ایدهای جذاب و اجرایی ناشیانه
«با تمام قلبم دوستت دارم، تا زمانی که مرگ ما را از هم جدا کند»؛ این، عبارت عاشقانهای است که مارک (ایون مککن) در نامهای به همسرش، اِما (مگان فاکس) نوشته و در اوایل فیلم نمایش داده میشود. عبارت بحثبرانگیزی است که میتواند نوید یک فیلم ارزشمند را بدهد؛ چون به عنوان مخاطب، نه تنها میدانیم «با تمام قلبم دوستت دارم» به معنای واقعی کلمه نیست، بلکه میدانیم رابطه این زن و شوهر خیلی وقت است که از هم پاشیده است. اگرچه خودش نمیداند، ولی مقصر اصلیِ این جدایی هم کسی نیست جز خودِ مارک و ذاتِ سلطهخواهی که دارد. همانطور که خودش میگوید، انجام کثیفکاریهای بالادستهایش از او مردی عقدهای ساخته؛ مردی که حالا از هر فرصتی برای حکمرانی استفاده میکند، و چه کسی بهتر از همسرش که رسماً متعلق به اوست؟ اصلاً اولین دیالوگی که فیلم را با آن شروع میکند، دستورش به اِما برای پوشیدنِ لباس مورد علاقهاش است. آنها به مناسبت سالگرد ازدواجشان، به رستورانی میروند که مارک انتخاب کرده و غذایی را میچشند که مارک سفارش میدهد. خیر سرش، هدیهی ازدواجِ یازده سالهی او به اِما هم گردنبندی است که به یک قلاده میماند. اینها در حالی است که مارک نمیداند زندانی بودن به دیانایِ اِما نمیخورد؛ پس با اینکه مارک از همسرش تقاضا دارد کورکورانه به او اعتماد کند، اِما چشمبندی که نمیگذارد حقایق دیده شوند را در میآورد. بله، مارک هر چقدر هم کنترل همسرش را در دست داشته باشد، نمیتواند احساس ترس، ناامنی و مهمتر از همه، نفرت عمیقش را کنترل کند. احساسات اِما و تنفر او از شوهرش، تنها چیزی است که مارک، مالکیتی بر آن ندارد و برای مردی همچون او، این قضیه بدجوری آزاردهنده است. پس، «با تمام قلبم دوستت دارم» به جملهای زهرآمیز بدل میشود برای رها ساختنِ عذاب وجدان مارک از جمله دوم: «تا زمانی که مرگ ما را از هم جدا کند»؛ اگر مارک نمیتواند اِما را دوباره عاشق خودش کند، پس او را مجبور به پایبند و متصل بودن خواهد کرد. چنین میشود که مارک، بدن بیجانش را با دستبندی از جنس بارِ سنگینِ گذشته، به اِما میچسباند. حالا، اِما مانده و جسدی که باید در طول خانهای خالی از سکنه و همسایه، حمل شود.
اِما با اینکه در طول یازده سالِ ازدواجش، حقیقت (لزومِ طلاق گرفتن از مارک) را کنار گذاشته بود، حالا راهِ فراری جز گلاویز شدن با بزرگترین ترسش ندارد. اسیر شدنِ اِما به همسرِ مردهاش، گرچه حرکتی است نمادین برای پایانی نمادین که بالاخره این زن حلقهی ازدواجی اشتباه را از وجودش جدا میکند، اما فیلم در ایجاد یک تحول شخصیتی برای او ناتوان ظاهر میشود. زندانی شدن اِما در خانهای به رنگِ مغز همسر مریضش، به جای اینکه سفری معنوی برای جستجوی رهاییِ حقیقی باشد، تقلاهای بیمعنیای است برای زنده ماندن. اِما به جای اینکه در راهِ از بین بردنِ دستبند، با موقعیتهای داستانی و تصمیمات اخلاقیای رو به رو شود که او را کم کم به یک تحول عرفانی برسانند، در پایان به یک رهاییِ ظاهری دست مییابد. حال فرض کنید چه میشد اگر کارگردان، او را در طول تلاشهایش برای فرار از خانه، با موانعی رو به رو میکرد که حل نمیشدند، مگر اینکه گذشتهاش و دلایلی که در طول این یازده سال طلاق نگرفته بود را کنار میگذاشت. با وجود این احساسِ نیاز به یک تحول اساسی در طول فیلم که آن را به اثری معنادار و تأثیرگذار بدل سازد، اصلاً با شخصیت اِما و احساساتش آشنا نمیشویم و در نتیجه، درد و رنجِ جسمی و روحیای که تجربه میکند، قابل لمس احساس نمیشود. این در حالی است که اگر کارگردان میخواست جدا شدن اِما از حلقه ازدواجش در صحنه پایانی معنایی داشته باشد و صرفاً تظاهری از مهم بودن به نظر نرسد، اول باید روشن میکرد که چرا اِما در طول این یازده سال، حلقه را در نیاورده بود. مسئله این است که این شخصیت در طول فیلم دچار تغییری نشده که مخاطب باور کند چرا او نمیتوانست در همان ابتدا از حلقه رها شود. شاید بتوان گفت که حوادث فیلم از او انسانی جسورتر ساخت؛ اما خودمانیم، همان جا که کابینتها را با نفرت به کلهی تهوعآورِ مارک میکوبید، اگر یادش بود، بدون تردید حلقه را در سطل زباله میانداخت.
«تا زمان مرگ» گرچه ایدههای پختهای دارد، اما در اجرای آنها ناشیانه عمل میکند و متأسفانه به فیلمی تبدیل نخواهد شد که سالهای بعد هم در موردش بحث کنیم. با این حال، اگر در تقویمتان یک ستونِ خالی گیر آوردید، ارزش یک بار دیدن را دارد؛ بماند که برای فیلمی با چنین کلیت داستان هوشمندانه و غیرقابل پیشبینیای، «ارزش یک بار دیدن را دارد» یک فاجعه به حساب میآید.
نویسنده: متین رئیسی