جستجو در سایت

1396/11/28 13:02

معرفي ونقد كتاب جغرافياي اموات نوشته محسن فرجي

معرفي  ونقد كتاب جغرافياي اموات نوشته محسن فرجي
كتاب "جغرافیای اموات" با همه نقاط مثبت و منفیش برای خواننده‌ای كه همه كتاب‌های نویسندگان بزرگ دنیا را خوانده است و به دنبال كتابی برای خواندن می‌گردد؛ شاید انتخاب بدی نباشد. دو سه داستان بالای متوسط در آن است و بسیاری ایده و البته با همه تلخی و افسردگیش تا حدودی سرخوشانه روایت شده است و حس خوبی مخصوصا در داستان "گنجشك" در آن جریان دارد.

  

جریان مداوم مرگ

«جغرافياي اموات» مجموعه‌ای از 6 داستان كوتاه به قلم محسن فرجی نویسنده، روزنامه‌نگار، منتقد ادبی و فارغ‌التحصیل رشته روانشناسی از دانشگاه تهران است كه پاییز 95 با فاصله‌ای ده ساله از کتاب قبلی‌اش «چوب‌خط»، منتشر شده و در مدت زمان كوتاهی توانسته است به چاپ سوم برسد. در پشت جلد این كتاب آمده است: "جدال ابدی خاطرات و فراموشی دستمایه داستان‌هایی است كه این مجموعه را شكل داده‌اند." اما آیا این جدال توانسته‌ است به پیشبرد داستان و یا به خلق شخصیتی كمك كند؟ در بعضی داستان‌ها توانسته‌ و در بعضی خیر.

همانطور كه از اسم كتاب مشخص است تمامی این داستان‌ها به نوعی به مرگ می‌پردازند و نقطه كانونی چیزی نیست به جز مرگ. یك نوع افسردگی ناشی از واقع‌بینی هم در داستان‌ها وجود دارد و درون‌مایه همه آنها را شاید بتوان در این جمله رومن گاری خلاصه كرد: آدم‌ها بعضی وقت‌ها خیلی زودتر از وقتی كه دفن می‌شوند می‌میرند.

تمامی قصه‌ها منبعث از اتفاقات ساده زندگی روزمره انسان‌ها هستند و گویی قرار نبوده كه داستان‌پردازی پیچیده و فراز و فرود داستان، باعث جلب توجه مخاطب شود؛ بلكه نوع روایت این اتفاقات و وارد شدن به كنه شخصیت‌ها هدف غایی نویسنده بوده است كه عدم موفقیت در خلق کامل بعضی شخصیت‌ها و عدم پرداختن کامل به بعضی از روابط و حوادثی که نقش محوری در پیشبرد داستان‌ها دارد و دغدغه فرجی برای بیان حرف‌هایش؛ حرف‌هایی كه گاهی از دل داستان و شخصیت‌ها بیرون نمی‌آید و چشم اسفندیار داستان‌ها می‌شود؛ باعث شده است كه در رسیدن به این هدف غایی موفقیت كامل نداشته باشد.

داستان اول این مجموعه "یك شادمانی تاسف‌بار" نام دارد. نثر این داستان دلنشین و پر از تشبیهات زیبا است. نثری كه با نوع روایت و حرف زدن فردی مرده همخوانی دارد و باعث جلب توجه مخاطب می‌شود: "فكرهای بد حمله كرده بودند؛ لعنتی‌ها مثل رشته دینامیت بودند."  "درِ شهر كتاب مثل دروازه‌های قلعه‌های جادویی بی هیچ اشاره دستی باز شد." "با دست‌های خشكیده‌اش كه مثل شاخه‌های كاجی سوخته بود؛ چادر را روی سرش نگه می‌داشت." از اواسط داستان است كه مخاطب  دچار بهت می‌شود و نویسنده موفق می‌شود  كه خواننده را شگفت‌زده كند. با این وجود عدم پرداخت و عدم روایت روابط میان شخصیت‌ها، به عنوان مثال روایت نشدن دلیل ارتباط عمیق شخصیت اصلی با فردی که حتی در دوران کودکی هم جز دوستان او نبوده؛ باعث شده است كه واقع‌پذیری داستان دچار نقص گردد و جهان مخصوص داستان ساخته نشود. با این حال داستان به نوعی این جمله جیم جونز را عینیت می‌بخشد كه: "برای من، مرگ چیز ترسناکی نیست. این زندگی است که نفرین شده است."

