آیا در واقعیت جهان با تو میرقصد؟!

در زبان فارسی مثل تمامی زبانها ضرب المثلهایی وجود دارد که گاهی همراستا با یکدیگر نیستند. مثلا اینکه "از هر دست بگیری از همون دست پس میگیری!" چه کسی این موضوع را تایید می کند؟ در زندگی هر روزهی همهی ما اتفاقاتی افتاده که همواره منتظر دیدن عواقب خوب یا بدش بودیم ولی گویی دنیا بسیاری از اوقات به این قانون پایبند نیست که از هر دست بدهی از همان پس میگیری! یا "دیگی که برای من نجوشه میخوام سر سگ توش بجوشه!" چرا باید چنین باشد؟ مگر نه اینکه از هر دست بدهی از همان دست میگیری، پس بگذار دیگران سود کنند و دیگشان بجوشد! یکی از بُعدهای زیبای ضرب المثلها این است که ریشههای داستانی دارند. نگارنده میپذیرد که قرار نیست ضرب المثلی حذف شود زیرا در بسیاری از موارد کمک به بیان منظور میکند، اما مسئلهی حائز اهمیت این است که هر مَثَل، سخن و دیدگاه، کجا و چگونه بیان شود؟
"غم مخور دنیا دو روزه!"
دنیا دو روزه، وقتتو به غم و ناراحتی تلف نکن، سخت نگیر! نمیتوان یک امر کلی را برای جزئیات صادق دانست. به عنوان مثال مرگ یک امر اجتناب ناپذیر و قطعی است. برای بیان بهتر میتوان به این نمونه شعر اشاره کرد که میگوید: "خواجه در ابریشم و ما در گِلیم / عاقبت ای دل همه یکسر (اندر) گِلیم". حتی وقتی شاعر "اهلی شیرازی" باشد باید ببینیم پیش و پس از این بیت چه بیان کرده است؟ باید بررسی کنیم که منطق این بیت در غزل درست است یا نه؟ به بیان دیگر، نمیتوان این بیت شعر را همه جا استفاده کرد. زیرا این بیت گویی لحظه مرگ جسمانی را هدف قرار داده در حالیکه مسیر زندگی پیش از مرگ اتفاقا بسیار حائز اهمیت است. چه کسی میتواند رفاه مادی یک متمول را با درگیریهای مالی روزانه افراد جامعه برابر بداند؟ یا چه کسی میتواند آرامش درونی یک عارف را با تشویش درونی دیگران هم تراز بداند؟ در نتیجه مهم است که منطق کلی یک اثر هنری چیست؟ در نتیجه جزئیات در کل، قابل دفاع یا رد میشوند.
حالا با این مقدمه به نقد فیلم می پردازم. پرسوناژ اول فیلم جهان با من برقص میداند که دو ماه دیگر میمیرد. طبیعتا نگرش او به روز، شب، مدت زمان خواب و بیداری، دعوا، غم و تمام اتفاقات و احساسات روزمره تحت شعاع این موضوع قرار می گیرد. این کاراکتر دارای یک موقعیت اجتماعی، مالی، خانوادگی و غیره است که همگی در این نگرش تاثیرگذارند.
آیا می توان نسخه ای واحد برای امری کلی نوشت؟
به عنوان نمونه مرگ را در نظر بگیرید. هیچکس تجربهی کاملی از مرگ بیان نکرده است. در نتیجه هرکس که میمیرد گویی نخستین انسان است که میمیرد. مرگ بدیهی و قطعیترین اتفاق زندگی طبیعی ماست. آیا همهی ما به یک دید به مرگ نگاه میاندازیم؟ قطعا خیر. این فیلم رویکرد یک فرد به مرگ را عمیقا به تصویر نکشیده، بلکه مسئلهی مرگ را مرکزی برای بیان داستانهای مطرح شده در فیلم قرار داده (از جمله جمع شدن افراد، نگرش افراد به دوستی، پول و ...)، سپس افرادی را حول محور این موضوع قرار داده که هرکدام دغدغههای مختلف داشتند. در ادامه، این اتفاقات روزمره را، از نگاه مردی که در مواجهه با مرگ است به تصویر میکشد. حالا برای نقد، (نقد نه به معنی تخریب این رویکرد بلکه بعنوان واکاوی این رویکرد) باید بررسی کرد که این نگرش تا چه اندازه واقعی، خیالی، جهان شمول و قابل دفاع برای اکثریت است؟ یا اصلا به قابل قبول بودن برای اکثریت کاری نداریم، این رویکرد در بیان تا چه اندازه خودش را نقض نکرده است؟
فیلم به علت اجتماع تعدادی بازیگر محبوب که برخی پیشینهی کمدی هم دارند برای مخاطب حاوی خاطرات خوشایند است. مناظر و تصاویر بسیار بکری دارد. کانسپت مرگ در بین شوخیهایی که بین کاراکترها رخ میدهد و همچنین فضاهای خیالی که کارگردان ترسیم کرده است مِلو و آرام جلوه میکند. تصاویر خیالی منظور تصاویری است که گویی در عالم خیال رخ می دهند، مثل سکانسی که علی مصفا به دار آویخته شده و گروه موسیقی در حال نواختن و خواندن آواز هستند. یا صحنه ی آواز سوپرانوی هانیه توسلی.
