سکوت های رابین فریاد می زند...
مدتی هست ننوشته ام چون مدتیست که فیلم خوب ندیده ام، اما این بار مجدد یک فیلم خاص وسوسه ام کرد در قالب کلمات بیانش کنم. فیلم خوک ساخته مایکل سارنوسکی با بازی نیکلاس کیج به عنوان بازیگر نقش اول از آن دست فیلم هایی است که فقط باید دید تا قدرتش را در شما حاکم کند.
هسته اصلی داستان یک رویداد ساده است، یک خوک گمشده است! خب چندین نفر برایشان این اتفاق می افتد، اما صبر کنید معروف ترین کسی که این اتفاق برایش افتاد جان ویک بود که به خاطر سگش نیمی از قاتلان اجاره ای و جایزه بگیر شهرش را کشته، یعنی مجدد قرار است یک مرد از گوری که خود برای خودش برپا کرده برخیزد و کشتار راه بیاندازد؟ در همان برخورد ابتدایی اش با دزدان خوک متوجه می شویم نه قرار نیست از این دست فیلم ها باشد و در عین حال که خدا را شکر می کنیم که با یک کپی رو به رو نیستیم از خودمان می پرسیم پس این فیلم در چه مورد است.
در واقع بخشی از فیلم در مورد معنا و مفهوم مدرنیسم و علایق مان است و بخشی دیگر در مورد غم و اندوه ناشی از فراغ است که آن علایق را پوچ می کند.
در واقع بخشی از فیلم در مورد معنا و مفهوم مدرنیسم و علایق مان است و بخشی دیگر در مورد غم و اندوه ناشی از فراغ است که آن علایق را پوچ می کند. اینکه تا چه اندازه ما از دنیای امروزی برای رسیدن به آرزوهایمان استفاده می کنیم و پاسخ به این سوال که تا چه زمان این علایق برایمان ارزشمند هستند؟ ما هر روز با انسان هایی رو به رو هستیم که ناگهان ادامه راهی که در پیش گرفته بودند برایشان بی معنی شده و رهایش کرده اند این فیلم از زاویه ای خاص به پاسخ این پرسش می پردازد. کمتر پیش می آید یک کارگردان در اولین فیلم بلند خود اینگونه خود را درگیر چنین سوال فلسفی پیچیده کند و از آن کمتر کارگردان های فیلم اولی ای هستند که خوب از پس این کار بر می آیند. از این حیث سارنوسکی فوق العاده عمل کرده است. در فیلمی که بیشتر آن شخصیت اولش ساکت است و کمتر حرف می زند به خوبی به نقد دنیای مدرن پرداخته است.
هشدار: متن نوشته شده تمام فیلم را اسپویل می کند.
این فیلم یک سفر عمیق به درون و برون انسان مدرن است. جایی که یک معترض به فضای حاکم مدت هاست قید همه چیزش را زده و به درون جنگل پناه برده وحالا مجبوراست به خاطر تنها دلبستگی اش یعنی خوک مورد علاقه اش به دامان آن بازگردد. در این میان اما یک شخصیت دیگر نیز لازم داریم کسی که روند معکوس را طی کند و کارگردان سراغ تنها همراهش یعنی امیر (با بازی الکس ولف) می رود کسی که آن چنان بر جایگاهش اتکا دارد که در ابتدای همراهی با آن پتویی که روی صندلی کامارو خود می اندازد و ذکر چند جمله خاص به مرزبندی خود و راب (نیکلاس کیج) اقدام می کند اما رفته رفته تغییرات ملموسی را در وی شاهد هستیم.
خوک برای راب همه چیزست، همسفرش در جنگل نوردی، هم پیاله اش در هنگام سرو غذا، هم اتاقی اش در هنگام استراحت.
