جستجو در سایت

1400/02/06 00:00

نقد فیلم In Bruges | در بروژ

نقد فیلم In Bruges | در بروژ

هشدار اسپویل: این نقد به جز چند بند پایانی‌اش، داستان فیلم را لو می‌دهد. محل پایان اسپویل در انتهای مطلب مشخص شده.

احتمالاً همه‌تان آثاری که شخصیت اصلی‌شان را تا لب مرگ می‌برند و یک دفعه نجات می‌دهند، تجربه کرده‌اید. و حتماً گاهی اوقات از نحوه‌ی وقوع این اتفاق چندان راضی هم نبودید؛ نارضایتی از اینکه سازندگان بی‌دلیل دروغ گفتند؟ از اینکه شجاعت لازم برای انجام این کار را نداشتند ؟ از اینکه یک امداد غیبی از ناکجا آباد ظاهر می‌شود؟ از اینکه شخصیت اصلی از موقعیتی جان سالم به در می‌برد که حتی در دنیای اثر هم غیرممکن است؟ مهم نیست؛ چرا که این اتفاق آن‌قدر در طول تاریخ سینما و تلویزیون تکرار شده که هر بار می‌بینیم مرگ یک شخصیت به تأخیر می‌افتد، سریعاً متوجه می‌شویم که آن محصول قصد اجرای این ترفند کثیف را دارد. اما خوب، اغراق نکنیم؛ این ترفند همیشه کثیف نیست و استفاده‌های خوبی هم از آن می‌شود. «در بروژ» فیلمی است که هم در نیمه‌ی خوبِ این ترفند می‌ایستد و هم تسلیم نیمه‌ی تاریکش می‌شود.

برای شروع، صحنه‌ی معروفِ تلاش کِن (برندن گلسون) برای به قتل رساندنِ رِی (کالین فارل) را به یاد بیاورید. ناسلامتی در این صحنه مارتین مک‌دونا، نویسنده و کارگردان فیلم، به جای نجات آنیِ رِی، یک اسلحه‌ی دیگر را هم روی سر او می‌گذارد. دلیل ماندگاری و متقاعدکنندگیِ این صحنه هم همین است؛ فارغ از غیرکلیشه‌ای بودنش، رِی فقط به خاطر شخصیت‌پردازیِ عمیقی که خودش و کِن دریافت کرده‌اند، نجات می‌یابد؛ نه هیچ عامل خارجیِ دیگری. این موضوع را وقتی بهتر می‌فهمید که در بازبینیِ اثر دقت کنید چقدر از وقت فیلم روی دردهای رِی تمرکز می‌کند.

بگذارید بیشتر درباره این شخصیت‌پردازی‌ها حرف بزنیم. در جمعِ فیلمنامه‌نویسان، «نقطه عطف» یکی از متداول‌ترین واژه‌هاست. صحنه‌ی نقطه عطف، به زمان خودمانی، زندگی شخصیت را وارد مرحله‌ی جدید و برگشت‌ناپذیری می‌کند و اولینِ آن معمولاً بعد از گذشت ۲۰ تا ۳۰ دقیقه از فیلم سر می‌رسد. این در حالی است که نقطه عطف «در بروژ» که قتل آن پسربچه به دست رِی است، در واقع قبل از شروع فیلم، قبل از ورود شخصیت‌ها به بروژ اتفاق افتاده؛ اما مک‌دونا هوشمندانه آن را حدود ۲۵ دقیقه بعد به ما نشان می‌دهد. چون در غیر این صورت، این همه زمان برای نزدیک شدن به رِی نداشتیم تا وقتی نقطه عطف اتفاق افتاد، رِی را نه یک موجودِ صرفاً پلید، که انسانی مثل ما که در موقعیت بدی قرار گرفته پردازش کنیم. چون در غیر این صورت، فقط از مرگِ تلخِ پسربچه ناراحت می‌شدیم؛ نه اینکه پسربچه به دست چه کسی کشته شد. همین تصمیمِ به ظاهر کوچک، شخصیت رِی را در نظر ما بسیار عمیق‌تر می‌کند. البته فرایند عمق بخشیدن به او با افکار خودکشی‌اش هم ادامه می‌یابد. او حاضر است کاری که از آن متنفر است، یعنی گردشگری در بروژ را تحمل کند، اما در خانه بیکار نشیند؛ چون نمی‌تواند در وقت آزادش به چیزی جز عذاب وجدان و خودکشی فکر کند. اصلاً اولین بحثی که به ذهنش می‌رسد تا نظر کلویی (کلمانس پوئزی) را به خود جلب کند، خودکشی کوتوله‌هاست.

