نقد فیلم «داگمن» : بیهویتی اجتماعی، قهرمان اشتباهی

اختصاصی سلام سینما - در آثار لوک بسون همیشه وجود یک شخصیت زن بهعنوان قهرمان الزامی و تعیین کننده است؛ یعنی قهرمانهای بسون همه و یا غالباً زن هستند و نقش اصلی را یدک میکشند. در این اثر که کمی در صورتبندی متفاوت است، بسون شخصیت را از دید یک «درگ کویین» وارد بازی کرده است.
داگلاس با اسم مخفف «داگ»، با موی بلوند و مظاهر مرلین مونروی افسانهای وارد سکانس اول فیلم میشود تا بهنوعی براعت کند که جنس فیلم بسون همان است که بود، با کمی چرخش پاشنه به سمت درون. مقصود از درون، جنس آنیمایی شخصیت مردانه است که حرف اصلی را اتفاقاً زنانه میزند. گویی بسون با این لحن راحتتر است. از سوی دیگر، مکگافین هم از همینجا داستان را به حرکت در میآورد؛ اینکه موضوع این مرد زننما چیست که با اعتمادبهنفسی عجیب، در پاسخ به بازخواست افسر پلیس، تنها میپرسد: فندک داری؟
داگمن و بازی درخشان کلب لندری جونز
پیش از اینکه وارد متن و فضای فیلم شویم، باید اعتراف کنم که بازی «کلب لندری جونز» در نقش داگمن حیرتآور است. آنقدر سطح بازی او بالا و پخته است که تمام بازیگران را تحت الشعاع قرار میدهد. ارجاع میدهم به فضای میان او و روانکاوِ پلیس. در این فضا با توجه به ضعف شخصیتی این روانکاو، تروماهای کودکی و اتفاقاً قرابتش با گذشته داگلاس، ظاهراً باید اتمسفری احساسی بینشان شکل میگرفت تا خطای روانکاوی در آن قابل توجیه میشد. این اتفاق بهخاطر حضور قدرتمند بازیگر نقش داگمن نیفتاد و او فیلم را یکتنه بازی کرد!
خط داستانی فیلم آنچنان جدید نیست و چیزی برای پرداخت اختصاصی ندارد. بهطورکلی خطوط داستانی و پیرنگهای تکراری و از پیش امتحانشده در فیلمهای جدید، لزوماً چیز بدی نیستند. مهم این است که روکش داستانی و روبنای روایی در اثر جدید چیست، که رنگآمیزی جدیدِ ساختمانِ قدیمی را مشخص میکند.
داگلاس قصه جدید بسون، «مریض نیست و فقط خسته است»! با گفتن این دیالوگ، او ما را وارد فضایی کاملاً روانشناختی میکند که هم امن است به این دلیل که حتماً دلایلی معتبری برای رفتار هویتی شخصیتش وجود دارد و کشف خواهد شد، و هم ناامن است به این علت که باید ضامن این نارنجک روانی را، یک شخصیت منسجم روانی بکشد و به بازی بگیرد. به عبارت دیگر، تعادل روانی شخصیت اصلی در فیلمنامه، فقط در قبال یک ثبات روانی امکانپذیر است. اگر دو شخصیت مهم فیلم (که غالباً با دو شخصیت پیش میرود) از عدم قطعیت روانی رنج ببرند، هیچ ثباتی وجود نخواهد داشت تا مخاطب سیر تحول روانی و قوس روایی شخصیت او را دنبال کند.
