جای خالی جن در درک مخاطب!

از سالن سینما بیرون میآیید و اولین سوالی که ذهنتان را درگیر میکند، این است: «خب که چی؟!» این سوال بارها برای علاقهمندان به سینما پیش آمده و بارها بهعنوان یک پرسش بیپاسخ، عاملی شده برای آنکه فیلمی را بیارزش خوانده یا آن را شایستهی آنهمه تحسینهایی که میشد، ندانیم. گاهی فیلمها حرفی برای گفتن ندارند و مخاطب را بهنام تماشای اثری متفاوت، واقعا در برزخ رها میکنند؛ اما همیشه اینگونه نیست. در موارد قابل توجهی، مشکل از ما مخاطبهای سینماست. ممکن است بسیاری از ما علاقهمند به سینما باشیم؛ اما بیشک تنها بخشی از ما آنرا جدی پیگیری میکنیم. نوع مواجههی عموم مردم با محصولات فرهنگی، دستکم در ایران اینگونه است. مخاطب، عادت به سادهدیدن و بیتلاش رسیدن به حرف انتهایی دارد و «پایان باز» در نگاهش «هیچ» جایگاهی ندارد. البته بهنوعی خود سینماگران هم در این شکل ایجاد ذائقه بیتاثیر نبودهاند. این ماجرا ربطی هم به میزان دانش تخصصی و سینمایی افراد ندارد؛ بلکه متاثر از فقر کلی در سواد فرهنگی و رسانهایست. عموم ایندسته افراد، در انواع دیگر هنر و مضامین فرهنگی، سیاسی، اجتماعی، ورزشی و... همین رویکرد را در پیش میگیرند. فکر میکنید چند نفر از آنهایی که خود را فیلمباز و عشق سینما میدانند، اصلا زمانی را به مطالعه دربارهی فیلمها و اساسا خود سینما اختصاص میدهند؛ برای مثال، چند نفر را در اطراف خود میشناسید که معیارش برای تماشای یک اثر سینمایی، نقدهای منتشره و صحبتهای عوامل کار دربارهی آن باشد؛ نه تعاریف و توصیههای دوستان و آشنایان؟ هرچند نقدنویسی در سالهای اخیر، از آن قواعد اولیهی خودش خارج شده؛ اما هنوز هم هستند منتقدانی که واقعا فیلمی را بهشکلی درست و اصولی بررسی و سلایق شخصی را از محدودهی نقدهایشان خارج میکنند. همهی این توضیحات، مقدمهای بر این بود که بگوییم بهتر است هنر فیلمدیدنمان را تقویت کنیم و یاد بگیریم به چیزی ورای آنچه در ظاهر یک اثر وجود دارد هم پی ببریم. اینروزها فیلمهای خوبی در سینما ساخته و اکران میشوند و آنقدر اهمیت دارند که آنها را به شیوهی پاپکورنی تماشا نکنیم و برای درک مفاهیمی که ارائه میکنند، وقت بگذاریم. اجازه دهید اول مثالی بزنیم؛ سالها پیش جیمز کامرون؛ کارگردان معتبر سینمای جهان، فیلمی بهنام «ترمیناتور: روز داوری» ساخت که دنبالهای بر فیلمی به همین نام بود که بیشاز داستان اولی، مطرح و حتی به یکی از بهترین آثار تاریخ سینما تبدیل شد. هنوز هم عموم افرادی که آنرا میبینند بهنظرشان تنها یک اکشن خوشساخت میآید که جلوههای ویژهاش دیدنی و فراتر از زمان بود. این درحالیست که در زیر پوستهی این اثر، حرفهای قابلتوجهی از جامعهی روز آمریکایی نهفته بود. آنگونه که در سایت Cracked در معرفی بهترین نمونههای نمادگرایی در سینما آمدهاست، «ترمیناتور 2» اولین فیلم دربارهی خروج آمریکا از اضطرابهای عمومی دوران جنگ سرد بود و میخواست ترس بزرگ استیلای رفتارهای غیرانسانی را بر بشر تصویر کند. فیلم، نمونهای نمادین از خطر سقوط نیروهای حافظ امنیت آمریکا در قالب پلیس در ورطهی جنایت بود و سردی رابطهها را به رخ میکشید. این سکانس یادتان هست که پسر نوجوان گریه میکند. ترمیناتور از او میپرسد که این چیست؟ و پسر دربارهی اینکه اندوه میتواند باعث سرریزشدن اشک شود، توضیحاتی میدهد و در پایان از ترمیناتور میپرسد که متوجه شدی؟ آرنولد با آن لهجهی خشن و صدای ضخیم در یک کلمه در قالبی سرد گفت «نه!» پیام سکانس همین بود: «آهنپارهها احساس ندارند!» بیشک اندکافرادی هستند که شیفتهی آرنولد شوارتزنهگر و جیمز کامرون و ترمیناتور باشند و این سکانس را یادشان باشد؛ اما همانها سکانسهای آبشدن مرد جیوهای یا موتورسواریهای آرنولد را خوب بهخاطر دارند. این مسئله در سینمای خودمان هم بارها تکرار شدهاست. در تعریف سمبولیسم میخوانیم: «نمادگرایی پیشازآنکه یک مکتب به حساب بیاید، یک مفهوم یا فلسفه است. بشر از ابتدای شکلگیری تمدنها و آغاز شاعری تمایل داشته حرفهایش را در قالب نمادها و نشانهها به زبان آورد و اشیای دوروبرش را تجسم مفاهیمی عمیقتر از آنچه به چشم میآید، نشان دهد. همانطور که مصریان باستان گلهای اسیریس را نماد مرگ میدانستند، هندیان گل نیلوفر را نشانهی تولد دوباره مینامیدند، بابلیها مار را نماد جاودانگی به حساب میآوردند و خورشید را نشانهی بخشندگی و زندگی؛ اما بههرحال، سمبولیسم، یک مکتب فکری هم هست. در اواخر قرن نوزدهم شاعران فرانسوی که از زبان خشک نویسندگان واقعگرا به ستوه آمده بودند، مکتب نمادگرایی را بنیان نهادند. آنها عقیده داشتند که اثر هنری باید تا حد ممکن از بیان مستقیم مفاهیم فرار کند و به نمادها و نشانهها پناه آورد. نمادها و نشانهها، خواننده را در کشف راز و رمزهای اثر به تحرک درمیآورد و او را از قالب یک شاگرد حرفگوشکن بیرون میآورد». فیلمی که در سبک نمادگرایی یا سمبولیسم ساخته میشود، اگرچه ممکن است حین دیدن، برای مخاطب جذاب باشد؛ اما چون حرفهایش را رو نمیزند، در انتها مخاطب را به این سوال تکراری میرساند: «خب که چی؟!» البته این را نمیتوان دربارهی عموم مخاطبان اینگونه آثار عنوان کرد؛ اما غالب تماشاگران به این حس میرسند. تنها علت هم این است که درکی از نمادهای ارائهشده نداشتهاند و بهنظرشان تمام این مواردی که درک نشدهاند، مشتی عناصر «زائد» و «الکی» در داستان بوده که کارکردی نداشته و وقتشان را تلف کردهاند. در نمونههای اخیر میتوان به «دراکولا» ساختهی رضا عطاران و «اژدها وارد میشود» ساختهی مانی حقیقی اشاره کرد؛ فیلمهایی که داستانی یکخطی ندارند و از المانهای مختلف استفاده میکنند تا حرف مهمشان را بزنند. سمبولیسم در سینما سبک و موج جدیدی نیست. حتی در سینمای خودمان هم نمونههای متعددی در اینسالها داشتهایم. شاید بتوان گفت «گوزنها» و «گاو» در سینمای پیشازانقلاب، حرکتهای آغازگر خوبی بر این نوع فیلمسازی بودند که البته بهجز جامعهی هنری و خاص، چندان ازسوی مخاطب عام جدی گرفته نشدند؛ بهویژه در مورد «گاو» که هنوز هم برای بسیاری مخاطبان امروزی در زمرهی همان «خب که چی؟!»