نگاهی دوباره به فیلم مهر هفتم (اینگمار برگمان) | گفتوگو با مرگ در جهان بیخدا

اختصاصی سلام سینما - فریبا جمور: اینگمار برگمان در مهر هفتم (1957) جهانی را به تصویر میکشد که در آن انسان با سکوت خدا تنها مانده است. شوالیهای از جنگهای صلیبی بازمیگردد و درمییابد که طاعون اروپا را فراگرفته. در ساحل دریا، با مرگ روبهرو میشود؛ چهرهای با ردایی سیاه، صورتی رنگپریده و لحنی آرام. گفتوگویی میان انسان و نیستی آغاز میشود؛ گفتوگویی که از دل فلسفهی قرون تا قلب سینما میرسد. شوالیه برای به تعویق انداختن مرگ، او را به بازی شطرنج دعوت میکند، اما هر حرکت در این بازی استعارهای است از جستوجوی معنا، تلاشی برای درک هستی پیش از پایان.
بیشتر بخوانید:
سینما / فلسفه - 1: نگاهی دوباره به فیلم ماتریکس | وقتی غار افلاطون به سایبر پانک میرسد
برگمان در این فیلم سینما را به اندیشه بدل میکند. نورها، سایهها و سکوتها زبان فلسفی او هستند. در جهانی که طاعون همهچیز را دربرگرفته، انسان نه در پی رستگاری بلکه در جستوجوی معناست. «مهر هفتم» در لحظهبهلحظهی خود تبلور همان وضعیت اگزیستانسیالیستی است که ژانپل سارتر در «هستی و نیستیم توصیف میکند: «انسانی که در جهانی بیخدا و بیمرکز، به ناچار محکوم به آزادی است.»
سارتر باور داشت که چون خدایی وجود ندارد تا ماهیت و هدف انسان را تعیین کند، انسان باید خودش معنا را بیافریند. برگمان این وضعیت را نه در قالب فلسفهی خشک، بلکه در تصاویر سنگین و سکوتهای پرطنین بازتاب میدهد. شوالیهی فیلم، انسانی است در میانهی این آزادیِ ترسناک: آزادی برای پرسیدن، برای شک کردن، برای ایمان آوردن و حتی برای باختن. او در یکی از گفتوگوهایش اعتراف میکند: «میخواهم خدا را ببینم، اما او خاموش است.» این جمله، عصارهی اگزیستانسیالیسم است — اشتیاق به معنا در جهانی تهی از پاسخ.
در نگاه سارتر، انسان پیش از آنکه معنا داشته باشد، وجود دارد و همین وجود است که او را مجبور به ساختن خویش میکند. برگمان همین ایده را در قالب تصویر به نمایش میگذارد: شوالیه از جنگ بازمیگردد تا خود را بازتعریف کند، اما هیچ خدای ناظری وجود ندارد که او را راهنمایی کند. هر تصمیم، حرکتی از مهرهای در بازی هستی است. حتی بازی با مرگ نیز نوعی انتخاب است؛ انتخابی برای اندیشیدن پیش از خاموشی.
اما در میانهی این جهان طاعونزده و تاریک، برگمان نقطهای از امید باقی میگذارد: خانوادهی بازیگران دورهگرد، یوف و مایا. آنها برخلاف شوالیه، درگیر پرسشهای فلسفی نیستند؛ بااینحال، به شکلی ناخودآگاه پاسخی عمیقتر از هر فلسفهای در خود دارند. آنها میخندند، شیر مینوشند، کودک خود را میبوسند. در صحنهای شاعرانه، شوالیه در کنارشان مینشیند و لحظهای کوتاه از آرامش را تجربه میکند. در اینجا برگمان معنای زندگی را نه در متافیزیک بلکه در امر ساده و انسانیِ «بودن» میجوید — همان چیزی که سارتر از آن به «پروژهی وجود» یاد میکند؛ یعنی خلق معنا در دل تجربهی زیسته.
در جهان برگمان، انسانِ اگزیستانسیالیست نمیتواند از مرگ بگریزد، اما میتواند نسبت خود را با آن تعیین کند. مرگ، دشمن نیست؛ همسخن است. شوالیه با مرگ بازی میکند، نه برای پیروزی، بلکه برای مکالمه. این گفتوگو، همان مواجههی اگزیستانسیالیستی با نیستی است: آگاهی از فنا که ما را وادار به زیستن میکند. سارتر میگوید: «هیچچیز به جز عمل ما معنایی ندارد.» برگمان نیز در پایان فیلم، وقتی مرگ دست شوالیه و همراهانش را میگیرد و آنها در افق میرقصند، همین را به تصویر میکشد: معنا نه در نجات، بلکه در نحوهی زیستن و پذیرش است.
در پایان «مهر هفتم»، هیچ پاسخی داده نمیشود. خدا خاموش میماند، مرگ لبخند میزند، و انسان میان شک و ایمان معلق است. اما شاید همین معلقبودن، شکل راستین آزادی باشد. برگمان با زبانی تصویری همان حرفی را میزند که سارتر در فلسفه میگوید: اگر جهانی بیخدا داریم، پس بارِ معنا بر دوش ماست. در چنین جهانی، شوالیهای که در برابر سکوت خدا ایستاده، تنها نیست؛ او هر یک از ماست که با مرگ، با پوچی، و با انتخابهای خود شطرنج بازی میکنیم.
«مهر هفتم» سینمایی است که تفکر را به تصویر بدل میکند؛ تصویری از اضطراب و امید، از ترس و آزادی، از مرگ و معنا. برگمان نه پاسخ میدهد و نه موعظه میکند. او تنها پرده را باز میکند تا ما خود را ببینیم: انسانهایی که در سکوت خدا، همچنان به جستوجو ادامه میدهند.