طبل توخالی
ساعت پنج عصر با بمبهای تبلیغاتی شروع به کار کرد و شاهد آن سانسهای بیست و چهل تایی دو روز اکران این فیلم است، اما فهمیدن رضایت بیننده پس از خروج از سینما کار سختی نبود، پس از پایان فیلم از طرف تماشاچیان تشویقی در کار نبود و چک کردن موبایلها در طول فیلم نشان میداد، علی رغم همه تبلیغات رسانه ای، فیلم جدید مدیری محتوای جدید و ویژه ای ندارد.
ساعت پنج عصر ملغمهای از سریالهای پیشین این طنزپرداز موفق، علاوه بر دغدغهها و جهان بینی شخصی است که به تم روشنفکری و عوام زدگی مزین شده و جالب تر که در هیچکدام از موارد مذکور به عمق نرفته و در همان سطح اولیه خود مانده است. موفقترین بخش فیلم را هم میتوان کمپین تبلیغاتی فیلم دانست که در طول ماه گذشته توانست فیلم را در تیترهای خبری شبکههای اجتماعی نگه دارد تا بتواند همه رکوردهای روز اول اکران در سینمای ایران را بشکند.
اگرچه ساعت پنج عصر در بخشهای ابتدایی تلاش میکند، سینمای روشنفکری را برای بیننده یادآور شود، اما مشکل اینجاست که فیلم مدام در بین سینمای روشنفکری، درام و کمدی (و نه طنز) معلق و سرگردان است. کمدی آن خنده آور نیست و فضای روشنفکری ضدمردمیفیلم هم به تعریف ساده از کار درنیامده است. درام آن تماشاچی را درگیر نمیکند و فیلم تا آخر به تماشاچی فروخته نخواهد شد.
برای مثال در سکانس اول، روی تلفن همراهی تاکید میشود که این روزها تنها ارتباط عاطفی انسان مدرن شده ایرانی با دنیای بیرون است. این تاکید بر تنهایی انسان در کنار تابلوهای نقاشی و نوع چیدمان اتاق نشان میدهد ما با یک انسان مدرن (یا شبه مدرن؟) طرف هستیم. کسی که تختش در همان اتاقهال است، صبح با صدای موسیقی برای خود قهوه درست میکند و المانهای مدرنیته یک ایرانی فرنگی مآب را در خود دارد.
هر چند برای ما تکلیف این اقامتگاه روشن نیست، نماهای بسته و پنجره رو به بیرون شاید یک پنتهاوس را در تصور میگنجاند و اما تا زمانی که مدیر ساختمان در صحنه حضور بیابد همچنان محل زندگی قابل درک نیست و تازه بعد از آن میتوان فهمید که قهرمان در یک آپارتمان زندگی میکند و البته نماهای بیرونی آپارتمان که بیننده را برای درک محل زندگی قهرمان گیجتر میکند.
در حالی که به نظر میرسد اگر مدیری میخواسته فیلمیروشنفکری بسازد لوکیشن محل زندگی با طراحی منحصر به فردش میتوانست پرداخت بیشتری داشته باشد و چارچوبی را به نام زندگی مدرن به تصویر بکشد که انسان را درون چارچوبهای نادیدنی، محصور کرده است.
اما تاسف آور این است که مساله فیلم اصلا نه مدرنیسم است نه چیزی شبیه به این، چرا که شبه مدرنیسم خیالی، با سکانس حمام و دعوای جلوی آپارتمان نابود شده و فیلم به سمت ایجاد موقعیتی کمیک حرکت میکند و البته این کمدی، نه تنها در حد سریالهایی نظیر شبهای برره و مردهزارچهره نیست، بلکه به چند شوخی کلامیو نشان دادن خیابانهای بخش ثروتمند شهری خلاصه میشود. فضای روشنفکری به راحتی فراموش شده و تا انتهای فیلم، بجز تافتههای جدا بافته از مردم که به نوعی غرغر روشنفکری است تکرار نمیشود.