این موضوعی است که میشود بهعنوان ایراد فیلم رویش پافشاری کرد و روانکاو و روانجو را از زیر تیغ نقد گذراند. اما روی صحبت این مطلب صرفاً شخصیت اصلی و محتوای هویتی اوست. بنابراین برمیگردیم به دیالوگ داگلاس و مسئله را از آنجا پی میگیریم؛ در اتاق بازجویی که تبدیل به فضای صحبت میان روانکاو و روانجو شده است و مدام جایشان در فیلمنامه عوض میشود، او به لباسش، به آرایش صورتش و بهطورکلی به تغییر ظاهرش اشاره میکند و میگوید: «لباسی میپوشی و گذشته میسازی تا گذشته خودت رو فراموش کنی» و در جای دیگر میگوید: «آیا این تغییر ظاهر با دروغ گفتن به خودت برابره؟»
هویت، نه بیماری؛ تحلیل روانشناختی داگمن
موضوع داگلاس/داگمن بهطور کلی هویت و کشف آن است. موضوعی که با استحاله داگلاس با داگمن پی گرفته میشود و در وجه اشتراک «داگ» به تعادل میرسد و داستان را پیش میبرد. اگر بخشهایی از پازل ساختمانی این شخصیت، که در این فیلم نماینده ساختمانهای ناقص و شکلنیافته هویتی است کامل نشده باشد، فردیت او را به خطر میافتد و در نهایت دچار رنجش دائمی میشود.
در هویت و ساختمان فردی آن، شناخت همه اجزا مهم است. این موضوع در تطابق با شخصیت اصلی داستان، با بررسی زوایای گذشته او هویدا میشود؛ در خلال وضعیت نابسامان خانوادگیاش بهعنوان ابتدایی و انتهاییترین پایگاه روانی و ثبات هویتی او در همه جهتها. شخصیت اصلی ما در شناخت اصلیترین ارکان هویت فردی خود، سهواً عاجز مانده و ادراک، احساس، عملکرد، افکار و بهخصوص جسم خود را کشف نکرده است. غفلت از این جنبهها، باعث شده است تا نقاط ضعف و قوت در جای خود نباشند و به عبارتی، کیفیت آگاهی و حضورش در جامعه مختل و با مشکل مواجه شود.
داگلاس در موضوع «خودِ فیزیکی» که اصلیترین احساسها به بدن، در این قالب شکل میگیرند مغفول مانده است. این پارامتر یکی از اصلیترین ارکان موضوع «هویتِ فردی» است که در آن، به زبانِ بدن اشاره میشود. موضوع بر سر ارتباطهای غیرکلامی از قبیل ایماها و اشارهها، ارتباطات چشمی، حالات چهره و نزدیک شدن به دیگران است و تمرکز مطلب هم بر روی همین آیتمِ آخر است. این حالاتِ فیزیکی، کار ارسال پیام را انجام میدهند. در واقع، دیگران از حالات فیزیکی میتوانند دست به شناخت شخصیت بزنند. بنابراین شخصیت قصه هرچه به سمت انزوا پیش رفته، دلیلش این است که در ناکارآمدی همین بُعد غوطهور بوده است. این انزوا نیز، خودش نوعی مکانیزم دفاعی در قبال همین اجتماعی است که قرار است از طریق فعل «دیدن» او را و هویت او را بشناسند. یک پارادوکس عمیق، که ریشه در بذر اشتباه خانواده دارد.
در موضوع ارتباط با «خود واقعی» که درونیترین وجه هویتی و وجودی است نیز، داگلاس به مشکل برخورده است. چراکه با این مقدمه در ساختمان هویتی، یقیناً چیز خوبی برای ارائه به اجتماع ندارد و یا دستکم خودش اینگونه میپندارد. بنابراین انرژی زیادی را هم صرف میکند تا این درونیترین و شخصیترین بخش خود را از انظار پنهان کند. ترسی که مادام در پس چهره آرام او میبینیم هم، این موضوع را تأیید و توجیه میکند. این ترس بیانگر این است که اگر بشناسند که پشت نقاب چه دارد، علاقه اجتماع نسبت به او از بین خواهد رفت؛ این یک واکنش طبیعی در شخصیت اوست.
اما اصلیترین مشکل داگلاس، با همه قطعیت و گاه همهگیرش در حضور، بخش تکاملنیافته و اصلاً پیدا نشده و شکل نگرفته «هویت جنسی» او در ساختمان فردیاش ست. هویتی که به مرد بودن و یا زن بودن اشاره دارد. این هویت فقط ساختمان جنسی را تشکیل نمیدهد، بلکه درست از دوران کودکی، شخص باید در نقش جنسی خود، اجتماعی شدن را تجربه کند و یاد بگیرد که رفتارها، ارزشها و افکار معینی را بهعنوان فردی مذکر و یا مؤنث جایگذاری کند.
