جستجو در سایت

1398/04/03 00:00

این یک سریال نیست!

این یک سریال نیست!

 

همیشه در نقد و نظر دادن در مورد فیلم‌های غیرمتعارف مشکل داشتم، در این فیلم‌ها عناصری وجود دارد که بعضی‌هایشان بیننده را سر ذوق می‌آورد و بعضی دیگر، بیننده را به‌شدت می‌رنجاند. مصداق بارز این نوع مسئله، فیلم‌های گاسپر نوئه (Gaspar Noe) یا لارس فون تریه (Lars Von Trie) هستند. هرگز نشده است که از فیلم‌برداری و تصویربرداری و استفاده از نورپردازی‌های شیطانی در ایجاد فضای پرالتهاب آثار نوئه ایراد بگیرم یا از سبک فیلم‌سازی رئالیستی (دوگمایی) فون تریه خوشم نیاید اما گاهی اوقات سکانس‌هایی را در فیلم‌هایشان می‌بینم که قطعا باعث می‌شود که مرا وادار کند که از تماشای آن سکانس‌ها صرف‌نظر کنم. فکر نکنم کسی از سکانس طولانی و خسته‌کننده و منزجر تجاوز در فیلم Irréversible (برگشت ناپذیر) نوئه یا سکانس‌های تهوع‌آور فیلم Antichrist ( ضد مسیح) فون تریه خوشش بیاید. به این دلیل است که نقد این آثار همیشه مرا با مشکل مواجه می‌کند. با تماشای سریال برای جوان مردن پیر است نیکولاس ویندینگ رفن (Nicolas Winding Refn) ، می‌توانم این فرد را به لیست این کارگردان‌های غیرمتعارف اضافه کنم. Too Old to Die Young (برای جوان مردن خیلی پیر است) مجموعه تلویزیونی است که با سایر مجموعه‌های تلویزیونی تفاوت دارد و ویندینگ رفن با سبک کارگردانی‌اش، اصلی‌ترین تفاوت را رقم زده است. 

 

ویندینگ رفن را با Drive (درایو) می‌شناسم. بدون شک درایو نقطه عطفی در کارنامه فیلم‌سازی‌اش تلقی می‌شود؛ یک درام مهیج با المان‌های اکشن و یک قهرمان کلاسیک و کم دیالوگ که عقیده و آرمان‌هایش مرا به یاد تراویس بیکل راننده تاکسی اسکورسیزی می‌اندازد. خیلی‌ها می‌گویند که درایو دنباله معنوی راننده تاکسی است و من آن را قبول دارم. درایو باعث شد ویندینگ رفن پیش از پیش موردتوجه تهیه‌کنندگان هالیوودی قرار بگیرد. به او پیشنهاد دادند که بیاید کارگردانی قسمت بعد جیمز باند (اختاپوس) را بر عهده بگیرد یا با دنزل واشنگتن در ساخت فیلم اکولایزر همکاری داشته باشد. ویندینگ رفن هر دو پیشنهاد را رد کرد و همچنان اصرار داشت که استایل خاص فیلم‌سازی خود را ادامه دهد؛ Only God Forgives (تنها خدا می‌بخشد) و The Neon Demon (شیطان نئون) خروجی‌های سبک خاص فیلم‌سازی او بودند که متأسفانه با واکنش‌های ضدونقیضی همراه شندد. اما او همچنان بر سبک فیلم‌سازی خود تکیه کرد و این بار تصمیم گرفت که اثری برای قاب جادویی تلویزیون بسازد. برای جوان مردن خیلی پیر است مجموعه تلویزیونی ده قسمتی است که خود ویندیگ رفن تمام قسمت‌هایش را کارگردانی کرده است و همراه اد بروبکیر(Ed Brubaker)، رمان‌نویس و کمیک نویس آثار نو آر و پلیسی، فیلم‌نامه‌های هر ده قسمت را نوشتند. جشنواره کن همیشه خاستگاه ویندینگ رفن توی این چند سال اخیر بوده است و این بار دست به اقدامی غیرمتعارف زد و دو قسمت از مجموعه تلویزیونی‌اش را به جشنواره فرستاد که با واکنش‌های عجیبی روبرو شد. خیلی‌ها  به محض تماشای سکانس‌های منزجر جنسی  (که مربوط به قسمت پنجم مجموعه می‌شود که به عقیده من بهترین قسمت این سریال است) و خیلی‌ها به دلیل محتوای زننده ای که افسر پلیسی که بی‌پرده همکارانش را به فاشیست بودن دعوت می‌کند سالن  را نیز ترک کردند.  قطعا در دیدگاه‌ها و ارزش‌های فرد می‌تواند در نقد تأثیرگذار باشد اما به این موارد خرده نمی‌گیرم، ایراد اصلی من به کار جدید ویندینگ رفن فیلم نامه و ریتم آن است.

