جستجو در سایت

1397/08/02 00:00

من مرد تنهای شبم

من مرد تنهای شبم

 

پیتر دینکلیج در نقش دل ظاهر می‌شود، مردی که در ابتدای فیلم پشت فرمان ماشین بزرگش نشسته و در شهری که به نظر خالی از سکنه می‌آید پرسه می‌زند. او با رفتن به داخل هر خانه، دستکش‌هایی به دست می‌کند و بعد از زدن ماسکی به صورت، شروع به پاکسازی منزل می‌کند و وسایلی را نیز برای خود برمی‌دارد، وسایلی از قبیل باتری و خوردنی‌جات مختلف و... جنازه‌هایی نیز در این خانه‌ها وجود دارد که به نظر پوسیده می‌آیند و سالهاست که ازمرگشان گذشته، آنها یا روی مبل نشسته‌اند یا در حمام هستند و یا حتی پشت میز نهار، ظاهرا همگی آنان ناگهانی‌ مرده‌اند.

فیلم I Think We're Alone Now قصد دارد تا روایتی بدیع و تازه را در سبکی کهنه و قدیمی، پساآخرالزمانی، روایت کند و احتمالا می‌دانید خلاقیت به کار بردن در این ژانر، هنر می‌خواهد! فیلم مانند برخی از آثار مدرن امروزی، بیشتر از آنکه روی جنبه تخیلی این ماجرا برود، بر روی عواطف انسانی و درام ماجرا دست گذاشته و در زیر پوست روایت تخیلی خود، عاشقانه‌ای را به تصویر می‌کشد که علی رغم دنیای عجیبش، باور پذیر است.

دل تنها بازمانده دنیاست، این را خودش می‌گوید و در طی این چند صد روزی که در شهرش که حالا تبدیل به شهر مردگان شده، هیچ انسان زنده دیگری را ندیده است. تمام انسان‌ها در یک روز و ساعت خاص بنا به دلایلی نامعلوم مرده‌اند و دل هم دلیل آن را نمی‌داند ولی به نظر می‌رسد که از وضعیت پیش آمده چندان هم ناراحت نیست. او در خانه‌ها پرسه می‌زند و با پاکسازی‌ آن‌ها، علامت ضربدر بزرگی درب در خانه با گچ یا اسپری سفید کشیده و جنازه‌های اندرونی خانه را باندپیچی کرده و با خود به قبرستانی که درست کرده می‌برد. هیچ راه تماسی با هیچ جای دنیا برای دل فراهم نیست و انرژی‌هایی همچون برق و.. نیز همگی از کار افتاده‌اند.

دل بعد از اینکه این کارها را انجام می‌دهد، ماهیگیری و زراعت می‌کند و در نهایت هم به کتابخانه شهر، جایی که قبل از وقوع رویداد مرگ همگانی در آن کار می‌کرد، می‌رود و طبق معمول کار خودش را انجام می‌دهد،‌خلاصه نویسی از کتاب‌ها و مرتب کردن و لیست بندی کردن آنها! دل در نهایت شب‌ها با لپ‌تاپ‌ها و تبلت‌هایی که هنوز شارژ دارند سر می‌کند و آثار مشهور سینما را دنبال می‌کند، آثاری که دیگر قرار نیست در این دنیای خالی از سکنه همانند آنها ساخته شوند.

همه چیز ناگهان تغییر پیدا می‌کند، آنهم درست در روزی که مثل همه روزمرگی‌های اخیر دل، او در یکی از خانه‌های پاکسازی شده خوابیده و با صدای سهمگینی از خواب بیدار می‌شود. دل به بیرون رفته و ماشینی را می‌بیند که با تیر چراغ برق تصور کرده و در آن دختری برخلاف او قد بلند و زیبارو (با بازی ال فانینگ) بیهوش شده و البته نفس می‌کشد! در ماشین چیز خطرناکی جز یک تپانچه به چشم نمی‌خورد و دل دقیقا نمی‌داند که چرا این دختر اینجاست و از آن مهم‌تر که چطور او زنده مانده است؟

داستان فیلم I Think We're Alone Now به سه بخش تقسیم می‌شود که تو گویی به هم چسبیده‌اند و سه گانه‌ای را تشکیل می‌دهند در باب تنهایی انسان و روابط عاطفی بشر. قسمت اول داستان زندگی تنهای دل در شهر مردگان است و قسمت میانی با ورود زنده دیگری به داستان شروع می‌شود که برای همه این تصور را به وجود می‌آورد که شاهد یک داستان آدم و حوا در قالبی مدرن خواهیم بود.