یک "اما" ی بزرگ اما همواره در ذهن نگارنده هنگام تماشای فیلم وجود داشت که انگار پذیرش این مِلو بودن مردن را تحت شعاع قرار میداد.
دوربین، پرسوناژ و زندگی علی مصفا را نشان میدهد، با تمام روزمرگیها، دغدغهها، دوستان، خانواده، محل زندگی و ... اما اگر دوربین کمی جابجا شود و زندگی فردی دیگر از همان جمع را بگیرد آیا باز تاثیر مرگ در زندگی به همین شکل است؟ برای رساندن منظور مثالی مینویسم. پیرمردی در همان اطراف زندگی میکند که باغبانی آنجا را انجام می دهد. ما او را درست نمیشناسیم اما به طور کلی میتوانیم حدس بزنیم که احتمال زیاد این فرد استطاعت مالی چندانی ندارد. ویلایی ندارد. احتمال زیاد پس از مرگش خانوادهاش دچار مشکلات مالی خواهند شد و حتی پسرش که خواستگار دختر مصفا هست دیگر نمیتواند به راحتی به ورزش ادامه بدهد و باید بیشتر از قبل برای بقا و زنده ماندن کار کند. پیرمرد احتمالا دوستانی که کارخانه یا بنز داشته باشند یا دوست پزشکی در آلمان ندارد که بتواند خانوادهاش را از لحاظ مالی و سرپرستی با خیالی نسبتا راحت رها کند و بمیرد.
این فیلم دنیایی خیالی را طرح می کرد یا واقعی؟ فیلم گاهی به خیال می زد و گاهی در واقعیت به سر می برد، اما نکته اینجاست که حتی در دنیای واقعی امور به طرز خیالی به تصویر کشیده شدند و این مسئله است که سبب می شود اگر به لایه های زیرین فیلم نگاه کنیم با دال های تهی مواجه شویم. دال تهی منظور دلالتی است که به مدلول درستی ختم نمی شود. بعنوان مثال به این دو نمونه اشاره میکنم: 1) دوستان این فرد دور هم جمع میشوند تا شاید این آخرین جشن تولد را با هم بگیرند و اصطلاحا اطراف فرد را پُر کنند. اما در واقعیت چه رخ میدهد؟ هرکسی به کاری که علاقمند است میپردازد و همگی انگار مرگ دوستشان را فراموش می کنند. حتی علی مصفا در سکانسی از فیلم که در طویله است به شخصیت گاو میگوید ما خیلی شبیه هم هستیم، تو داری میمیری منم دارم میمیرم، دوستای تو گاون دوستای منم گاون. 2) در ادامهی فیلم در جشن تولدش، علی مصفا میگوید در زندگی همین دوستانش هستند که برای او ارزشمندند و خیلی از بودن آنها خوشحال است. چرا خوشحال است؟ ما در فیلم می بینیم یک سری افراد دور هم هستند که هرکس به فکر خوشی خودش است. پرسوناژ پژمان جمشیدی بیشتر وقتش را برای زدن مخ خواهر علی مصفا می گذارند. سیاوش چراغیپور در فکر خوشی با همسرش است. جواد عزتی و دوستش هم همواره در جنگ برای زنی هستند که روزی برای جواد عزتی بوده و الان برای دوستش! پس چرا در لحظه ی فوت کردن آخرین شمع تولد زندگی باید از بودن چنین افرادی خوشحال بود؟ نه اینکه در روند سهل تر شدن پذیرش مرگ علی مصفا کمکش کنند، بلکه چقدر این تعداد کاراکتر در مواجهه با علی مصفا قرار گرفتند و اصلا دیالوگی بینشان رقم خورد؟!
با اندکی درنگ میبینیم که مفهوم دوستی مطرح شده در فیلم با بیان این دو نمونه یکدیگر را نقض میکنند، در حالیکه اجزای یک کل (اثر هنری) نباید یکدیگر را نقض کنند!
