جستجو در سایت

1395/05/21 00:00

معلق

معلق

ملبورن نقطه عطفِ اول خود را خیلی زود بنا می‌کند. زن و مردی که می‌خواهند به سفر بروند و نوزادی که در ساعاتِ آخرین حضور در خانه، نزدشان به امانت گذاشته شده، دیگر نفس نمی‌کشد. تکان نمی‌خورد و گویا مرده است . از دقیقه پانزده که این نقطه عطف بنا می‌شود، تا آخرین سکانس فیلم، عملا تنها با بسط دادن همین تک گره مواجهه هستیم، فیلم نه از نظر طولی حرکت می‌کند، و نه عرضی. بلکه در جای خود می‌ماند و درجا می‌زند. نه کنش ها و واکنش‌هایی را شاهد هستیم که بخواهند مدام گره افکنی کرده، و مخاطب را درگیر کنند، و نه با روایتی عرضی رو به رو هستیم که بخواهد بر این انسان‌ها و لایه‌های درونی‌شان، در مواجهه با یک چالش اخلاقی سخن بگوید. در واقع فیلم التقاطی از این دو است و در نهایت ناموفق. این نوازد، و مرگش برای این دو هیچ چالشی ایجاد نمی‌کند. زیرا از ابتدا ما نمی‌دانیم که این دو چه کسانی هستند. برای چه می‌خواهند مهاجرت کنند. چه دغددغه‌ای برای مهاجرت دارند.چگونه به دنیا نگا می‌کنند، و اصلا دردشان چیست. زن با مرد از نظر حسی هیچ تفاوتی ندارد. این دو حتی تیپ هم نیستند. کاریکاتوری از شخصیت‌های فیلم‌های اخیر اصغر فرهادی اند. و فیلمساز بر آشنایی مخاطب با چهره پیمان معادی در جدایی نادر از سیمین، حساب باز کرده. و گویا با یک پیش فرض، کاراکتر او را نوشته است. انسان‌هایی معلق، پادرهوا و نامعلوم. که ابتدا هیچ کنش مشخصی رااز خود بروز نمی‌دهند. مرد مدام سیگار می‌کشد، و زن واکنش هیستریک تری دارد و مدام جیغ می‌کشد! همین! فیلم مرگ نوزاد را تبدیل به چالش اخلاقی این دو نمی‌کند، زیرا برای ایجاد یک چالش اخلاقی، ابتدا باید شخصیت‌هایی را خلق کنیم، که این‌ها دارای ابعاد معینی از نظر اخلاقی باشند. و بعد بتوانیم با یک کنش مشخص، برای آن‌‌ها و بالطبع برای تماشاگر، ایجاد چالش کنیم. ما حتی نگران به هم خوردن سفر این دو نیز نمی‌شویم. زیرا دلیل این سفر را نمی‌دانیم، در واقع گویا این سفر برای خودِ این کاراکترها نیز علتی نامعلوم دارد! و خیلی برایشان و زندگی آینده‌شان مهم نیست! وقتی که فیلمساز ناتوان از ارائه شخصیت‌هاست، تماشاگر ناچار می‌شود که اینگونه به حدس و گمان روی بیاورد.

فیلم در مسیر پیرنگ اصلی خود، آشکارا می‌خواهد از برخی خرده داستان‌ها استفاده کند، که عملا تنها کارکردشان وقت پرکردن است. زیرا نه در روایت تاثیری می‌گذارند، و نه کمکی به شناختن این آدم‌ها می‌کند . مثلا فصل حضور سمسار را در خانه به یاد بیاورید. اگر کل سکانس‌های این بخش حذف شوند، چه فرقی در فیلم ایجاد می‌شود؟  آن سمسار و پرحرفی‌هایش- با آن بازی به شدت بد- به چه کار می‌آید؟ چرا فیلمساز با ابله نشان دادن سمسار، حتی گاه می‌خواهد از تماشاگر سطحی‌تر خنده بگیرد؟ یا جایی که مادر به دیدنشان می‌آید. این مادر بودن و نببودنش، جز کش آمدن زمان چه فایده‌ای دارد؟ یا زنی که می‌آید و گردنبند سارا را پس می‌آورد. آن سکانس را نگاه کنید. زنگ در زده می‌شود، چند دقیقه امیر و سارا با هم بحث می‌کنند که در را به روی زن باز کنند یا نه. در آخر باز می‌کنند و زن می‌آید و گردنبند را می‌دهد و می‌رود! خب اگر کل این چند سکانس حذف شود چه فرقی می‌کند؟ فیلم به شکل ملال آوری کند است.زیرا از دقیقه پانزده به بعد دیگر چیزی را به روایتش اضافه نمی‌کند، و صرفا مدام این فصل های زائد و قابل حذف را نشانمان می‌دهد.

می‌رسیم به پایان. اگر بخواهیم از آن گره گشایی بد که از طریق اینترنت انجام می‌شود بگذریم، آن‌ها بچه مرده را به همسایه رو به رویی‌شان تحویل می‌دهند و فرار می‌کنند. سپس یک نمای ثابت طولانی را از آن دو داریم که در تاکسی فرودگاه نشسته‌اند و مرد گریه می‌کند! خوب یعنی چه! بالاخره به کجا رسیدیم؟ با این پایان رها، و بلاتکلیف قرار است به چه چیزی برسیم؟ مثلا پوچی انسان مدرن؟ شوخی می‌کنید؟

فیلمساز به هیچ وجه به کاراکترهایش وفادار نیست و نسبت به آن‌ها مسئولیتی را قبول نمی‌کند. در پایان نیز آن‌ها را رها می‌کند و می‌رود.وقتی فیلمسسازی به مخلوقات خودش تعهدی ندارد، دیگر چه انتظاری از تماشاگراست؟