جستجو در سایت

1393/02/06 00:00

واقعيت دلخواه

واقعيت دلخواه
براي فيلمي كه قصدش گفتن از يك شخصيت آشناي معاصر است و حتي مي خواهد روايتي از يك دوره باشد، بي توجهي به اطلاعات بيروني بينندگان و ناديده گرفتن اسناد و شواهد موجود و شاهدان زنده، بزرگ ترين خطايي است كه مي تواني انجام دهي. شخصيتي مانند چمران كه مي شود قهرمان «چ»، متفاوت است با شخصيتي كه هواپيماربايي خانوادگي انجام مي دهد و مي شود قهرمان «ارتفاع پست». اينجا نمي تواني هر كاري بكني و هر چيزي بگويي و هر روايت شخصي را به اسم روايت واقعي عرضه كني. آنجا خط اصلي را از واقعيت مي گرفتي و بقيه اش را خودت مي پروراندي: اينجا از گستره شهرت شخصيت و دانستن تماشاگران كه نمي شود گذشت. آنجا يك نفر را از دنياي واقعي مي آوردي و بقيه را خودت مي چيدي: اينجا دست كم سه شخصيت اصلي را از دل واقعيت تاريخي مي آوري و اگر تصورت بر ناشناسي اصغر وصالي باشد براي همه، با شناس بودن چمران و فلاحي چه مي كني؟ مگر اينكه با خودت بگويي چه كسي يادش هست مگر و چه چيزي منتشر شده مگر و چند نفر ديده اند مگر و... دلت خوش باشد به همين مگرها. اين طوري مي تواني رويداد واقعي و شخصيت واقعي را فقط به عنوان زمينه يي نگاه كني براي خلق ذهنيت خودت. آن وقت مي تواني ارتش را كنار بگذاري، فلاحي فرمانده ارتش (سعيد راد) را وسط معركه سوار هليكوپتر كني و از صحنه خارجش كني تا بگويي اينها صحنه را ترك كردند، مردم را سوار هليكوپتر ارتش كني تا مثلابروند و نجات پيدا كنند ولي منفجرش كني تا بگويي كمك شان هم اين جوري بود، همه چيز را بسپاري به اصغر وصالي (بابك حميديان) كه نماينده و نشان گروهي غير از ارتش است تا بگويي ارتش كاره يي نبود و... حتي شهيد كشوري را به كلي حذف كني از ماجرا و برايت مهم نباشد حضور پررنگ او در همان وقايعي كه درباره اش فيلم مي سازي. مشكل اصلي ولي اين نيست. مشكل، خود چمران است، شخصيت چمران. شاخ و برگ را كه رنگ ديگر نشان دهي يا اصلاعوض كني، خود تنه و ريشه را كه نمي شود يك چيز ديگر نشان داد. اينكه دلت بخواهد آدم هاي دور و بر و حتي شرايط دور و بر را جور ديگري تعريف كني قبول، ولي آدم اصلي ماجرا را كه نمي شود طور ديگري نشان داد. آن وقت نخستين سوالي كه پيش مي آيد، اين است كه چه اصراري است خب: مي شد بي اسم چمران و پاوه و... فيلمي ساخت با اين حجم تجهيزات و تير و تفنگ و هليكوپتر. البته مي تواني بگويي «اين چمران من است». حرف فيلمساز است ديگر، نگاه فيلمساز است ديگر. در تبليغات شهري و تلويزيوني چ هم كه آمده «آخرين حرف ابراهيم حاتمي كيا». ولي اين حرف و اين روايت شخصي، آنقدرها كه نبايد حرفي ديگر و روايتي ديگر باشد. وقتي اسم فيلم را مي گذاري «چ» و لوگويش را هم طوري مي نويسي كه «چه» خوانده شود و آدم را ياد ارنستو چه گوارا بيندازد يعني بحثي نيست در اينكه فيلم درباره آدمي دست به تفنگ است و شهره به چريك بودن. از اين گونه آدم ها يكي هم احمدشاه مسعود است. آدم هايي اهل درس و كتاب، كه جايي از زندگي احساس مي كنند براي رسيدن به عدالت بايد دست به سلاح برد و رفت سراغ فعاليت چريكي. حالااين چمراني كه در فيلم هست، چه نسبتي دارد با يك چريك؟ همين كه چريك فيلم با كت و شلوار وارد پاوه مي شود، مي شود تا ته قصه را خواند. چمران در اينجا چه نشاني دارد از زبر و زرنگي و تصميم در لحظه و فرماندهي جنگ و...؟ اصلابحث چمران بيرون فيلم نيست: همين چمران درون فيلم، چه جور چريكي است كه در لحظه هاي مهم و سخت، عملااز زير تصميم در مي رود و به جاي قاطعيت فرماندهي، مدام به آسمان و زمين خيره مي شود و مثلامعنويتي خلق مي كند؟ تازه آن هم معنويتي به بار ننشسته و يك جور گنگي و نامربوطي. اصلاهم ربطي ندارد به ايدئولوژي و نوع نگاهي كه مي خواهي بدهي به قهرمانت. هم تجربه «آژانس شيشه اي» هست، هم «به رنگ ارغوان». دو جور نگاه و دو جور قهرمان، ولي قهرماني و شخصيت پردازي هر دو درست. حالاجز حيرت چه كاري از دستت برمي آيد با ديدن اين قهرمان جديدي كه هر چيزي هست جز قهرمان؟ اينكه چمران واقعي دست به ماشه نبوده فقط، چه گوارا هم بوده، احمدشاه مسعود هم بوده، در خيلي از عياران قديم همين سرزمين خودمان هم بوده: ولي قطعا اين طوري نبوده كه وسط معركه به جاي جنگاوري، شاعري كنند. اين آدم اين همه اهل دلي كه روي پرده مي بيني، بيش از آنكه دكتر مصطفي چمران را يادت بياورد، يادآور دكترعلي شريعتي است. اين اصرار بر ارائه چهره يي دور از خشونت تا جايي پيش رفته كه در همان ابتداي فيلم مي بيني چمران مانع يكي از همراهانش مي شود كه مي خواهد الاغي در حال جان دادن و زجركشيدن را با تير خلاص كند. تعجب دارد ولي مي بيني كه مي گويد: «كار ما كشتن نيست.» تعجب بيشتر هم مربوط به زماني نيست كه مي بيني همين آدم در انتهاي فيلم آدم هاي به روبه رو را يك دستي به رگبار مي بندد، بلكه همان ابتداي فيلم است كه فلاحي در معرفي او مي گويد: «ايشون دكتر چمران هستن. از چريك هاي لبنان كه با اسراييلي ها مي جنگن.» اين تصويرسازي باب ميل، به همين وجه شخصيتي خلاصه نمي شود و مي بيني ديالوگ هايي به فراخور دوران جديد درباره مذاكره و ديگر چيزها در دهان چمران گذاشته شده. آن هم با تفسيري- طبعا و طبيعتا- دلخواه، مبني بر اينكه مذاكره باعث پيش روي دشمن مي شود و... البته با وجود اين شكل استفاده و تفسير به روز، نگاه خط كشي شده روزهاي ابتداي انقلاب در فيلم حفظ شده و با وجود تعديل نگاه هاي تند اغلب مردان سياست و حتي نگاه رسمي نسبت به مهندس بازرگان، در يكي از مهم ترين صحنه ها و مهم ترين حرف هاي فيلم، به گونه يي خاص از او نام برده مي شود. اين نگاه به مذاكره و آدم هاي معتدل در دوره يي كه «اعتدال» نام گرفته، بيش از هر چيز «آژانس شيشه اي» را يادت مي آورد و آن موجه دانستن بي قانوني و آن صحنه عبور از خيابان و ناديده گرفتن خط كشي عابرپياده در دوره يي كه «قانون» حرف روز بود. اينكه بيايي تكه يي از واقعيت را بزرگ كني و تكه يي ديگر را به كلي حذف كني تا برسي به نتيجه يي كه خودت دوست داري، اسمش چه مي شود؟ فقط «واقعيت دل خواه» يا «واقعيت غيرواقعي»؟ چمران كه وسط جبهه و جنگ مي نشيند فيلم خانوادگي زن و بچه هاي امريكايي اش را تماشا مي كند و مدام هم تماشا مي كند و تماشا مي كند، مگر براي اين نيست كه بگويي «بيننده عزيز، ببين كه اين آدم آرامش و آسايش امريكايي هاي لب دريا را رها كرده و آمده اينجا»؟ ولي اگر به جاي اين زن كه دست بچه ها را گرفته بود و از زندگي چمران رفته بود، مي آمدي و مي گفتي چمران بعدها رفت لبنان و زن لبناني گرفت و اين زن به عشق ديدار چمران از لبنان آمد ايران، آن وقت باز مي توانستي بيننده ات را به اين نتيجه يي برساني كه حالاهست؟ بازهم همين مي شد؟ و آن آهنگي را كه در رثاي بيژن جزني ساخته شده برداري استفاده كني عليه خود چپ ها اسمش مي شود چه؟ اصلااز چمران و واقعيت هم كه بگذري، مگر چيزي مي ماند جز اينكه هر فيلمي دنياي خودش را بنا مي كند؟ اصلافكر مي كني با فيلمي روبه رويي درباره آدمي معمولي و قصه يي ساختگي. ولي اين هم مشكلي را حل نمي كند. با در نظر گرفتن قواعد روايت و اصول سينما و اينكه چه جور فيلمي پيش چشمت است هم چ الكن است. فيلم با ناديده گرفتن منطق بيروني و با تكيه بر منطق دروني خودش هم بي منطق است. «چ» مدلي از سينماي داستانگو است كه مي خواهد قصه سرراستي تعريف كند. الگويش هم سينماي حادثه پرداز امريكاست ولي برخلاف «آژانس شيشه اي» كه اين مدل به خوبي در آن رعايت شده، اينجا نه گرمي اين سينماي قصه گو را داري و نه قهرمان پردازي اش را. اصلاقهرمان نداري كه بخواهي بپروراني اش. در واقع شخصيت پردازي نداري كه بخواهي از دلش قهرمان درآوري. اصلي ترين مشكل فيلم هم همين است. فيلمت مدل قهرماني باشد ولي قهرمان نداشته باشد: مگر مي شود؟ فيلمت مدل قصه گوي سرگرم كننده/ هاليوودي باشد ولي پايانش را اين شكلي تمام كني كه آدم بدها اين همه معقول يا مقهور، همين طوري عقب مي نشينند: مگر مي شود؟ اينكه بخواهي حرف خاصي بزني با شكل فعلي پايانبندي ات يك حرف است، اينكه نوع اين حرف و اين شكل پايان، ربطي به كل مسير فيلم نداشته باشد يك حرف ديگر. پس بيننده يي كه مي آيد قصه بشنود و روايت سرراست سرگرم كننده ببيند، تكليفش چه مي شود؟ از چه كسي بايد خوشش بيايد؟ به چه كسي بايد دل بدهد؟ اصلاچرا بايد اين چمران را دوست داشته باشد و به همدلي اش بنشيند؟ اصغر وصالي هم گرچه در قياس با خود شخصيت اصلي پررنگ تر است و گرم تر، ولي تا قهرمان بودن و جذب همدلي و احساس برانگيزي فاصله دارد. اين يكي روي ديگر سكه چمران، است اگر چمران فيلم، نمونه عيني انفعال است، عملكرد وصالي فيلم همنوعي بي فكري برآمده از احساسات لحظه يي است. نه اين شخصيت پرورده شده يي دارد و نه آن. تيمسار فلاحي فيلم هم كه بدتر از هر دو. اين هاليوودبازي و آرزوي بيگ پروداكشن شدن را هم نمي فهمي. صميميت شخصيت و سادگي روابط مثال زدني «مهاجر» حالاجايش را داده به مقهور شدن از سر و صداهاي فيلم و اينكه بگويي «عجب باند صوتي خوبي»، اينكه هليكوپتري ناگهان از گوشه قاب وارد تصوير شود و ميخكوب شوي مثلا. اينكه هليكوپتر بتركاني و عظمت خلق كني مثلا. خب كه چه بشود؟ تهش ياد فيلم هاي امريكايي بيفتي و اينكه در قياس با سينماي ايران خوب بود؟ همين؟ اينكه مثلا«قارچ سمي» با وجود خرج نشدن اين همه پول، تير و تفنگ بهتري داشت يك طرف ماجراست، حرف اصلي اينجاست كه حتي اگر اين تقليد هاليوودي، بهترين اتفاق فني سينماي ايران هم باشد، سال هاست اين طراحي هاي صوتي و ميداني و كامپيوتري و... را در سينماي هاليوودي يك گروه «تكنسين» انجام مي دهد كه ربطي به كارگردان و كارگرداني ندارد ولي وقتي همه حواست به هاليوودبازي باشد همين مي شود كه آدم ها فراموش مي شوند و تير و تفنگ مهم تر مي شود. همين مي شود كه نه فقط فريبرز عرب نيا كه ديگر آدم هاي اصلي هم- جز بابك حميديان- شكل و جنس بازي شان هماهنگ نيست و يادت مي آيد بازي خوب همين مريلازارعي را در فيلم «همه چيز براي فروش» و بازي خوب همين سعيد راد را در فيلم «پايان خدمت» كه در همين جشنواره و كنارهمين «چ» ديده بودي و اصلاچرا اينها؟ يادت مي آيد بازي هاي خيلي خوبي كه در فيلم هاي همين فيلمساز ديده بودي و آنقدر خوب بود كه حتي وقتي مي دانستي پرويز پرستويي نقشي دارد خلاف مصلحت جامعه و نشانه يي است از فلان گروهي كه موافق فكرت نيست، باز نمي شد بازي اش را دوست نداشت. اينكه تصوير مصلحانه مورد علاقه فيلمساز در ادامه همان مسيري باشد كه دوست داري و مهم ترين جذابيت فيلمساز هم هميشه برايت همين بوده، آخرين اميدت به فيلم است. همان كه باعث شده بود فيلمساز، آن طرف خاكريز نرود و به گفته خودش تا نداند آدم آن طرف كيست و چرا آنجاست وارد بحث آن طرف نشود. همان كه خلاصه اش در «مهاجر» بود: سرباز ايراني مي خواهد دكل عراقي را بزند: آنقدر صبر مي كند تا سربازعراقي بيايد پايين و بعد دكل را منفجر مي كند ولي اين هم جاي اميدواري نمي گذارد. در نخستين صحنه دست به اسلحه شدن چمران، اميدوار مي شوي وقتي مي بيني از پس ديوار تيراندازي مي كند و كسي را نمي بيند و نمي بينيم درآن سو. ولي جلوتر كه مي روي و يوزي دست گرفتن و شليك به آدم هاي روبه رو را مي بيني، ديگر حرفي نمي ماند. دلت مي خواهد «چ» را فراموش كني و يادت بيايد لذت تماشاي «خاكستر سبز» و اينكه نگاه مصلحانه هم اگر بود آن بود... و يادت بيايد نااميدي از كسي كه دنياي فيلم هاي قديمي اش دنيايت بود و «به رنگ ارغوان» اميد تازه يي شد برايت. پس مي روي كه فراموش كني هم فيلم و هم فيلمساز را در دل امروز و دل ببندي به روزگار پيش رو.