دوباره گذری میکنم به ابتدای نقد: دنیای دو روزه ارزش خیلی چیزا رو نداره!
این جمله ای است که همه ی ما بارها با آن مواجه شدیم. این جمله شبیه جمله ی پول چرک کف دست است می ماند. همهی ما ممکن است استفاده کنیم ولی هیچ کدام به آن معتقد نیستیم. در بخشی از فیلم مردی وارد فیلم می شود که با همسر قبلی دوستش ازدواج کرده است. این ورود سبب تکدر خاطر جواد عزتی می شود که شوهر قبلی زن مذکور بوده است. درگیری این دو پرسوناژ همواره در فیلم ادامه دارد. مخاطب همواره در پس زمینه ی این دعوا در ذهنش این میگذرد که اصلا دعوا چرا؟ وقتی که مرگ فرا می رسد (همانطور که برای یکی از دوستانشان فرا رسیده) دیگر این مباحث چه اهمیتی دارد؟ و سوالات و جواب هایی از این قبیل که برای مخاطب پیش می آید. اما خود فیلم به ما چه می گوید؟ فیلم هم همین را می گوید که دنیا ارزش این دعواها رو نداره! چگونه این را بیان می کند؟ این دو پرسوناژ همواره در حال درگیری هستند، این درگیری در سکانسی از فیلم به اوج می رسد. جایی که همسر سابق جواد عزتی به این دو نفر که دور میز نشستند اضافه می شود و جواد عزتی که سال ها فکر می کرده همسر سابقش از روی دلخواه خودش و بدون توجه به نظر او با دوستش ازدواج کرده، در این سکانس با این مسئله مهم روبرو می شود که همسر سابقش از فرد جدید خواسته که به جواد عزتی بگوید که می خواهد از او خواستگاری کند و این وصلت با رضایت جواد عزتی صورت بگیرد ولی فرد جدید این کار را انجام نداده و به دروغ به زن گفته که از جواد عزتی پرسیده و او رضایت دارد. در این سکانس جواد عزتی و همسر سابقش با اتفاقی مهم روبرو می شوند، اینکه فرد جدید با دروغ، کاری را انجام داده که سالها سبب تکدر خاطر جواد عزتی بوده است. این مسئله ی مهمی برای این شخصیت محسوب می شود که پس از سالها به آن واقف شده. درست در همین لحظه علی مصفا به جمع آنها اضافه می شود و با حالت تمسخر می گوید شما هنوز دارین سر این مسئله دعوا می کنین؟ پس از بیان این جمله جواد عزتی از پای میزی که جملات مهمی از گذشته و این ارتباط پس از سالها نصیبش شده بلند می شود و بی خیال می شود! چرا بی خیال می شود؟ چطور چند سال این مسئله مهم بوده و دقیقا در اوج رسیدن به جوابها و دیالوگها این مسئله از اهمیتش تا این اندازه کم می شود؟ سوال دیگر، چه کسی می گوید این مسئله مهم نیست؟ چون فردی که در حال مرگ است می آید و جمله ای با این مضمون می گوید که دنیا دو روزه شما هنوز دارین سر این چیزا بحث می کنین پس مسئله دیگر حائز اهمیت نیست؟ اینکه دوست صمیمی تو، با همسر سابقت، بدون مطرح کردن مسئله با تو، ازدواج کند مسئله ی پیش پا افتاده ای است؟ در کجای جهان این اتفاق برای فردی که درگیر این درام شده، بی اهمیت است؟ این می شود دال تهی!
یکی از کارهای زیبایی که در فیلم انجام شده بود، تبدیل کردن طویله به جایی برای بیان بود. انگار آدمها از یکدیگر می گریختند و در طویله با هم گفت و گو می کردند. یا با گاو گفت و گو می کردند. حتی یک پلان فوق العاده جایی بود که پژمان جمشیدی برای خواهر علی مصفا با یک جسم نامرئی خیالی روپایی زد و همان لحظه کاظم سیاحی وارد طویله شد و از خلوت این دو نفر ناراحت شد. پژمان جمشیدی جسم خیالی را به کاظم سیاحی داد و از طویله بیرون رفت. کاظم سیاحی جسم نامرئیِ خیالی را به سمت خواهرش انداخت و این جسم در برخورد با زمین صدا کرد! البته وقتی مخاطب صدای برخورد شی خیالی با زمین را می شنود انتظار دارد که کاظم سیاحی هم این صدا را بشنود و تعجب کند، که این اتفاق رخ نمیدهد. یا می شنود و تعجب نمیکند! یا اصلا نمی شنود! این نوآوری جالبی بود که فضای بین واقعیت و خیال را می توانست کم کند اما به شرطی که در تکرار قرار میگرفت. اگر این اتفاق در فضای طویله دو یا سه بار دیگر رخ می داد تبدیل به تِم طویله می شد و اتفاق زیبایی خلق می کرد. طویله، مکانی میان واقع و خیال در جهانی واقعی!