به گفته اریکسون، این همانندسازی و نقش جنسی، برای پیدایش و تکامل احساس هویت فردی ضروری است. در طی این انطباق، مجموعهای از خصایص، صفات و کیفیات سالم در فرد شکل میگیرد. به همین ترتیب، نقطه مقابل آن نیز وجود دارد که زنگ خطری است برای رشد شخصیت و از آن مهمتر هویت فردی. اگر ناتوانی در ایجاد این هویت صورت بگیرد، نوعی درهمریختگی جنسی در فرد صورت میگیرد و همانند داگلاس، ساختمان هویت فردیاش ضعیف میشود.
درست است که قهرمان قصه (که قهرمان بودنش نیز جای بحث دارد) از یک خویشآگاهی برخوردار است که بهدرستی هم روندی مستمر و استنباطی را طی کرده است، اما هویت فردی او در فیلم و آنچه که مشاهده میشود، از دوران کودکی گرفته تا بلوغ، بهصورت ناقص رشد کرده است. اتفاقاً به غلط، سیمای یک هویت منسجم از او ترسیم شده که البته پوشالی است. در این توصیف، با همه مقدماتی که از دوران کودکی تا بلوغ او مشاهده شد، فیلمنامهنویس یک نکته ظریف را از قلم جا انداخته است.
رشد فردی از دریچه هویت، آنهم از کانال سختِ ویژگیهای آگاهی و خودآگاهی، در دو مسیر انتقال مییابند و در دو حیطه تجربه میشوند. درونی همچون افکار، احساسات، حواسها، شهود و درک از بدن و در مقابل، تجربه بیرونی وجود دارد که شامل رفتارهای کلامی و غیرکلامی است و طرز لباس پوشیدن و شکل ظاهری را دربرمیگیرد. اینجاست که ما با سرووضع و درونیات و هویت شبهمنسجم داگلاس به مشکل برمیخوریم. چراکه همه این بیرونیات، از درونیات فرد نشأت میگیرند.
به ناچار و برای رمزگشایی هویت شخصیت اصلی، دوباره به دیالوگها برمیگردیم. در جایی از فیلم گفته میشود: «هیچکس بدون گذشته نیست، گذشته ریشة آدمه که درخت میشه و اون ریشهها نامرئی هستند». شخصیت اصلی ما به گذشته و ریشه خودش آگاه است و دقیقاً میداند از کجا برآمده و نقصهای فیزیکیاش برای چیست. او حتی میداند که اگر به بلوغ فکری رسیده، منابع تحصیلیاش چهها بودهاند؛ یک مجلة زن روز که در اختیار داشت و خیلی از مسائل را هم توجیه میکند. اتفاقاً این موضوع میتوانست با کشاندن امیال سرکوب شده و آرزوهای دفن شده مادر با اشاره به همین مجلات پرمعنا، بهتر پرداخت شود و مسیر داگلاس را هم از حدس و گمان تمیز دهد. بههرحال همانگونه که پیشتر گفته شد، روی سخن چیز دیگری است و با همان تمرکز پیش میرویم.
حضور آرکیتایپها در داگمن
موضوع داگمن به همینجا ختم نمیشود. آیا او از نقصهای هویتی خودش آگاه است؟ خیر! هویت و شخصیت به هم شباهت دارند اما بر همدیگر منطبق و یکی نیستند. شخصیت به شخص و انسان اطلاق میشود، در صورتیکه هویت کلیتر و جامعتر است. داگلاس شاید از برخی از ابعاد شخصیتی خودش آگاه باشد که این چنین ورزیده در مقابل روانشناس/روانکاو فیلم لب به سخن میگشاید، اما از چتر بزرگتری به نام هویت بیخبر است.
آنچیزی که استعدادِ ذاتی رقم میزند، در مورد او صدق میکند اما در این ترازو، کفه به نفع تأثیرات پیرامون بر او و فعل و انفعالاتِ در پی، میچربد و او را به گوشهای میراند تا در آنجا، ساختمان هویتی که نه، تنها شخصیت خود را بسازد؛ در اصل بازسازی کند. چراکه همهچیز در کودکی ترکیببندی شده است.