ها قرار میگیرد. نکتهی قابل توجه در نمونههای اخیر و امروزی مانند «دراکولا» و بهویژه «اژدها وارد میشود» این است که ساختار این آثار نزدیک به فیلمهای بدنه است و رنگولعابی که دارند، آنها را از سینمای موسوم به هنری و آرتیستیک جدا میکند. به همین علت، مخاطب حتی فکرش را نمیکند که باید برای دیدن فیلمی متفاوت و سخت آماده شود و تنها در دل داستان دنبال این است که چه زمانی دراکولا، اژدها، جن و... وارد میشوند! و البته وقتی که وارد میشوند، قرار است چه کار کنند! اتفاقا ایننوع ساختار خوشرنگولعاب نمادگرایانه هم رویکرد جدیدی نیست. برای مثال، در فیلمی مانند «پارک ژوراسیک» که یک اثر علمی/تخیلی/ترسناک با حضور ستارهها و بسیاری جلوههای ویژه بود، حرف اصلی داستان نه حضور دایناسورها بلکه ترس نسل جدید از پذیرش مسئولیت فرزندآوری بود یا صحبت پایهی کارگردان فیلمی چون «جانسخت» نقدی بر تفکرات ریگانیسم بر فضای اقتصادی آمریکا بود. بیشک مخاطبی که تنها فکرش هنگام تماشای «اژدها وارد میشود» چگونگی بهتصویرکشیدهشدن جن یا اژدهاست، هرگز در پی این نیست که ببیند عناصری چون شتر، شلیک، نوزاد، کشتی، قبرستان، اژدها، نوار و... در فیلم چیست و هنگامی که آنها را درک نمیکند، کل کار را بیاهمیت و حتی مسخره میبیند. البته رسیدن به این نقطه از تفکر در تماشای یک فیلم سینمایی که حرف اصلی آن چیست، ساده نیست؛ اما نشدنی هم نیست. امکانی که با مطالعه و دیدن و تمرین بهدست میآید. آنموقع مخاطب راحتتر درک میکند و میپذیرد که نام فیلمی چون «جدایی نادر از سیمین» در واقع موضوع طلاقشان نیست؛ بلکه جدایی تفکر و مسیرشان در یک مسئلهی مشترک است. راحتتر درک میکند و میپذیرد که نام فیلمی چون «سعادتآباد» ساختهی مازیار میری اشارهای تلویحی به مکانیست که تنها ظاهری رویایی دارد و افراد گرفتار در آن، هیچ سعادتی نصیب نبردهاند؛ نه نام خیابانی در تهران. همینگونه هم آثاری که در ظاهر، جاذبههای بصری خاص دارند مانند «ماتریکس»، «جاده مالهالند»، «بچه رزمری» و... دیدنیتر میشوند. البته ممکن است افراط در این زمینه، اثر معکوس هم داشتهباشد. برای مثال، هر فیلمی را نباید به اینگونه از هنر پیوند داد؛ چون اساسا هر فیلمی که مضامینی درکنشده در ذهن مخاطب ایجاد کند، نمونهای از نمادگرایی سینمایی نیست. هیچکس انتظار ندارد از فیلمی چون «زاپاس» مفهومی نمادین استخراج کرد یا «امکان مینا» را اثری سمبولیک خواند. باید این ویژگی را در خودمان تقویت کنیم که وقتی فیلمی در ما این احساس را ایجاد کرد که آن را متوجه نشدیم، دربارهاش بخوانیم. ذهن ما در مواجهه با یک محصول هنری پر از تناقضاتیست که در اثر سوءتفاهمها از دادههای مختلف دربارهی آن شکل میگیرد و این میتواند مانع از درستدیدن خود کار شود.