هرچند درباره ی حضور برادر علی مصفا به عنوان فردی که هیچ نقش تاثیرگذاری در فیلم ارائه نکرد می توان تامل کرد. درست است که او سبب جمع شدن این افراد بود ولی این کار را پرسوناژ دیگری هم می توانست انجام دهد.
بخشی از هنر کارگردانی باورپذیر کردن موضوع برای مخاطب است. مثلا فیلم می تواند رئال باشد یا سوررئال. علاقمندم در اینجا اشارهای به کارنامه عبدالرضا کاهانی داشته باشم. در فیلمهای او وقایع و ارتباط آدمها در یک منطقی تعریف میشوند که در بسیاری از مواقع از جهان واقعی دور است. مثلا نقش مهدی هاشمی در فیلم هیچ که هرچه غذا می خورد سیر نمیشود. درست است که میتوان این کاراکتر را با محوریت سمبلیک نقد کرد ولی در جهان واقعیت کسی به این شکل نداریم. یا ارتباطاتی که بین آدمهای کاملا غریبه در فیلم اسب حیوان نجیبی است رخ میدهد. کاهانی مبنای فیلمش را از همان ابتدای فیلم تعریف میکند و مخاطب تکلیفش با نحوه وقوع اتفاقات و کنش و واکنش پرسوناژها مشخص میشود. در بسیاری موارد آنها را با وقایع روزمره و آدمهای اطرافش مقایسه نمیکند بلکه در چارچوب فیلم کاهانی قضاوت و نقد میکند. همانطور که مخاطب فیلم تخیلی میداند که در چارچوب همان فیلم باید اتفاقات و کاراکترها را نقد کند. اهمیت در این است که کارگردان چه اندازه در ساخت فضای موردنظرش موفق بوده است. چقدر بازیها، لوکیشن، دکوپاژها، دیالوگها و ... در قابل پذیرش کردن داستان برای مخاطب موفق بوده اند؟ زمانی که علی مصفا خودش را دار میزند را به خاطر بیاورید. خودکشی، دار زدن، واقعه ای سهمگین است. زمانی شما خودتان را از پنجره بیرون می اندازید، ممکن است در کسری از ثانیه این تصمیم را بگیرید. ولی وقتی خودتان را دار می زنید در کسری از دقیقه این کار را انجام می دهید. در این نوع خودکشی بیشتر اندیشیده اید و تصمیم تان با تامل بیشتری است. علی مصفا خودش را دار میزند. ما به عنوان مخاطب نمی فهمیم چرا این کار می کند چون او فردی آرام است که انگار با مسئلهی بیماری و مرگ زودرسش کنار آمده است. این را میتوان از دیالوگهایش و کنش و واکنشش با کاراکترهای دیگر فهمید. بعنوان نمونه چرخ زدن و گفتگوی همراه با هانیه توسلی در باغ. چرا تصمیم می گیرد خودش را دار بزند؟ حالا میپذیریم که به دلایلی درونی تصمیم به این کار گرفته است. انجام میدهد، به نتیجه نمیرسد و زمین میخورد. فردای خودکشی، آیا علی مصفا در چهره اش، یا برخوردش با دیگران، یا حتی در خلوتش، شبیه فردی است که با اتفاقی بسیار سنگین و بزرگ خودکشی در زندگی اش مواجه شده است؟ وقتی مخاطب اتفاقی را باور نکند از فیلم فاصله میگیرد. این را هم علاقمندم اضافه کنم که شوخی کارگردان با آویخته شدن علی مصفا از طناب دار شوخی تلخ و در عین حال آرتیستیکی بود. آویخته شدن در میان جنگلی انبوه از درختان و گوش دادن به موسیقی ای که محتوایی مضحک دربارهی مرگ دارد که با این صحنه جور در آمده است.