فیلم گذشته از فضاسازی منسجم، از عدم وجود یک منطق روایی مستحکم، نیز رنج میبرد. داستان فیلم جلو رونده نیست و از یک چهارم ابتدایی، به راحتی میتوان پایان آن را حدس زد. فیلم حتی در غافلگیر کردن تماشاگر در سکانس بانک نیز ناموفق است، چرا که این روزها هر کسی میداند به خاطر دیرکرد یک روز یا حتی چند ماه اتفاق تلخی برایش نخواهد افتاد.
ابتدایی ترین سوالی که تماشاگر از خود میپرسد این است که قهرمان فیلم ما در کجا زندگی میکند که بدیهیات را نمیداند، اینجا ما با خوبی و اخلاق مدار بودن قهرمان (برخلاف شبهای برره و مردهزارچهره) همذات پنداری نمیکنیم، قهرمان فیلم بسیار نادان است و این را اضافه کنید به فضاهایی که برای تماشاچی امروزی، قابل باور و البته درک نیست. تجمع بسیار زیاد در یک بیمارستان خصوصی در بخش شمالی شهر چرا و با چه منطقی ساخته شده؟ از آن بدتر حضور یک پرستار وسط آن ازدحام، به صورتی فرشتهوار چه توجیهی دارد؟ چرا پرستاران مشابه، برای دیگران سنگ به سینه نمیزنند؟ مدیری واقعا چه تصوری از تماشاچیان این فیلم داشته که این صحنهها را به تصویر کشیده است؟
اگر در شبهای برره، اهالی این روستا با بهانههای گوناگون سعی در باجگیری از شخص شهرنشین قصه داشتند، به دلیل روایت درست، این موقعیتها باورپذیر و خنده آور به نظر میرسید، ولی چطور میتوان باور کرد که از چندین اتوبوس که برای مراسم خاکسپاری یک تازه درگذشته به مراسم آمدهاند، حتی یک نفر حاضر نباشد برای مراسم تلقین به درون قبر برود. گذشته از اینکه حضور پرهام در این لحظه در میان عزاداران هیچ توجیهی نداشته و تنها کارکرد این صحنه خنده گرفتن از تماشاچی بود، که به شدت شکست خورده است. صدای بلند بخشهایی از فیلم جز اینکه واقعا عذاب آور بود به چه کار فیلم آمده است؟
بدتر اینکه برای تماشاچی قابل باور نیست کسی که شارژ کل یک ساختمان را تقبل میکند، چگونه از رساندن خود به بهشت زهرا عاجز است؟ آیا او نمیتوانست درخواست آژانس یا وسایل مشابه داشته باشد؟ اما کارگردان باز برای خنده گرفتن و طولانی کردن فیلم، دورترین انتخاب ممکن یعنی مترو را برمیگزیند که نه تنها منطقی، که خنده آور هم نیست.
نکته دیگری که توجه مرا به عنوان یک دانشجوی علوم سیاسی جلب کرد، نگاه کارگردان به جامعه است. مردمیکه در این فیلم به تصویر کشیده شدهاند نه تنها بویی از فرهنگ نبردهاند بلکه بیدلیل و به صورت گله وار سعی بر حضور در هر جایی دارند. این حد تنفر از مردم برای نگارنده جای تعجب داشت. مردمیکه توده وار، مراسم شیک و روشنفکرانه دفن یک هنرمند را به هم میزنند، مردمیکه وحشیانه به مترو هجوم برده و از روی هم رد میشوند، مردمیکه در بیمارستان رعایت یکدیگر را نمیکنند و بدون دلیل منطقی فقط موجبات آزار قهرمان فیلم را فراهم میکنند، صرفا تنفر کارگردان را به رخ بیننده میکشد، بینندهای که اتفاقا از همان مردم است. این نوع نگاه، فضای غالب فکری است که مدیری در آثار متاخرش به آن توجه داشته و نمیتواند تنفر خود را از مردمیسودجو که همه جا به بدترین شکل هستند پنهان کند. البته اگر این نگرش، در بن مایههای خود اثری کمرنگ از نقد رفتار اجتماعی داشت قابل تامل و تقدیر بود، اما متاسفانه این فیلم هم مثل آثار مشابه، در سطح کمدی خلاصه شده و کمتر اثری از نقد اجتماعی، سیاسی یا فرهنگی به چشم میخورد.