اما دو کاراکتر حاضر در دنیای فیلم I Think We're Alone Now همانند یین و یانگ هستند و تضادی که با یکدیگر دارند بر هیچ کس پوشیده نیست. انتخاب هر دو بازیگر با هوشمندی تمام صورت گرفته، پیتر دینکلیج (که حتما او را از سریال گیم آو ترونز یا همان بازی تاج و تخت می‌شناسید) قد کوتاه با چهره‌ای خاص و ریشی انبوه در صورت و ال فانینگ (خواهر داکوتا فانینگ که با اینکه از خواهر خود در عالم سینما کار را کمی دیرتر شروع کرد، ولی این روزها از او جلو زده است) زیبارو و قد بلند و سفیدرو. جدا از این تضاد ظاهری، خلق و خوی هر دو کاراکتر با یکدیگر تضاد غریبی دارند، دل مردی ساده و عبوس است که حباب تنهایی‌اش را دوست دارد و برخلاف آن دخترک، پر از انرژی و سرزندگی است و حوصله‌اش از دنیای خالی از سکنه سر رفته و از اینکه همصحبتی پیدا کرده، مدهوش است.

دل روزهای زیادیست که در این شهر زندگی می‌کند و جز ماهی زنده (که آن را هم کباب می‌کند و به عنوان غذا صرف می‌کند) با موجود زنده دیگری (به جز گیاهان البته) سروکار نداشته ولی با وارد شدن دختر به زندگی تاریک او، تنها چند روز بعد، سگی پیدا می‌شود که همدم این دو آدم می‌شود. سگی که حتی برایش نام انتخاب می‌کنند ولی در نهایت سرنوشت این سگ،به سرنوشتی نامعلوم بدل می‌شود و مشخص نمی‌گردد که آیا دل او را کشته یا سگ خودش از خانه فرار می‌کند؟

رخ دادن روابط عاشقانه بین این دو کاراکتر برای ذهن مخاطب بعید است، لااقل در ابتدای داستان بعید به نظر می‌رسد تا اینکه یین و یانگ به تدریج بر سر یک سری موارد تفاهم پیدا می‌کنند. آنها هر دو به پاکسازی منازل دست می‌زنند و در همین حین مشخص می‌شود که پیتر آنچنان هم بی احساس نیست و برخلاف دیالوگی که در برابر سوال اذیت شدن در تنهایی دنیای مرده دختر می‌گوید ( «من وقتی با این ۱۵ هزار نفر ساکن شهر و همشهریام زندگی می‌کردم بیشتر احساس تنهایی می‌کردم تا الان.») او هم دلش برای مردم تنگ شده و سعی در زنده نگه داشتن خاطرات آنها دارد.

نگاه غیرجنسیتی کارگردان به بازیگر زن خود و روابط دو شخصیت اصلی داستانش نیز ستودنیست و در این روزهای هالیوود کمتر همانند آن یافت می‌شود. این مساله باعث نشده که فیلمساز به کل بیخیال این نوع مسائل شود و زیرپوستی به نیازهای جنسی هر دو کاراکتر نیز اشاره می‌کند و جهان تخیلی خود را باورپذیرتر از قبل می‌کند.