آرکیتایپها در فیلم زندهاند و کارکرد قابلتوجهی هم دارند. قهرمان ما که خودش نوعی ضدقهرمان در قبال جامعه محسوب میشود، مسیری را میپیماید که از ارکان کهنالگویی قهرمان تبعیت میکند. برای مرکزیت در داستان حتماً نباید همه خصایص خوب را داشت. حتی موضوع قهرمان به معنی قهرمان هم به این تناقض آغشته است. اگر دستهبندیهای قهرمانی را در فیلمنامهها مرور کنیم، به قهرمان تاریک، قهرمان سایه و ... برمیخوریم که اتفاقاً، خیلی هم اجتماعپسند نیستند اما، هم مرکزیت دارند و هم کار درست را انجام میدهند. انجام کار درست در بیشتر سناریوهای مدرن، مبتنی بر رأی عموم و استقبال افکار عمومی نیست و همین امر، برای تنهایی قهرمانها و تراژیک بودن سفرشان امری تعیینکننده و مناسب بهشمار میرود.
داگلاس، این ضدقهرمانِ قهرمان، بهخوبی راهش را از جوکر شدن و تبعیت کورکورانه از عناصر آنارشیستی متمایز میکند. جوکر در مسیر فیلمنامهاش، شکلی از ضداجتماع را طی میکند که اتفاقاً بین بد و بدتر در نوسان و حرکت است و از قضا، اجتماع همذاتپنداری عمیقی با او میکند. موضوع داگمن اما فرق میکند.
او از طریق تصویر وارونه عبارتی که به قفس، بهمثابه دنیا چسبانده میشود و تفسیر وارونه این تصویر، لبخندی از سر کجفهمی میزند تا مخاطب را قانع کند که مسیرش را از خانواده جدا کرده و قرار است سفری را آغاز کند؛ در اصل وارد مرحله جدایی شود! برای مسیر داگلاس به داگمن، هم امداد غیبی حاضر است، هم عبور از نخستین آستان و هم شکم نهنگ. جالب است که مسیر فیلمنامه او را با بردن به سن جوانی، وارد جاده آزمونها میکند و در اصل همراهیاش میکند تا مخاطب هم در خوب و بد بودن شخصیتش دچار خطا شود! او در این وهله، زن را هم بهعنوان خدایبانو و هم بهعنوان ساحره و وسوسهگر ملاقات میکند. داگلاس در نهایت به مرحلة برکت نهایی نزدیک میشود اما دایره سفرش به بازگشت ختم نمیشود، چراکه چرخة هویتیاش کامل نیست. پس در یک بزنگاه، که نقطه عطف فیلم هم محسوب میشود، او گره درونی خود را باز میکند و از جلد و پیله فروتنانهاش بیرون میزند.
نکته: قهرمان در جایی مجبور میشود تا با همراهی سایه خود و یکی شدن با آن، دست به خشونتی بالاتر از ضدقهرمان داستان بزند تا او را حذف کند؛ خشونتی که او را دیگر به مسیر اول برنمیگرداند. یعنی فردیتی که در انتها باید بدان برسد و قوس شخصیتش کامل شود.
نقش مادر در داگمن
فقدان مادر در فیلم، پررنگتر از آن چیزی است که داگمن لابهلای دیالوگهایش میگوید: «مادرم نه! اون ضعیف بود، کاری رو که میبایست انجام داد». با مقدماتی که در مورد ساختار هویتی او گفته شد، این شخصیت نمیتواند از کمند مادر مثالی خود رها شده باشد و در اصطلاح بند نافش را پاره کرده باشد. اما با این همه، این رستگاری، یا شبهرستگاری که در جایجای یکسوم پایانی فیلم به چشم میخورد ناشی از چیست؟
در مبحث «عقده مادر» جمع شدن و خزیدن به درون، یکی از مهمترین و درشتترین اِلِمانهایی است که مورد استفاده فیلمسازان قرار میگیرد. اما کاراکتر اصلی، در سکانسی کلیدی از فیلم و پس از غسل نمادین، بهصورت کاملاً طاقباز و صاف روی تختخواب نمادینش دراز میکشد. این موضوع در روانشناسی نشان از پختگی کامل در درون و وارستگی میدهد. اینها یا حفرههای فیلمنامهای است و یا نشان میدهد که این شخصیت، در جهت دیگری رشد یافته است.
