تمرکز بر بازی و کاراکتر

روشی که مدت هاست در تحلیل و نقد فیلم ها جا افتاده که گاهی خوب هم هست، اما نگارنده آن را نمی پسندد،این است که فیلمی را یا با فیلم های دیگر کارنامه فیلمساز مقایسه می کنند یا با آثاری که به زعم آنها، گوشه چشم یا ادای دینی به آنها داشته است. به گمانم هر فیلمی، حتی اگر فیلمسازش، مؤلف هم باشد، به قدر کافی جایگاه مستقلی برای خودش دارد و اگر بطلبد تا به رشته تحریر در آید آن قدر نقاط مثبت یا منفی دارد که نیازی به این ارجاعات خودستایانه که می خواهد اعلام کند حافظه نگارنده اش مملو از معلومات بصری است،نداشته باشد.اینکه مثلا طبیعت وحشی را به فیلم شان پن نسبت می دهند و آن را ورژنی زنانه از آن نمونه می دانند یا مقایسه با چند کار دیگر ژان مارک والی، از جمله کلوپ خریداران دالاس که نامزد و دریافت کننده چند اسکار هم بوده،کشف چندان مهمی نیست.برای اینکه بیشتر از این خودم هم در این وادی نیفتم نگاهی کنیم به اثر ارزشمند مارک والی که شروعی بسیار کوبنده دارد. تصویری باز از بالای تپه یا کوهی که ناگهان چریل (ریس ویترسپون) داخل کادر می شود. کمی بعد پاهای زخمی او را می بینیم که از فرط پیاده روی به این روز افتاده و ناخن انگشت پایش دارد کنده می شود.او ناخن را می کشد و صدای دردی جانکاه در فضای طبیعت می پیچد. به قدرکافی در همین ابتدا با اینکه هیچ از او نمی دانیم دچار دلهره هستیم که لنگه ای از کفشش هم به پایین سر می خورد و ما همسو با چریل حرص و حس بدی را تجربه می کنیم، اما چریل طبیعتا با آن مسافتی که بعدا متوجه می شویم نزدیک 1100 مایل است و تا پایان نزدیک صد روز را یکه و تنها گذرانده،حق دارد خشمناک و عصبانی شود.حالا حق می دهیم آن لنگه کفشش را هم به قعر دره پرتاب کند، اما هنوز ماجرا ادامه دارد.ماجرایی که به بازیابی خویشتن و کند و کاوی در مسیر اخلاقی چریل تبدیل می شود.بدیهی است که بهترین بستر برای پرداختن به شخصیت هایی که قصد خود بازیابی دارند و طبعا به خلوت و تنهایی و دوری از هیاهو برای تمرکز بر مسیر گذشته و غلط زندگی و عمر برباد رفته نیازمندند،سفر است.فیلمساز نیز ساختار فیلم های جاده ای را بر می گزیند و آن را دگرگون می کند.به این معنی که اصل آن ساختار را که سفر است،گرفته و فرعیات اش را به حداقل رسانده. فرعیات یعنی اینکه چریل وسیله نقلیه ندارد و تصمیم گرفته ریاضت وار،طی طریق کند و در اطراق گاههای بین راه به جز چند جا،در خلوت و تنهایی با خود بگذراند .معمولا در چنین فیلم هایی ، اطراق گاهها، مکان هایی می شوند که در آن شخصیت اصلی با آدم های دیگری برخورد می کند که آنها هریک با جمله یا عملی،به شخصیت درکی اضافه می کنند.
در اینجا، آدم ها تقریبا این ویژگی آموزنده را ندارند.اصل قضیه در این است که اشتباهات چریل،خودخواسته و کاملا اگاهانه بر مبنای تصمیم خودش بودهاست .به عبارتی چریل اشتباهاتش را می داند و حالا در صدد رفع آنهاست .او می خواهد به باورهای اصلی خودش باز گردد.زیستن و آشنانبودن را تجربه کند.همه اینها در بازی ریس ویترسپون متجلی است و البته که چنین مضمونی تنها و تنها در بازی می تواند نمود پیدا کند.
فلاش بک ها البته کمک بزرگی هستند، اما آنها هم بیشتر جنبه اطلاعاتی دارند و کمبودهای تماشاگران را برطرف می کنند. کودکی هراس انگیز، مرگ مادر (لورا درن) بر اثر سرطان، ناهماهنگی در ارتباطات زناشویی، گرایش به مواد مخدر و…اما اینها محتاج بارقه هایی است که در چهره بازیگر بنشیند.یعنی همان عبارت رنگ رخساره خبر می دهد از سر ضمیر. بی دلیل نیست که چنین نقشی که همه بار فیلم را بر دوش دارد کاندید اسکار هم شود، اما به رقیب یعنی جولین مور می بازد.
البته که انتخاب بین چند بازی عالی که همه در یک سطح از توانایی و باورپذیری قرار دارند،واقعا سخت و حتی ناممکن است.احتمالا دلیل انتخاب جولیان مور شاید این بوده که ریس ویترسپون یک دهه قبل برای فیلم عبور از خط،اسکارش را گرفته و جولیان مور تاکنون علی رغم توانایی هایش،این مجسمه طلایی را نداشته .نکته مهم فیلم،این است با اینکه فیلم در دل طبیعت زیبای مناطق کالیفرنیا ،قسمتی در مکزیک و کانادا می گذرد و قطعا قرار دادن کاراکتر در طبیعت اتفاقی نبوده.( فیلم بر اساس داستان واقعی و از روی کتاب پرفروش چریل استرید ساخته شده ) و خود طبیعت می خواهد به عنوان وجه دوگانه زندگی،یعنی زیبایی و لطافت و سرسختی و خشونت عمل کند و به درون کاراکتر نفوذ کند و در نهایت او را از مسیر های ناهموار و خطرات ،به سلامت بگذراند تا هم معنای زندگی را بفهمد و هم قدر زنده بودن و زیستن را بداند،اما چندان اسیر و وسوسه گرفتن نماهای زیبا و قاب های شکیل نمی شود و قدر کاراکتر و بازی های خوب را می فهمد و روی آنها متمرکز می شود.کاری که قطعا در نمونه های داخلی خودمان به معکوس اش بدل می شد ( به عنوان نمونه از تهران تا بهشت) .
به هر حال چریل از همان ابتدا در آن سکانس بی نظیری که کوله بارش را به سختی روی دوشش می گذارد.خود و ما را متوجه می کند که چه بار سنگینی را بر دوش خود گذاشته است و چه مسیر پر خطری در انتظار اوست.زیبایی فیلم و شخصیت پردازی درست در این است که او را آسیب پذیر نشان می دهد.از همان ابتدای راه،با آن بار و دیدن آن مسیر ، به شک می افتد و زیر لب پشیمانی اش را با بدگویی به خود نشان می دهد.شبها در چادر ،چندان آرامش ندارد و تهیه غذا هم که دردسری جدی برایش است و همه اینها در باوراندن او به ما از اینکه با ادمی از جنس خود طرفیم که مملو از ضعف است،نقش اساسی دارند..او همانقدر که مهربان است،از کوره هم در می رود، همان قدر که صبور است،عجول هم هست و آدم های اطرافش را به دلیل تجربه های دوران سیاه زندگیاش به درستی می شناسد.او در نهایت موفق می شود که بین زندگی ،خانواده ( برادری که چندان میانه خوبی با او ندارد)، گذشته،اعتقادات و سرنوشت اش،تعادلی برقرار کند.