مشکل دیگر فیلم عدم شخصیت پردازی و غیرقابل باور بودن شخصیتهای فیلم بود. آزاده صمدی تیپی مشابه پنجاه کیلو آلبالو البته از درون گوشی موبایل بازی کرده بود و سیامک انصاری با همه تواناییهای خود، همچنان در کیانوش استقرارزاده درجا میزند. نقشها، چنان سطحی و بیعمق نوشته شده که نگارنده برای اولین بار بازیگری مثل امیرجعفری را هم در ایفای نقش خود سرگردان دید. بازجوی قصه هم چیزی کم از بی منطقی بقیه داستان نداشت. اصرار بر نوشتن آدرس و تلفن هگل توسط بازجوی امنیتی، نه تنها خنده دار نیست، بلکه این سوال را هم به وجود میآورد که اصولا آیا بازجوهای امنیتی بدین شکل کار میکنند؟
به راستی بازجوی فیلم با آن گریم غریب چه نقشی در پیشبرد داستان داشت و اگر کل سکانس بازجویی را که بسیار کشدار و بی معنی اجرا شده بود از داخل فیلم حذف میکردیم، کلیت فیلم دچار چه ضربهای میشد؟ یا بخشهای دیگری از فیلم که بدون استفاده و تنها برای پر کردن ویترین فیلم به تصویر درآمده بود واقعا به چه درد میخوردند.
آقای کارگردان همچنان از خودش و همکارانش خرج میکند تا فیلمها و سریالهایش دیده شوند، اما این اعتبار هم روزی به خط قرمز خود رسیده و کارکرد خود را از دست خواهد داد، شاهد آنکه در آخرین نمای فیلم صدای تشویق به گوش میرسد و به خوبی یادآور آن است که خودگویی و خودخندی عجب مرد هنرمندی!
با نگاهی به آثار مدیری پس از قهوه تلخ میتوان به فراست دریافت که دست او از فیلمنامههای خوبی که پیش از این یاریگر او میشد به شدت خالی است و ضعف فیلمنامه در اغلب آثار او (بجز کارهای آیتمی) به وضوح به چشم میخورد. علاوه بر اینها بیحوصلگی و هم آوردن سر و ته داستان از سر و روی فیلم میبارد، سیاهی لشکرهایی که بدون هیچ هدفی فقط میدوند، بازیگرهایی که صرفا جلوی دوربین هستند و کارگردانی که وقتی برای کارش صرف نکرده است.
سوال اینجاست که آیا برای تماشاگری که بعد از ساعتهای خسته کننده برای تفریح به سینما میرود و بلیتی نسبتا گران را تهیه میکند، چنین فیلمیعادلانه است؟
ممکن است ایده اولیه آنقدر درخشان بوده که مدیری را وادار به ساخت چنین فیلمیکرده و اسپانسرینگ و ... نقشی در ساخت این فیلم نداشتهاند. اما واقعیت اینجاست که طنز به عنوان یکی از سختترین ژانرهای فیلمسازی شاخصهای خود را میطلبد و این فیلم با این سطح از آب گرفتگی و پشت هم اندازی و سطحی نگری، از مهران مدیری که سالها در سطح اول تلویزیون سریالهای طنز را به مردم عرضه کرده و نقشی عمیق در بالا بردن سطح ذائقه مردم برای پذیرش کمدی موقعیت داشته است پذیرفتنی نیست.