رشد شخصیت

درساژ فیلمیست شخصیت محور که سعی دارد ما را به درون دنیای یک شخصیت ببرد. این شخصیت دختریست که دوران نوجوانی خود را طی میکند و هنوز مسئولیت پذیری زیادی ندارد.
نقطه عطف فیلم یا همان حادثه ای که نیرومحرکه فیلم و شروع داستان حساب میشود بسیار سریع فرا میرسد و در 15دقیقه اول مخاطب درمیابد که مشکل چیست.
قبل از رسیدن نقطه عطف و در اوایل فیلم ما گلسا و دوستانش را میبینیم که سرخوشانه میخندند و این، همان احساس بیخیالی، عدم مسئولیتپذیری و بچگی را به مخاطب منتقل میکند.
سکانسی که همه این دوستان باهم دعوا میکنند شاید یکی از بهترین سکانس های فیلم باشد که به خوبی کارگردان نشان میدهد که روابط این افراد چقدر سست و سرسری و بچگانه است.
در همین سکانس همه توافق میکنند که گلسا به محل جرم برگردد و نوار ویدیو را بیاورد. گلسا زمانیکه به محل دزدی برمیگردد و با فردی بیهوش روبرو میشود اولین جرقه تغییر دراو به وجود می آید و نشانه این تغییر، لحظهای است که گلسا تصمیم میگیرد از مغازه برود اما برمیگردد و مطمئن میشود که مغازه دار بیهوش است و نمرده.
کارگردان زمانی که ما را به داخل خانه گلسا میبرد هم علت دیگری برای ما بیان میکند که چرا این دختر با چنین افرادی وقت میگذراند. در خانه گلسا پدر و مادرش بیشتراوقات سرکارند و همین باعث شده که از گلسا غافل شوند. این امر زمانی معلوم میشود که گلسا در اتاق است و مادر و پدرش از سرکار می آیند و مادر از پدر میپرسد گلسا هنوز نیومده؟ و پدر میگوید کفشش دم دره که. این غفلت والدین را میرساند.
دیگر اینکه فضای خانه کم نور است و گاهی چراغی نوری را ایجاد میکند و این هم باز محیط بی روح خانواده و روابط بی روح آنها را می رساند.
چند صحنه هم در فیلم وجود دارد که خانواده کنار هم نشسته اند اما فاصله هایشان از هم زیاد است و دیالوگی با هم نمیگویند و باز هم حالات بی روحی در چهره هایشان دیده می شود.
دختر در ابتدای ماجرا دو بار سیلی میخورد. یکبار از پسرپولدار و بار دیگر از پدرش این دو صحنه سیلی خوردن مکمل همند زیرا اولی فاصله گرفتن او از خوشی و دوستانش را نشان میدهد و دومی سرزنش شدن او از طرف خانواده و این دو صحنه هستند که او را به سمت هدف نهاییش پیش میبرند.
اما مشکل اصلی فیلم این است که تمام طول فیلم حوادث بصورت یکنواخت است و اوج و فرودی در فیلم دیده نمیشود و حوصله تماشاگر ممکن است سر رود.
همچنین تعداد زیاد صحنههایی که گلسا تنهایی راه میرود یا میدود هم آزاردهنده است.
گلسا در ابتدای فیلم تنها در یک مورد احساس مسئولیت میکند و این مورد همان اسبی است که گلسا مرتب به آن سر می زند و یکی دیگر از دلایل اقدام پایانی گلسا این است که این اسب را از دست میدهد. آخرین دفعهای که گلسا به اسب نزدیک میشود صحنهایست پر از نور خورشید که بر روی گلسا و اسب افتاده و این صحنه گرما و صمیمیت این دو را میرساند.
روند تغییر اساسی گلسا از زمانی که به عنوان کارگر وارد سوپرمارکت میشود شروع میشود و تا زمان اقدام پایانی او ادامه دارد اما سوال اینجاست که آیا اقدام پایانی گلسا قابل پیشبینی نبود؟
شاید ایراد دیگر فیلم اینجا باشد که مخاطب بعد از مدتی اقدام پایانی شخصیت را حدس میزند واین همان جلو افتادن مخاطب از فیلم است که به فیلم لطمه زده.
در کل فیلم درساژ فیلمیست راجع به مسئولیتپذیر شدن شخصیت و ارزش دیدن را دارد.