در داستان دوم، دیگر از آن نثر شاعرانه و تشبیهات زیبا خبری نیست. استفاده از نام دو شخصیت داستان اول در خواننده انتظاری ایجاد می‌كند كه نویسنده پاسخگوی آن نیست. یك ساعت زندگی بسیار ساده كه هیچ فراز و فرودی ندارد؛ با داستان اول بسیار متفاوت است. تلاش‌های نویسنده هم برای وارد شدن به دنیای شخصیت زن داستان به نقطه انتهایی نمی‌رسد و در نهایت چیزی دست مخاطب را نمی‌گیرد.

داستان سوم كه ساده‌ها نام دارد از قول فردی روایت می‌شود كه مانند این فرد را در دیگر داستان‌ها زیاد دیده‌ایم. آدمی كه در درونش همه چیز را می‌داند اما در عمل كارهای دیگری می‌كند و خودش هم از انجام آن كارها احساس پشیمانی دارد. یك تصویر كاملا كلیشه‌ای از فردی كه اعتماد به نفس پایینی دارد. تیپ كلیشه‌ای خلق‌شده در حال روایت اتفاقات روزمره برای معشوقه‌اش و به قول خودش دیالوگ درونی است. اما این دیالوگ درونی گاهی به دیالوگی برای مخاطب تبدیل می‌شود تا مخاطب از بعضی مسایل سر در بیاورد؛ دیالوگ‌هایی كه منطقا نباید برای معشوق روایت می‌شد و همین مسئله باعث می‌شود كه دنیای ساخته‌شده و كل روایت، ساختگی به نظر بیاید و نتواند خواننده را با خود همراه كند. گویی كل داستان روایت شده است تا به بهانه آن این حرف زده شود: "آدمی كه زیر سایه ترس بزرگ شده وقتی هم كه نباید بترسد می‌ترسد؛ مثل سگ می‌ترسد." اما چون  گره‌گشایی به سادگی اتفاق می‌افتد و چرایی آن مشخص نمی‌شود و در روایت این دیالوگ درونی هم روایتی صادقانه و به تبع آن واقع‌پذیری وجود ندارد؛ این جمله هم كاركردش را پیدا نمی‌كند و تاثیری نمی‌گذارد.

داستان "پرنده نامرغوب" تمامی كلافگی‌ها از خواندن داستان قبلی را از تن به در می‌آورد. بهترین شخصیت خلق شده تا به اینجای این كتاب، شخصیت پیرمرد این داستان است. دیالوگ‌ها و نحوه صحبت‌كردنش باعث ایجاد یك شخصیت واقع‌پذیر می‌شود. حال كه شخصیت خلق می‌شود لاجرم حرف‌هایش هم ساختگی و حرف نویسنده به نظر نمی‌آید و به دل می‌نشیند. در بخش انتهایی داستان می‌خوانیم: "روی نیمكت جابجا شد بی‌حوصله گفت: به شرح ذیلت بابا! می‌موند می‌خواست چه گهی بخوره؟ اونم می‌شد یكی مثل تو. چراغ‌های پارك یكی یكی روشن می‌شدند؛ پیرمرد سیگار بعدی را روشن كرد، انگار با خودش حرف یزند گفت: آه انسان ای پرنده‌ی نامرغوب. زل زد به نوك سیگارش. پرسید رفیق تو چطور مرد؟ می‌خواستم برایش تعریف كنم كه عیال از پشت شمشادها صدایم كرد و گفت كه بچه ها گرسنه شده‌اند. از روی نیمكت بلند شدم گفتم اومدم اومدم. و به پیرمرد گفتم شرمنده. سری تكان داد یعنی كه نیازی به توضیح نیست. گفت: بدّو بدّو كه پاره شدی!"

