جستجو در سایت

1394/04/11 00:00

از خودت پاشو، خودت باش و سفر كن با خودت

از خودت پاشو، خودت باش و سفر كن با خودت
نکته مهم در داستان «اندوه» که آنتوان چخوف آن را بیش از یک قرن قبل به رشته تحریر درآورده است، تاکید بر شکل روایی داستان بدون چاشنی قضاوت احساسی نویسنده است. در واقع، چخوف سعی کرده با توصیف فضایی سرد و بی روح و در عین حال رویایی، داستانی صرفا روایی بدون ایجاد حس هم­دردی برای خواننده رقم بزند. مانند این است که شرایط آشفته قحطی را اینگونه توصیف کنیم: «در یکی از بکرترین جنگل­ های کشور، خانه­ ای زیبا ساخته شده از چوب درختان بلوط توسط درختان سر به فلک کشیده احاطه شده است. صدای آب از نهری که در کنار خانه روان است به گوش می­ رسد. در خانه دو کودک یکی ده ساله و دومی چهار ساله حضور دارند. اولی تب مالت دارد و از شدت دردِ عضلاتش، مرگ را فرا می­ خواند و صدای گریه دومی که ظاهرا چند روزی است غذا نخورده با صدای آب و نسیمی که بین شاخه­ های درختان در عبور است، ترکیب می­ شود و یک سمفونی کلاسیک را به وجود می­ آورد...» حال تصور کنید به این توصیف، ابعاد شنیداری و دیداری نیز اضافه شود. کاری که امیرحسین ثقفی بر روی داستان اندوه چخوف به خوبی پیاده کرده است. «مردی که اسب شد» یک نمایشگاه نقاشی و عکاسی دل­نواز است به گونه­ ای که گویی بهترین نقاشان و عکاسان برای نمایش صحنه­ ها با فیلمساز همکاری داشته­ اند. چهره­ پردازی همانند قلم­ مویی بر چهره کاراکترها نقش بسته تا با استفاده از رنگ­ های سرد، بی­ رمقی جسم و جان آن­ها را نمایش دهد. بازی محمود نظرعلیان و لئون هفتوان مثال­ زدنی است و درک کاملی از کاراکترهای خود دارند. به علاوه، طراحی صحنه به گونه­ ای است که تمام اجزای اضافی دور ریخته شده­ اند، از خانه همان المان­ هایی که نیاز است وجود دارند، از دریا و جنگل هم همین طور. اکثر صحنه­ های فیلم نماهای دور زیبایی هستند که همه قاب­ های نقاشی­­ اند. تمامی این قاب­ های زیبا با تکرار سرد زندگی کاراکترها (سرمایی که حالا حالا ها رفتنی نیست) در هم آمیخته تا برزخی را روایت کند. برزخی که ساخته ما آدم­ های گناهکار است. آدم­ هایی که شعارهای تکراری می­ دهیم، کارهای تکراری می­ کنیم و انتظار تغییری را می­ کشیم که نخواهد آمد چون خود نمی­ خواهیم و به آن ایمان نداریم. دو راه بیشتر پیش رو نیست یا باید ساخت و مرگ تک تک اطرافیان را دید و روز به روز تنهاتر شد یا سوخت و خانه و جنگل و دریا را به آتش کشید... تمامی صداها خود موسیقی هستند: صدای طوفان، پنجره­ لق، نفس مرد و... که با موسیقی کارن همایون­فر ترکیب شایسته­ ای را به وجود آورده­ اند. فیلم لایه­­ ای سیاسی هم دارد: زمستانی که طولانی­ ترین روزهای زندگی آدم­ ها بوده، آدم­ هایی که دیوانه به دنیا می­ آیند اما برخی­ شان دیوانه می­ مانند... خانه­ ای که هیچ چیزش سر جایش نیست (اصلا مگر چیزی داخل خانه هم هست؟!) و در آخر فقط ویرانه­ ای از آن باقی می­ ماند... بهش میگم تا حالا دعا کردی؟ میگه نه. گفتم حتی واسه خودت؟ گفت حتی واسه خودم! قسم می خورم با اون کنار اومدن خیلی سخته. من دیگه اینجا کاری ندارم؛ خیلی چیزا عوض شده؛ امروز همه چی سیاهه جز آسمون. فقط باید منتظر موند؛ میشنوی که چی میگم؟ من دیگه اینجا کاری ندارم...