آیا قرار گرفتن او در سایه صلیب به چیزی اشاره میکند؟ دانایی دینی او در مورد اینکه: «اعتراض و شکایت، فقط یه درخواست به شیطانه» از روی خوانش صرف و محض چیزی میآید و یا وصل میشود به: «من به خدا ایمان دارم ولی توی اون لحظه به این فکر کردم که آیا خدا هم به من ایمان داره؟»
داگلاس سگها را بدون هیچ ملاحظهای برتر از انسانها میداند و در سه پارامتر کاملاً نمادین، فضیلت آنها را به رخ میکشد. زیبایی بدون غرور، زور بدون وقاحت و شجاعت بدون وحشیگری. ضعف آنها را هم اعتماد به انسانها میداند! او خود را در مقام خدا میگذارد و آنچیزی را به مردم میدهد که معتقد است هر روز از خدا میخواهند: دعا برای محافظت و محبت!
داگمن خوب میداند که در بچگی محبت را از جایی که باید، یعنی خانواده دریافت نکرده است و در عوض، به قول خودش: «کودک محبت را از جایی میگیره که بهش میدن»؛ یعنی قفس سگها.
او سگزاده و مادر سگهاست و نقش مادرانه برای آنها ایفا میکند. از بچههایم حرف میزند و لباس مبدل و استحاله هویتی او بهشکل کاملاً زنانه متبلور میشود. آواز خواندن و درخشش خیرهکننده او در کلوپی خاص، مهر تأییدی بر وضعیت نابسامان و نوسان هویتی او میزند. او در نقش خدایی خود، تا «توزیع مجدد ثروت» پیش میرود و چنان در این نقش فرو میرود که متوجه درست یا غلط بودن آن نیست. داریم از یک هنجار حرف میزنیم. البته هنجاری که توسط انسانها تعیین شده است. این هنجار چون باب میل داگمن نیست، پس شکستن آن نیز نباید برای او مهم باشد.
بههرحال این هنجار انسانی است و او حقیقتاً از نژاد انسانی متنفر است. این مرا یاد چیزی میاندازد که در ادبیات دینی میخوانیم!
ضمناً او از نماد وارونه god خوشحال شد و در ادامه از آن بهعنوان مسیر حرکت استفاده کرد. اما اشتباه نکنیم، نه برای اینکه او فهمیده است سگها مهماند بلکه در درون، او از وارونگی مفهومی و ضمنی نام خدا خوشحال شده است که بهنوعی به وارونگی صلیب هم اشاره دارد. در آخرین دیالوگ خود در فیلم میگوید: «من آمدهام برای تو»!
به شخصه بعید میدانم منظور او مسیح و خدا باشد. هرچند که ظاهری مسیحوار دارد و تمام مصائب و رنجهای مسیح را هم به یادگار داشت و اتفاقاً سگهایش هم فرشتگان او بودند. فرشتگانی که هر کدام وظیفهای به عهده داشتند از نگهبان گرفته تا مرگ!
در جمعبندی باید گفت که داگمن فیلم خوبی است و بهخوبی ریشه موضوع ساختمان روانیِ ناقص و هویتهای شکل نگرفته را در بطن تروماهای کودکی قرار داده است. فیلم از پس قوس روایی داستانی و شخصیتی برآمده و بهخوبی آن را ترسیم کرده است. بسون در این اثرش هم موفق شده تا عناصر و وجوه ژانریک درام، هیجان، روانشناختی و البته اکشن را با هم تلفیق کند و تا انتها ریتم فیلمش را حفظ کند. در عینحال، او مسائل مهمی چون فتیشیزم و درگکویین و مفاهیمی همچون ایمان، خانواده و انسانیت را به تصویر و همزمان به چالش کشانده است.
نویسنده | داود احمدی بلوطکی