 

داستان درباره «مارتین جونز» (Martin Jones) افسر پلیسی است که در یک شب تراژدی، همکارش «لری» (Larry)  توسط یک مکزیکی به نام «خسوس» (Jesus) کشته می‌شود. مارتین جونز تصمیم می‌گیرد که بدون اطلاع به نیروی پلیس، خودش پیگیر قتل لری شود که همین کار او را وارد دنیای عجیبی از جرم و جنایت می‌کند. دنیایی که به مرور جونز را متحول می‌کند و خودش تبدیل به کسی می‌شود که برای کشتن هر خلافکاری، دست به هر کاری می‌زند. در طرف دیگر، خسوس پس از کشتن قاتل مادرش – لری – از سوی کارتل مکزیک محترم شمرده می‌شود و با ازدواج با دختر رییس کارتل، «یاریتزا» (Yaritza)، تصمیم می‌گیرد که امپراتوری خود را در لس آنجلس گسترش دهد. داستان جذاب به نظر می‌رسد اما تنها چیزی که موجب می‌شود که جذابیت داستان کاهش یابد، ریتم کند هر اپیزود است. چیزی که با فرم و ساختار سریال‌های عصر طلایی تلویزیون هم خوانی ندارد. فقط کافی است که سکانس اول اپیزود نخست سریال را تماشا کنید و دریابید که این سکانس چه قدر بی‌هدف ریتم کندیاز خود نشان می دهد و کاراکترها به نحوی احمقانه دیالوگ‌ها را دیر بیان می‌کنند. اپیزودی که می‌توانست در 50 یا کمتر از 45 دقیقه به پایان برسد، بی‌خود و بی‌جهت ویندینگ رفن 90 دقیقه آن را کش داده است.

 

خوشبختانه در اپیزودهای سوم تا هفتم، سریال به ریتم متعادلی بازمی‌گردد. شخصیت‌های جدید معرفی می‌شوند، مارتین پخته‌تر شده و چهره‌ای دیگری از او می‌بینیم و از طرفی سکانس‌های انتزاعی و بی ربط سریال هم نیز کاهش می‌یابد. سکانس‌های اکشن به بهترین شکل کارگردانی شده‌اند و آن‌قدر خشن و خون آلود هستند که حتی احساس می‌کنم که از مرز خشونت تارانتینو هم گذشته است. اپیزود چهار و پنج بی‌شک برترین اپیزودهای این مجموعه هستند. چیزی که در این اپیزودها از مارتین می‌بینیم، دقیقاً شبیه همان راننده‌ای است که در فیلم درایو دیده‌ایم. سکوت و خونسرد بودن، عنصر اصلی قهرمان داستان است و در کار خود نیز خبره است. منطق را هم در راستای کار خود قرار می‌دهد و می‌بینیم که از کشتن یک کارمند ژاپنی که فقط هشت هزار دلار بدهی دارد، صرف‌ نظر می‌کند. قوانینی برای کار خود معین می‌کند و «دیمین» (Damien) سر دسته گروه خلافکاران شهر لس آنجلس، این قضیه را می‌فهمد و وی را به سراغ طعمه‌های بزرگ‌تر می‌فرستد. پایان اپیزود چهارم مقدمه‌ای بر شروع اپیزود پنجم است. اپیزودی که ازهرجهت شباهت‌های فراوانی با فیلم درایو دارد و خوشبختانه اپیزودی است که کمتر بیننده احساس خستگی می‌کند. هیجان این اپیزود در بیست دقیقه پایانی به اوج می‌رسد. تعقیب و گریز دو سازنده غیرقانونی فیلم‌های پورن با مارتین که از شب آغاز می‌شود و تا صبح در جاده‌های بیابانی آلباکورکی ادامه پیدا می‌کند. دوربین و زاویه‌بندی مناسب و قاب‌های لذت‌بخش از جاده و پخش آهنگ Mandy، این تعقیب و گریز پیش از پیش جذاب‌تر می‌کند. در این میان مارتین درگیر قضیه آدم‌ربایی هم می‌شود که پایانی غیرقابل‌انتظار برای بیننده رقم می‌زند.

 

اپیزود ششم و هفتم نیز خوب هستند اما از اپیزود هشتم دوباره ویندینگ رفن به بن بست می‌خورد. شخصیت اصلی داستانش را می‌کشد و دیگر سریال آن معنای قهرمان پردازی‌اش از بین می‌رود. سکانس‌های اکشن جای خودش را به سکانس‌های انتزاعی و بی ربط و کش دار می‌دهد که صرفاً قرار است ویندینگ رفن استایل تصویربرداری خود را نشان دهد. فیلم‌نامه‌ای در کار نیست و سریال به بدترین شکل ممکن و با کشتن تمام شخصیت‌های مهم داستان به اتمام می‌رسد. شاید چنین چیزی که در پایان این مجموعه دیدیم، انتظار نباید داشت که فصل دومی در کار باشد.

 

قطعا بازی مایلز تلر (Miles Teller) در این سریال قابل تقدیر است اما بهترین بازی او نیست. سایر بازیگران از جمله جان هاوکز (John Hawkes)، بازیگری که بارها نامزد اسکار شده است در این سریال بازی چندان منحصر به فردی نشان نمی‌دهد؛ گرچه شخصیت پردازی کاراکترش محدود است و باعث شده که زیاد دیده نشود. چند پلانی بازی تیپیک ویلیایم بالدوین (William Baldwin) که پدر کاریزماتیک دوست دختر مارتین را ایفا می‌کند، جذاب است اما به دلیل عدم ریزه‌کاری‌های موجود در فیلم‌نامه، به جز شخصیت مارتین، بقیه شخصیت‌ها چندان از شخصیت‌پردازی مناسبی برخوردار نیستند.

 

TOTDY سریالی است که فقط می‌تواند برای طرفداران این کارگردان صاحب سبک جذاب باشد اما در کل اثری متوسط در فرم سریال محسوب می‌شود. قطعا در بین سریال های باکیفیتی امسال منتشر شدند مثل «چرنوبیل» یا فصل دوم «دروغ‌های بزرگ و کوچک،» این سریال به دلیل ریتم کند و عدم مطابقت با آن استانداردهای یک مجموعه تلویزیونی، نتواند بیننده زیادی را به خود جذب کند. امیدوارم ویندینگ رفن به پرده نقره‌ای بازگردد و اثری درخور همچون درایو در آینده بسازد.

 


فیلم های مرتبط

افراد مرتبط