچی 1 (جمشید هاشم پور): هروئین، حشیش، یوگا، جنگیری، تیام، فال و این اداهای تازه ژاپنی و خلاصه انواع نشئگی برای واموندهها خوبه. آدمی که فکر میکنه، یعنی فکر داره، احتیاج به این جور مزخرفات نداره.
قاچاقچی 2 (اکبر معززی): آدم سالم یعنی بیغیرت! آدمی که یه جو غیرت داشته باشه و بخواد تا نشه و وایسه، خب، اون خوشبخت نمیشه. (تیغ و ابریشم)
خوشبختي مال ازگلا و زناي بزك كردهي زير تير چراغ برقه ! (تیغ و ابریشم)
جلالی: کی یهو اینقدر چُرت ریخت تو این مملکت؟ بعد از انقلاب دهتُن دهتُن گیر کرده و از مرز اومده. غیر اونه که دوست نداره تو رو پات وایسی؟ دِ بیغیرت تو جنگ پیداش شده. مملکتی که جوون نداشته باشه، هیچی نداره. این جوونامونم که راه جبهه رو گم کردن، با اون قر و فری که براشون ساختن، یا تو فرنگ دارن قر میدن،یا رو این زر ورقا آب میشن. صدای این نسل باید عین چشمه قلقل کنه. صدای جوونا باید عین صدای آب که از وسط کوه میاد بیرون صدا کنه، نه از وسط گنداب و آبدماغشون که رو لباشون ریخته. (تیغ و ابریشم)