راب عصبانی است چون خوکش را دزدیده اند، بله خوکش را دزدیده اند، موضوع ساده ای است اما نه برای او چون ظاهرا آن خوک تنها راه تداوم ادامه معیشت وی است چیزی که در ابتدا امیر را هم دچار خطا می کند اما او واقعا به آن خوک نیاز ندارد تا قارچ ها را پیدا کند بلکه خوک برایش همه چیزست، همسفرش در جنگل نوردی، هم پیاله اش در هنگام سرو غذا، هم اتاقی اش در هنگام استراحت. مگر ارتباط ما با اطرافیان بیش از این موارد است؟ این خوک برایش جای خالی خلا ارتباطش را با دنیای بیرون پر می کند. در واقع آن خوک تنها راه تداوم ادامه زندگی راب به نظر می رسد.
در مورد راب یک چیز خیلی مهم است، گزیده گویی! راب خیلی حرف نمی زند، اصلا حوصله حرف زدن را ندارد از نظر او همه چیز بی معنی است
در مورد راب یک چیز خیلی مهم است، گزیده گویی! نیکلاس کیج با آن چشمان بی روح منحصر به فرد به این شخصیت هویت داده است. راب خیلی حرف نمی زند بیشتر عمل می کند، اصلا حوصله حرف زدن را ندارد از نظر او همه چیز بی معنی است در چندجا که مجبور می شود صحبت کند هم غالبا با برداشت انسان امروزی جور در نمی آید. در مسابقه هم صحبت نمی کند بلکه نامش را روی دیوار می نویسد اما همه این نام را می شناسند و می دانند صاحب این نام قدرت هر کاری را دارد. در مسابقه می ایستد و ضربه می خورد این ضربه ها اگرچه بوی انتقام می دهد که از خنده پر استرس مشت زن کاملا هویداست اما او را از پا نمی اندازد و مصمم روی پای خود همچنان خوک خود را طلب می کند.
حالا که نامش برای امیر فاش شده، کمی از آن جهان بینی منحصر به فرد خود می گوید و متوجه می شویم از منظر او تا چه اندازه زندگی مدرن بی مفهوم است. همین است که او با همان ظاهر جنگلی خود را بهترین رستوران این روزهای پورتلند حاضر می شود و در آنجا به ادامه بسط دهی جهان بینی خود می پردازد و به کارآموز اخراجی سابق خود تفهیم می کند که اگرچه این روزها صاحب خاص ترین رستوران شهر است اما این آن چیزی نیست که او را خوشحال کند. هدف او همان بار انگلیسی دوستانه ای بود که قرار بود برپا کند و مجدد ضربه ای به روح مخاطب آگاه می زند! ما چه چیزهایی را به خاطر فکر و ذهن مردم از دست داده ایم؟ خودمان را از انجام چه کاری بر حذر داشتیم تا مبادا مردم حرفی پشت سرمان بزنند؟ مبادا ما را لیبل بزنند و چقدر خودمان را به زحمت انداختیم تا در اذهان عمومی موجه و امروزی جلوه کنیم. راب انسان بدی نیست اما معتقد است خوب بودن لزوما نیازمند همراهی مد و در جلب موافقت عموم نیست. در همین دیالوگ به همان کارآموز اخراجی یادآوری می کند که هر روز که این مسیر را ادامه می دهد بیشتر به نیستی نزدیک می شود، به واقع اگر رو به روی آینه بیاستیم چقدر انسان این لحظه همان انسانیست که می خواستیم در 15 سالگی باشیم؟ تا چه اندازه به علایقمان پرداختیم و تا چه اندازه به خاطر قضاوت سایرین از علایقمان فاصله گرفتیم؟
داستان برای جمع بندی قوی ترین شخصیت را به میدان می آورد کسی که با ادبیات خاص خودش نشان می دهد که همه چیز را در کنترل دارد و نفوذ ناپذیر است، بله پدر امیر. هر دو عزیز خود را از دست داده اند. اما او با از دست دادن همسر خود (پس از خودکشی نافرجام و قرار گرفتن روی تخت) خود را غرق در کار کرده و راب پس از مرگ همسرش همه چیز را رها کرده، اسیر مطلق در برابر آزاد مطلق در حال قدرت نمایی است. راب اولین و آخرین حربه خود را به کار می گیرد و آن بازخوانی خاطرات است. این غذا همان غذاییست که حتی امیر که آن زمان کودکی خردسال بوده است خوب به خاطر می آورد تنها دفعه ایست که پدر و مادرش پس از خوردن آن غذا و بازگشت از رستوران آن چنان خوشحال بوده اند که نظیر آن را هرگز در خاطراتش ندارد. دیالوگی در اینجا به خاطرم آمد که تقریبا این گونه بود:"حتی بی رحم ترین آدم ها یعنی قاتل ها هم یه چیزی دارند به اسم قلب، همون چیزی که همیشه بهش شلیک می کنند." راب به قلب پدر امیر زد و عشق را دوباره به خاطرش آورد، آنچنان که خشمگین شد این همه مدت پشت این همه کار این عشق را پس زده اما حالا رخ در رخ او ایستاده است مثل روز اول و این گونه است که اشکش جاری می شود.