فیلم I Think We're Alone Now کاری به جریان اینکه چرا دنیا به اینجا رسیده و دلیل مرگ تمامی انسان‌ها در یک روز و ساعت خاص ندارد و قصد هم ندارد وارد لایه‌های علمی-تخیلی سوژه خود بشود، بلکه ترجیح می‌دهد در حالتی که بیشتر به هنر پست مدرن نزدیک است، به حواشی ماجرا بپردازد و این حواشی را رنگ و لعاب ببخشد. فیلم در حقیقت در زمره آثار ایندی iNDIE یا همان فیلم مستقل جای می‌گیرد و بودجه بسیار اندکی برایش صرف شده و عاری از جلوه‌های ویژه به صورت کامپیوتری است.

لابد می‌پرسید چرا روی عبارت به صورت کامپیوتری تاکید کردم؟ چرا که ریید مورانو، کارگردان فیلم، از دنیای فیلمبرداری و عکاسی وارد ساخت یک فیلم سینمایی شده و نماهای ویژه‌ای که با دوربینش خلق می‌کند، طبیعی و چشم نواز است و به جد می‌توان آنها را نوعی جلوه‌های ویژه (صحنه‌های ویژه) قلمداد کرد. فیلمبرداری فیلم I Think We're Alone Now یک درس سینماتوگرافی است و لوکیشن و میزانسن دنیای خالی از سکنه اثر باعث شده که دست فیلمبردار باز باشد و از جهانی تهی صحنه‌هایی خلق کند که بدون موسیقی همانند عکس و پرتره‌ای باشد که بیننده را جذب خود کند. چهره‌های فتوژنتیک هر دو بازیگر اصلی فیلم نیز در این موضوع بی دخیل نیستند و همگی دست به دست هم داده تا ریید مورانو بتواند کار خودش را در این زمینه به بهترین نحو انجام دهد.

قسمت سوم فیلم جاییست که کارگردان قصد وارد کردن شوک‌های ناگهانی به تماشاگر و ایجاد یک سری توییست در قصه ساده و سرراست خود را دارد و در ایجاد این توییست‌ها و چالش‌های داستانی، تا حد زیادی بازی را می‌بازد. این باخت که سرآغازش از انتهای قسمت میانی فیلم شروع می‌شود، در یک سوم پایانی فیلم اوج می‌گیرد و سوژه طلای ناب فیلم I Think We're Alone Now ذره ذره در جلوی دیدگان تماشاگر آب می‌شود و چیزی از آن باقی نمی‌ماند. دیالوگ‌هایی که در این قسمت توسط بازیگران ادا می‌شود، رنگ و بویی فلسفی به خود می‌گیرند که هرچند با ماهیت فیلم سازگاری دارند، ولی بیش از حد کتابی و شعاری می‌شوند و از آنجایی که کارگردان روی مینی مالیستی بودن هم بیش از حد تمرکز دارد، پیش زمینه و نکته آینده‌نگرانه‌ای در آنها یافت نمی‌شود و بیش از حد گنگ هستند.

فیلم I Think We're Alone Now روایتی ساده را شروع می‌کند و فرمان را در جاده خلوت خود خوب پیش می‌برد و دقیقا در زمانی که تصمیم به ایجاد ترافیک در این خط داستانی می‌کند، عنان را از دست می‌دهد و تبدیل به اثری معمولی می‌شود و از مبدل شدن به یک اثر ماندگار باز می‌ماند. تنها چیزی که می‌تواند در اواخر فیلم، آن را سرپا نگه دارد بازی قدرتمندانه هر دو بازیگر اصلی فیلم و البته چشمنواز بودن دوربین‌های فیلمبردار است که حس فیلم را تا حدی نگه می‌دارد و مانع از هدر رفتن کلی آن می‌شود.

فیلم I Think We're Alone Now به ژانر خاصی محدود نمی‌شود و پساآخرالزمان را در روایتی عاشقانه، پست مدرن و مینی مال روایت می‌کند که تا پیش از این همانند آن کمتر دیده شده (نه که اصلا دیده نشده باشد) و همین موضوع باعث می‌شود که دیدن آن توصیه شود؛ این درست که فیلم نمی‌تواند به آن چیز خیلی خاص و یونیکی که می‌خواهد تبدیل شود ولی به قول دوستان گفتنی، باخت آخر کار چیز چندانی از ارزش‌های تیم فیلمساز کم نمی‌کند!