در داستان بعدی كه "گنجشك" نام دارد پیچیدگی و روایت داستان از منظرهای مختلف و در هم تنیده شدن زمان‌ها به وفور وجود دارد. هر چه جلوتر كه می‌رویم دلایل و اتفاقات مشخص‌تر می‌شود؛ با این وجود گویی یك موجود نامریی اتفاقات را رقم می‌زند و دو شخصیت اصلی را به جایی كه می‌خواهد می‌رساند. ولی این سوال كه چرا آشنایی دو فرد و اتفاقات پس از آن در این زمان به خصوص رخ می‌دهد و در واقع چرا شخصیت نامریی در حال حاضر تصمیم به ایجاد این آشنایی گرفته است؛ بی‌جواب باقی می‌ماند. در بعد شخصیت‌پردازی، شخصیت دختر داستان كاملا ساخته می‌شود اما نوع بیان و حرف زدن شخصیت حسن منكلی تمامی آنچه را كه از ظاهرش در ذهن مخاطب نقش بسته، نقش بر آب می‌كند و خواننده گویی با دو فرد متفاوت طرف است. نقطه مثبت داستان پایان آن است كه كاملا غیر قابل پیش‌بینی است؛ بر خلاف بقیه داستان‌های این مجموعه که تا حدودی مرگ‌طلب می‌باشد؛ در این داستان حس خوب زنده‌بودن و زندگی‌کردن به مخاطب داده می‌شود. این حس خوبی كه داستان در انتها به مخاطب می‌دهد و سرانجام منطقی و غیر قابل حدس آن باعث می‌شود كه آنرا بهترین داستان این مجموعه دانست.

داستان آخر، مجموعه‌ای ازطرح‌های اولیه‌ای است كه به بهانه دیدن هفت سیب گندیده در جوی در ذهن نویسنده داستان می‌آید و همین طرح‌های اولیه كه به قوام نرسیده‌اند در داستان بیان می‌شود. در پایان هم گویی همین روایتِ در ذهن خود هم به مذاق فردی که مشخص نیست جز چه دسته یا گروهی است خوش نمی‌آید و او را با خود می‌برد. در این داستان با محسن فرجی عصبانی رو به رو هستیم كه هیچ ابایی از تكه‌پرانی هم ندارد. او خیلی عصبانی‌ست و آوردن كلمات روی كاغذ شاید تنها باعث شده باشد از عصبانیتش كه ناشی از وضع نابسمان مردم و مملكت است كاسته شود. آخر این داستان اینگونه به اتمام می‌رسد: "سعی می‌كنم نفس‌هایم را منظم كنم، نمی‌شود؛ نمی‌توانم. چیز سفتی زیر كت مغز پسته‌ای طرف به پهلوم فشار می‌آورد. می‌خواهم بپرسم ما را كجا می‌برید اما نمی‌پرسم؛ می‌ترسم. فكر می‌كنم من و دوستم هیچ وقت كار سیاسی نكرده‌ایم؛ وبلاگ‌هایمان هم كاملا ادبی است. فكر می‌كنم اصلا چند سال است هیچ كداممان داستانی ننوشته‌ایم. همان موقع هم كه داستان می‌نوشتیم هیچ چیز بوداری توی داستان‌هایمان نبود. فكر می‌كنم پای هیچ بیانیه و طوماری را هم امضا نكرده‌ایم؛ عضو هیچ كانون و حزبی هم نبوده‌ایم. فكر می‌كنم من كه هیچ كاری نكرده‌ام و خیالم راحت است؛ حتما دوستم كاری كرده است كه من ازش بیخبرم. كار او هم به خودش ربط دارد؛ به من مربوط نیست. من فقط هفت تا سیب گندیده پیدا كرده بودم و می‌خواستم بعد از عمری با آنها یك داستان بنویسم كه آن هم نشد."

كتاب "جغرافیای اموات" با همه نقاط مثبت و منفیش برای خواننده‌ای كه همه كتاب‌های نویسندگان بزرگ دنیا را خوانده است و به دنبال كتابی برای خواندن می‌گردد؛ شاید انتخاب بدی نباشد. دو سه داستان بالای متوسط در آن است و بسیاری ایده و البته با همه تلخی و افسردگیش تا حدودی سرخوشانه روایت شده است و حس خوبی مخصوصا در داستان "گنجشك" در آن جریان دارد. خود نویسنده كتاب معتقد است: "چشم‌انداز من نویسندگانی مانند کورت ونه‌گات، ریچارد براتیگان و دونالد بارتلمی هستند. در واقع، این نویسندگان، انگار تحت تاثیر مفهوم رندانگی قرار دارند و می‌توانند تلخ‌ترین موضوعات را با سرخوشی روایت کنند."