«ابدویک روز» در حلبیآباد
جالبترین چیز دربارهی فیلمِ جدیدِ هومن سیّدی برای من شباهتِ ظاهریاش با شهرِ خدای فرناندو مهیرلس (2002) ــ که دربارهاش بسیار نوشتهاند و خواندهایم ــ نیست، بلکه شباهتِ ساختاریاش با فیلمِ بیجهتتحسینشدهی این سالهای سینمای ایران، ابدویک روز (سعید روستایی، 1394)، است. این شباهت را میتوان در خیلی از اجزای هردو فیلم پیگیری کرد. نوید محمّدزاده در هر دو فیلم نقشِ یک برادرِ معتادِ بهدردنخور را بازی میکند که زیرِ سلطهی برادرِ بزرگتر قرار گرفتهاست. خواهر، و درواقع ازدواجِ خواهر، در هردو فیلم جزوِ اتفاقاتِ مرکزیِ فیلم است. بافتِ اجتماعی و شهریای که در هردو فیلم بهنمایش درمیآید شباهتِ زیادی بایکدیگر دارند. حتا میتوان ردّ این شباهت را در پلانبندیِ خانهای که هردو خانواده در آن زندگی میکنند هم دید: خانهای حیاطدار، با سرویسبهداشتی درونِ حیاط، و با یک اتاقکِ کوچک در پشتبام ــ که از قضا در هر دو فیلم هم اتاقِ شخصیتِ نوید محمدزاده است. رشتهی این شباهتها تا شباهتِ خیلیزیاد در طراحیصحنه و فیلمبرداری هم ادامه دارد. حتا پلانهایی در هردو فیلم وجود دارد که میتوان آنها را کنارِ هم گذاشت و شباهتشان را، چه از نظرِ میزانسن و چه از نظرِ مضمون، بررسی کرد.
مغزها... امّا درنهایت فیلمِ اغراقشدهایست. این ویژگی را، و این مایههای اغراق را، میتوان در قسمتهای مختلفِ فیلم بررسی و دنبال کرد. اوّل در شخصیت و بازیِ نوید محمّدزاده، که بیشتر شبیهِ تیپی در تئاترهای کمدیست تا یک شخصیتِ جاندار و باورپذیرِ سینمایی. دوم، در کارگردانی و دکوپاژِ پُربرشِ فیلم که در خیلی از صحنهها نهتنها بهدردِ روایت نمیخورد، بلکه صحنه را از بارِ معنایی هم خالی میکند. صحنههایی که در آنها نیاز به سکون و سکوتِ بیشتری احساس میشود اینگونه تبدیل میشوند به صحنههایی که بیدلیل تبدیل میشوند به صحنههایی پُربرش، انگار که هیجانی بیدلیل به آنها تزریق میشود ــ درحالیکه اصلن نیازی به آن هیجان نیست. حتا میتوان این اغراق را در رنگبندیِ فیلم هم مشاهده کرد. فیلمبرداری و اصلاحرنگِ پُرکنتراستِ فیلم واقعن بهدردِ مایههای تماتیکِ آن نمیخورد. این اغراق را میتوان در واکنشِ شکور به فیلمِ پخششده از خواهرش هم دید؛ و حتا در دیالوگهای زیادِ ــ خیلیزیادِ ــ فیلم. چیزی که فرصتِ تأمّل و آرامش را از مخاطب میگیرد و او را با انبوهِ دادههایی مواجه میکند که اصلن معلوم نیست چند درصدشان بهکاری میآیند. ممکن است گمان کنیم این «اغراق» تعمّدی واردِ فضای کارگردانیِ فیلم شده، امّا مسئله آنجاست که در داستان و روایت اثری از این اغراق دیده نمیشود. بنابراین این عنصر به مایهای از عناصرِ مضمونیِ فیلم تبدیل نمیشود. اتفاقاتی که در فیلم میافتد هم آنقدر بزرگ و اساسی نیستند که بشود با این اغراق همپایهشان در نظر گرفت.
بحرانِ مرکزیِ فیلم هم چیزیست در مایههای قیصر. بنابراین، شاید بیراه نباشد اگر مغزها... را نمونهای بهروزشده از ساختارِ فیلمفارسی بدانیم. بازتولیدِ موتیفهای بیشازحدتکراریِ «ناموس» و «غیرت»، که البته در این سالها بهشکلِ دردناک و مهوّعی در فیلمهای مختلفی تکثیر میشوند و بهشکلِ ناخوشایندی، هم از طرفِ داوران و هم از طرفِ تماشاگران، تحویل گرفته میشوند. چه در ابدویک روز، چه در لاتاری (محمدحسین مهدویان، 1396) و چه در فیلمکوتاهی که امسال جایزهی بهترین فیلمنامه را از جشنوارهی فیلمکوتاه تهران گرفت: قرار (امید شمس). چیزی که در حالتِ پیشرفتهاش به مایههای فاشیستی هم نزدیک میشود.
فیلم بهشدّت فیلمِ مردانهایست. زنها در این دنیا، و در این قصّه، هیچ جایی ندارند. و متأسفانه این وجهِ تماتیک در نوعِ نگاهِ سیّدی به زنهای معدودِ فیلم هم وجود دارد. نگاهی که باعث میشود خواهر به قتل برسد. یا در یکی از پلانهای پایانی، خواهر را مجبور میکند به اعترافهای بیخودوبیجهت در راستای تخریبِ شخصیتش. فیلم، البته همسو با مایهی مضمونیاش، مردها را و دنیای مردانه را تکریم و تقدیس میکند و خیلی از دیالوگهای فیلم هم در همین راستاست، مثلِ مقایسهای که مادر بینِ شهروز و شاهین انجام میدهد. درواقع، و در نگاهِ کلانتر، سیّدی هیچ تلاشی نمیکند که به شخصیتِ اصلیِ فیلم نزدیک شود و دنیای او را برای تماشاگر بازتر کند. شاهین در حدّ همان کاریکاتور باقی میماند و نه فیلمنامه و نه کارگردانی هیچ کاری نمیکنند تا او را برای مخاطب ملموستر کنند تا همذاتپنداریِ بیشتری با او برقرار کند.
فارغ از همهی این حرفها امّا شاید بشود مغزها... را قدمی روبهجلو در کارنامهی سیّدی دانست. بزرگترین مشکلِ فیلمهای او تابهاینجا، بهگمانِ من، فیلمنامههای او بودند. فیلمنامههایی که عملن در تعریفکردنِ داستان ناتوان میماندند و آنچه نهایتن دستِ تماشاگر را میگرفت چند سکانسِ زیبا، از نظرِ بصری، بود. سیّدی هنرش را در کارگردانی در فیلمهای قبلیاش هم نشان دادهبود، علیالخصوص در خشم و هیاهو (1394). ولی اینبار در تعریفکردنِ داستان در فیلمنامهاش هم به دستاوردِ قابلقبولی رسیدهاست. دستاوردی که فقدانش در اعترافاتِ ذهنِ خطرناکِ من (1393) بهشدّت احساس میشد (خشم و هیاهو را از این جهت دستاورد نمیدانم که داستانش تاحدودی اقتباس از یک ماجرای واقعی بود). بنابراین، میشود نشست و منتظرِ فیلمهای بعدیِ او ماند. فیلمهایی که ــ باتوجّه به روندِ پیشرفتش ــ احتمالن بهتر خواهند بود.