در تعلیق میان عشق و عقل

مخاطب از یک اثر سینمایی چه چیزی می خواهد؟ یک فیلم در موازاتِ هنر چه نکته ای را می تواند به تماشاگر منتقل کند؟ بارها در تحلیل های مختلف نوشته شده که قصه عنصرِ اصلی یک فیلم سینمایی است، زمانی که یک فیلمنامه استاندارد و بی نقص تبدیل به فیلم شود مخاطب هم می تواند با آن اثر سینمایی همراه شود، در این برهوتِ موضوعی و معنایی فیلمی اکران شده است به نام شکستن همزمان بیست استخوان که از همان دقایق نخست برای تماشاگر جذابیت موضوعی دارد، جمشید محمودی به عنوان کارگردان توانسته همانند دو اثرِ قبلی خود داستان گویی کند و روایت درستِ او از قصه و ایجاد شخصیت های مستقل از نکات مهم این فیلم است، اساسا نمی شود امتیازهای مثبت این فیلم را تفکیک کرد اما یک عنصرِ مهم در این اثر ارجحیت بسزایی دارد و آن شخصیت است، محمودی در این فیلم به مسئله انسانی رجوع کرده شخصیت عظیم و رویارویی آن با یک تصمیم مهم باعث شده بحران بغرنجی در فیلم شکل بگیرد، عظیم و فاروق دو برادر افغانی تباراند که در ایران زندگی می کنند عظیم برادر بزرگ تر کارگر شهرداری است و فاروق قصد دارد همراه خانواده اش به خارج از کشور برود، عظیم توسط عمویش می فهمد که فاروق قصد دارد بدون مادر از ایران خارج شود و عظیم باید مسئولیت نگهداری مادر را برعهده بگیرد، از همان سکانسی که عظیم این موضوع را می فهمد و به خانه فاروق می رود که میزانسن بسیار درستی هم دارد چرخه درام راه می افتد، با دیدن آن سکانس و حرف های توهین آمیز عظیم در برابر سکوت فاروق می فهمیم که مادر برای عظیم خیلی مهم است، مهم بودن مادر برای او تبدیل به شروع ماجرا می شود حالا مادر نیاز به کلیه دارد و هیچ ایرانی هم نمی تواند به اتباع خارجی عضو اهدا کند که این مسئله غیرانسانی به درستی در فیلم نشان داده می شود، گره فیلم از جایی شکل می گیرد که عظیم تصمیم می گیرد کلیه ی خود را به مادر بدهد که بعد از معاینه های نهایی به دلیل دیابت داشتن عظیم این امکان وجود دارد با توجه به کار سنگینی که دارد او نتواند زیاد عمر کند، حالا عظیم باید میان خود و زنده ماندنِ مادر یک تصمیم را بگیرد که این مقوله ی مهمی ست که محمودی پرداخت درستی به آن کرده عظیم بنا به شرایط و تذکر دکتر به بر سر دوراهی می ماند و نمی داند انتخاب درست کدام است، تصمیمی که عظیم می گیرد یک تصمیم فردی است و شاید مخاطب خود را جای او بگذارد و کار دیگری را انجام بدهد اما محمودی به عنوان کارگردان در آن سکانسی که عظیم دستگاه فشار را از خودش جدا می کند او را از قهرمان بودن ساقط می کند و دیگر مخاطب آن احساس عشق به مادر را نمی تواند باور کند اما می تواند قابل باور باشد که یک انسان برای زنده ماندن و حفظِ سلامتی اش شاید از عشقش هم دست بکشد اگر چه تصمیم او به هیچ وجه احساسی نیست اما قطعا عقلانی است و در اثرِ یک فرآیند منطقی حتی ضد احساسی شکل می گیرد، عظیم هنوز جوان است و می تواند سال های سال زنده باشد اما مادر به هر حال سن و سالی از او گذشته است و شاید در موازات ناراحتیِ کلیه به دلیل بیماری های دیگری فوت کند ، اما این تصمیم برای هر کسی با توجه به شرایط گرفته می شود و نمی شود کار عظیم را ضد انسانی تلقی کنیم به نظر می رسد عدم پیوند عضو بدن از یک ایرانی به یک اتباع خارجی غیرانسانی تر از تصمیم عظیم باشد، گره افکنی که در فیلم رخ می دهد با ابتدای فیلم منطبق است زمانی که فاروق موضوع را از دکتر می شنود نزد عظیم می رود در یک مسجد که قرآن خوانده می شود فاروق فقط دستش را روی دستان لرزانِ عظیم می گذارد که این تایید تصمیم عظیم محسوب می شود و چقدر خب که دیالوگی رد و بدل نمی شود و اگر نه فاروق می توانست تلافی کند و به عظیم بد و بیراه بگوید اما فیلمساز همین قدر سکوت و همدردی را کافی می داند و اساسا کشش فیلم این پایان را می طلبد این همان فرم مطلوب برای چنین فیلمی ست که قصد ندارد احساسات مخاطب را به شکلی فریبنده جریحه دار کند به طور مثال فرض کنیم که فاروق بر می گشت و به مادر کلیه می داد و او به یک قهرمان تبدیل می شد اما در شرایط کنونی فیلمساز از هدف نهایی خودش کوتاه نمی آید و تا انتهای فیلم درگیر بخش چالش برانگیز فیلم می باشد وعظیم به عنوان هسته مرکزی برای فیلم اهمیت بسزایی دارد، از سوی دیگر اینسرت از دستان لرزان عظیم که نشانی از ترس او از خفت های احتمالی فاروق نسبت به اوست کامل ترین پایان این بحران انسانی است ، صدای واقعی نوه که مادربزرگ را صدا می کند و قطع شدن ناله های مادر در خواب می تواند نشانی از مرگ در آرامش او باشد.
شکستن همزمان بیست استخوان کامل ترین فیلم محمودی بعد از چند متر مکعب عشق و رفتن است یک اثر سرراست و جمع و جور با محتوایی که محوریت خاصِ جهانی دارد، مدیوم محمودی سینماست و در این اثرش نشان داده که قصه و روایت و لحن را می شناسد و حتی در انتخاب بازیگر هم مهارت خاصی دارد، اگر چه مهم ترین نکته در سومین فیلم محمودی محتوا می باشد اما همین محتوا باعث شده فرم هم شکل بگیرد، ریتم فیلم به هیچ وجه کُند نمی باشد و تدوین باعث تداوم نماها شده است حتی در آن سکانسِ طولانی که مادر به بدرقه فاروق می رود متوجه گذر زمان نمی شویم که این نتیجه تدوین خودِ محمودی است، البته نباید از قاب ها و حرکت دوربین کوهیارکلاری غافل بود که به نکات مثبت این فیلم اضافه می کند.
قطعا این فیلم برای جمشید محمودی گام روبه جلویی محسوب می شود تعلق خاطر او به ملیتش و ساخت فیلم هایی با محوریت کشور افغانستان و در موازات آن تسلط جمشیدی در قصه گویی و اجرا باعث پیشرفت او شده اما مهجور ماندن این گونه از فیلم ها که تِم انسانی دارند در کنار کمدی های مبتذل بفروش که تعداد سالن های زیادی را اشغال کردن باعثِ تاسف است.