یکی دیگر از شوخی های جالب فیلم، شوخی با تابلوی شام آخر مسیح بود. همگی حواسشان به مرکز تابلو یعنی مسیح بود در حالیکه در این میان فردی دیگر جان باخت. البته این مورد هم قابل تامل است که اگر کسی در جای دیگر جهان با مقدسات اسلامی چنین شوخی ای انجام دهد، از طرف این جامعه چگونه بازخوردی خواهد دید؟ گاوی در قاب نشسته و پرسوناژ علی مصفا در نقش مسیح جای گرفته و دیگران در نقش حواریون.
در پایان می توان این گونه جمع بندی کرد که این فیلم نگرشی به مرگ ارائه نکرد. شما پس از دیدن این فیلم دیدگاهی نسبت به مرگ نگرفتهاید. نسبت به چگونه زیستن در شرف مرگ هم نگرشی نگرفتید چون حتی این افراد در مواجهه با فرد در شرف مرگ مشغول زیست خودشان بودند. نکته اینجاست که هیچ هنرمند یا اثر هنری وظیفه ندارد نگرش ما را نسبت به چیزی تغییر دهد، اما خالق اثر هنری باید هدفی داشته باشد. حتی اگر اثر کاملا انتزاعی باشد باز هدف به عنوان نمونه می تواند تخلیه فکری آرتیست اثر باشد. داشتن دیدگاه در بیان اثر هنری جز لاینفک اثر هنری است. این دیدگاه که قطعا برآمده از تفکر مولف است، بیان می شود و در ادامه منتقدان و مخاطبان دیدگاهی را که از اثر برداشت کردهاند بیان میکنند و بسط میدهند. بنابر مطالب گفته شده در این نقد، این فیلم به موضوعات موردنظرش به درستی نپرداخته است. از مرگ گفت ولی گذرا، از با هم بودن گفت اما ناقص، از دوستی گفت ولی عجیب و انتزاعی.
جهان، فردی است که در انتظار مرگ نشسته و انگار آرام هم نشسته است، زیرا دوستانی دارد که شاید به آنها دل خوش کرده است که پس از مرگ، او را خاک خواهند کرد و دخترش را سرپرستی. او در مکانی خوش آب و هوا در ویلایی خوب و با خیالی آسوده از مال خواهد مرد. پس این زندگی کاراکتر جهان است. و این مرگ جهان است. فردی از میان میلیونها نفر، که انگار از قضا قصههایی شبیه درماندگی بسیاری از مردمانش را ندارد. من، به عنوان مخاطب این فیلم آن را نظاره میکنم و طبیعتا دنبال کاراکتر، قصه، لوکیشن و ... هستم که بتوانم با آن ارتباط بگیرم. ارتباط نه به معنی همذات پنداری بلکه علت و معلول اتفاق را بفهمم، بتوانم با بخشی از ذهن یا تجربهی زیستی خودم تطبیق دهم. وقتی به فیلمی تخیلی نگاه میکنم آنرا تجربه نکردهام اما اگر فیلم دال و مدلولهای زندگی واقعی به من ارائه داده باشد می توانم آنرا با بخشی از ذهنیت خودم مرتبط کنم. در نتیجه اگر مخاطب پس از پایان فیلم جهان با من برقص حال خوبی دارد، به دلیل دور شدن او از واقعیت زندگی است. بیننده ممکن است پارامترهایی که پرسوناژ جهان را نسبت به موضوع مرگ در فاصله قرار می دهد نداشته باشد. خونسردی ذاتی کاراکتر جهان، که حتی در مواجهه با اتفاقی که برای دخترش رخ میدهد نیز این خونسردی را دارد. وضعیت اقتصادی و اجتماعی او. دوستانی که در جایگاه مالی و اجتماعی بالایی قرار دارند، حتی اگر پرستیژ رفتاری مناسبی نداشته باشند. این المانها ما را با فیلمی رئال طرف نمیکند در حالیکه مرگ یکی از رئالترین (یا واقعی ترین) اتفاقات زندگی است. در نتیجه وقتی فیلم را میبینیم شبیه یک فیلم منجی و قهرمانپرور است که پس از اتمام آن حال خوشی داریم زیرا ما را از واقعیت دور می کند. جهان با من برقص! بله اگر بنز و کارخانه داشته باشی، یا ویلای خوش آب و هوا، جهان با تو می رقصد. اما اگر مثل پیرمرد باغبان باشی، تو باید با جهان برقصی!
اگر بخواهم با تعابیری که در این فیلم وجود دارد نقد را پایان دهم، میتوانم این تصویر را بسازم که وقتی میتوان این فیلم را با جهان واقعی مطابق دانست که بعنوان مثال اسلحهای روی سر مولف فیلم گرفت و گفت سروش با جهان و همهی هستی برقص و از این لحظات پایانی عمرت لذت ببر!