خشم یا خرامش

درساژ:خرامش
عنوانی که شاید، حتی وسوسهات کند که برایش فیلم بسازی، فیلمی میان خرامش یک دخترنوجوان از آنچه که هست به آنچه که باید.
اما درساژ بیش از آنکه خرامش را به یادآورد خشمی نهفته است از نسلی که دلیل نمیخواهند و مناسفانه فیلم به شدت در بیان پوچی افکارشان موفق است! خانوادهای معمولی و امروزی که تنها در چند رفت و امد کوتاه در خانهای نه چندان عجیب در حومه شهر معرفی میشوند، دخترکی که میدود و هرازگاه مرهم داوودنژاد را به خاطر میآورد وتنهایی اعتراضآمیزش که فصل بارانهای موسمی را....
وهیچ اتفاق دیگری نمیافتد، علاقهی بیدلیل و بیریشهای به یک اسب، اعتراضی که با یک سیلی و تهاجمی بچهگانه شروع میشود، و انگار هیچوقت تمام نخواهد شد، حتی با رقص نور و یالهای اسب موردعلاقهاش.
درساژ به جرات جز یک روایت معمولی از یک زندگی نسل متوسط، وارد هیچ عنوان دیگری نمیشود، تکلیف مشخصی ندارد و دغدغهای که شاید ادعای فریادش میشود بیپایهاست.
گاه کسلکننده و حتی گاه حوصله سربر، هیچ همذاتپنداری با شخصیتها اتفاق نمیافتد که تنها حماقتشان بیشتر و بیشتر توی ذوق میزند.
معرفی نسلی که هیچ چیز جز خودش اهمیتی ندارد، میتواند ایدهی خوبی باشد، ایدهای که اگر نتیجه اخلاقی هم نمیگیرد حداقل چرایی این تفکر و بازخوردش را نمود کند، که فیلم از تمامی این پاسخها و حتی سوالها خالیست!