برای بررسی شخصیت کِن اما باید دو مبحثی که تا به حال در موردشان صحبت کردیم، یعنی زنده ماندنِ غیرقابل قبول و شخصیت‌پردازی را با هم ترکیب کنیم. روی کاغذ، ایده‌ی خودکشیِ کِن خیلی جذاب است. او با کشتنِ آدم‌ها مشکلی ندارد؛ اما عمیقاً مخالف خودکشی است. کِن در آخرین نقطه عطف زندگی‌اش تصمیم می‌گیرد برای نجات جانِ کسی که باور دارد می‌تواند شروعی دوباره داشته باشد، کد اخلاقی‌اش را زیر پا می‌گذارد و آخرین لطف خود را را در حق بهترین دوستش می‌کند؛ چه داستان فوق‌العاده‌ای! اما زنده ماندنِ او پس از پریدن، ما را به کلی از داستان به بیرون پرت می‌کند. مشکل این نیست که وقوع چنین اتفاقی در دنیای واقعی غیرممکن است؛ چرا که فیلم‌ها دنیای خودشان را دارند و می‌توانند هر اتفاق غیرمنطقی‌ای را در دنیایشان عقلانی کنند. زنده ماندنِ کِن متأسفانه در چارچوبِ دنیای «در بروژ» قرار نمی‌گیرد. پس از این خیلی سخت است که دوباره به فضای فیلم برگردیم و محو داستان شویم. این اتفاق حتی از ارزش فداکاری او هم می‌کاهد؛ چون اگر کِن زنده نمی‌ماند، با خود می‌گفتیم او چه قهرمان بزرگی است که حتی بدون نگاه کردن به دوستش، جان خود را فدایش می‌کند؛ که انتظار هیچ تشکر و خداحافظی‌ای ندارد. این همان اشتباه بزرگ فیلم بود که پیش‌تر در موردش می‌گفتم. جالب این جاست که هشدارِ زبانیِ کِن کاملاً بی‌دلیل و غیرضروری است. رِی با یک دو دو تا، چهار تا می‌توانست بفهمد در زمانی که هری (رالف فایِنس) به دنبال کشتنِ اوست، خودکشیِ کسی که هیچ کس فکر نمی‌کرد چنین کاری انجام دهد، چه معنایی می‌تواند داشته باشد.

شخصیت مهم دیگرِ اثر، کلویی است که فیلم‌ساز کم‌لطفیِ زیادی به او می‌کند. داستان او اگرچه درگیر کننده و در جهت تطهیرِ رِی شروع می‌شود، اما در انتها به یک دل‌سوزیِ ساده کاهش می‌یابد. صحنه‌های مربوط به این دو که مدام بین درگیریِ هری و کِن در سکانس پایانی پارازیت می‌اندازند، به خوبی مقصود کارگردان را از وجود این داستان عاشقانه بیان می‌کند؛ که ما با خودمان بگوییم «وای، اینا رابطه‌شون خیلی خوبه؛ تو رو خدا رِی نمیره». کلویی در طول داستان شخصیت به شدت منفعلی است و مثلاً بدون توجه به این حقیقت که رِی او را ترک کرده بود، بدون هیچ کشمکشی به آغوشش باز می‌گردد.

پایان اسپویل

اما نباید فکر کنید که به خاطر گِله‌هایم، «در بروژ» را فیلم بدی می‌دانم. برعکس؛ این فیلم جزو آثار کمتر شناخته شده‌ی خیلی خوبی است که نام کارگردانِ آن، کیفیتش را تضمین می‌کند. مارتین مک‌دونا همان کسی است که با «سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری» در سال ۲۰۱۷ سر و صدای زیادی به پا کرد.

یکی از شیرین‌ترین نقاط مثبت فیلم، کمدی آن است. رابرت مک‌کی می‌گوید اگر می‌خواهید از کیفیت یک فیلمنامه‌ی طنز مطمئن شوید، داستان آن را بدونِ شوخی‌های کلامی، بازگو و عکس‌العمل مخاطبتان را بررسی کنید. مارتین مک‌دونا هم هیچوقت از چارچوبِ نوشتنِ صحنه‌های بامزه، به جای شوخی‌های کلامیِ لوس خارج نمی‌شود. برای مثال، این صحنه از فیلم را در نظر بگیرید: هری (رالف فایِنس) می‌خواهد به طبقه‌ی بالای هتل برود تا حسابِ رِی (کالین فارل) را برسد؛ اما صاحب هتل روی پله‌ها می‌نشیند و جُم نمی‌خورد! به همین خاطر، این دو آدم‌کشِ عصبانی متمدنانه توافق می‌کنند که رِی از در پشتی فرار کند و هری هم سعی کند او را بکشد؛ آن‌قدر متمدنانه که هیچ‌کدام حتی یک ثانیه زودتر هم راه نمی‌افتند یا تقلب نمی‌کنند!

در فیلم‌های مشابه که دو شخصیت را در مرکز تصویرشان قرار می‌دهند، غالباً هر شخصیت یک سری خصوصیات رفتاریِ مشخص دارد که در تضاد با شخصیت مقابل قرار می‌گیرد. «در بروژ» راه متفاوت‌تری را انتخاب می‌کند. عقاید و ارزش‌های دو شخصیت اصلیِ داستان مدام تغییر می‌کند. مثلاً رِی با وجود اینکه از بروژ متنفر است، کمی با آن کنار می‌آید و حتی خیلی بیشتر از کِن (برندن گلسون) از رویدادهایی مثل فیلمبرداری لذت می‌برد. او در شروع داستان، اخم از چهره‌اش جدا نمی‌شود، اما مثلاً با اشتیاق از ماجراجویی‌های شبانه‌اش می‌گوید؛ در حالی که کِن با فحش و داد و بی‌داد از او می‌خواهد ساکت شود تا بتواند بخوابد!

به عنوان سخن آخر باید گفت تنها مانعی که می‌تواند بین شما و تماشای «در بروژ» بایستد، خشونتِ به شدت صریحِ آن است؛ مخصوصاً که یکی از آن‌ها حتماً قلبتان را به درد خواهد آورد. اگر می‌خواهید از این مانع رد شوید، باید بدانید این فیلمِ مارتین مک‌دونا اثر به شدت لذت‌بخشی از ترکیب فوق‌العاده از دو ژانر کمدی و جنایی است و به کمک داستان‌گوییِ شیرین، باحوصله و سرگرم کننده، شخصیت‌ها و بازیگری‌های به یادماندنی و موسیقیِ مسحورکننده‌اش، احتمالاً به یکی از غیرمنتظره‌ترین تجربه‌هایتان تبدیل خواهد شد.

منتقد: متین رئیسی