حالا بیننده می گوید خیلی عالیست ما فهمیدیم که ارزش انسان به ظاهر نیست و به اصل وجودی اهمیت باید داد، منتظراست کارگردان راب را با خوکی در زیر بغل یا پشت سرش با نمایی لانگ شات تا ورود به کلبه اش همراهی کند اما واقعا کارگردان بی رحمی است، در واقع خیلی واقع بین است. همان طور که به کارآموزش توضیح داد که انسان امروزی تا چه اندازه ارزش ها را از دست داده است باید یادمان می آمد که یکی از این ارزش ها رحم و عطوفت است و آن معتادها که نمونه دیگری از انسان امروزند وحشیانه تر از آن چیزی که تصور می کنیم با خوک راب رفتار کردند و در واقع خوک از ابتدای فیلم پس از سرقتش مرده بود.
حالا حتی این تلاش هم در نگاه غمگین راب بی معنیست، تا جایی که از خود می پرسد اگر دنبالش نمی کردم حداقل در ذهنم زنده بود اما امیر که تا حدی آن تصورات غلطش فروریخته است به وی یادآوری می کند اما اینگونه نبود و در واقع یادآوری می کند زندگی در وهم و تخیل بی ارزش است.
راب خود را جمع و جور می کند به بیرون می آید،خداحافظی می کند و می رود. امیر به داخل ماشین می رود حالا عمق تغییر را در او شاهد هستیم دیگر به آن برنامه بی ارزش موسیقی کلاسیک اهمیت نمی دهد، در واقع گاهی نیاز نیست برای لذت بردن از چیزی به عمق آن پی ببریم بلکه باید آن را حس کنیم. این گونه است که امیر دیگر به آن برنامه نیاز ندارد، صرفا صندلی خود را عقب می دهد و به حالت جنینی روی صندلی ماشین خود می خوابد و به عمق تنهایی خود گریه می کند. به واقع نمی توان گفت به خاطر خوک راب ناراحت است یا به خاطر مادرش که روی تخت است یا برای پدرش که تا این اندازه محبت را پس می زند اما نیازمند است یا حتی شدت تنهایی خودش؟ شاید برای همه شان گریه می کند.
سکانس آخر راب به کلبه باز می گردد حالا دوربین که کلبه را نشان می دهد می دانیم پیچیدگی و به روز بودن وسایل اهمیت ندارد و همین ابزار ساده آشپزی روی دیوار برای چنین استعدادی در آشپزی کفایت است. راب در این سفر به بیرون از خویشتن خوکش را از دست داده اما با دیدن پدر امیر تصمیم می گیرد خودش نیز با واقعیت رو به رو شود آن نوار کاست را درون ضبط تنها وسیله الکترونیکی و مدرن داخل کلبه می گذارد و گوش می کند، روی تخت می نشیند و به بالا نگاه می کند گویی همسرش را در آسمان مشاهده می کند که به جای ضبط رخ در رخ برایش آواز می خواند و پایان...