روزهای سخت در راهاند …
سیمین: چیکارش کردی مگه؟
نادر: من چیکارش کردم؟
نادر برای پرسش، پاسخی ندارد. جوابِ سوال را با سوال میدهد؛ در اکثر مواقع به سیمین، هنگام جدل با او. به سمت خود راندنِ بحث که حق با «من» است. او چون نبوده (هنگام هُل دادن راضیه) و قرار است دیگر نباشد (رفتن را به ماندن ترجیح داده) پس نباید به دنبال حقیقت یا پاسخ بگردد. بیشتر میخواهد خودش به جواب برسد و قانع شود تا دیگران. اما در این میان یک نفر وجود دارد که برایش حاضر است دست از لجبازی بکشد. انگار روبروی او که قرار میگیرد آدم دیگری است. به سختی اما اعتراف میکند چون فقط میخواهد «او» بداند. او اگر بگوید برو و به بازپرس بگو که میدانستی راضیه باردار بوده، این کار را میکند.
ترمه، نقطهی اتصال نادر و سیمین. زن و شوهری که تنها از آنها پدر و مادری مانده که هر دو در کِشاکشِ این طناب پوسیدهی زندگی مشترک، به دنبال تصاحباش هستند. بچهای که در آستانهی از دست دادنِ تنها دارایی زندگیاش است و تلاشاش هم برای بازگرداندن مادر به خانه و درخواست از پدر برای حرف زدن با مادر هم بیفایده میماند و ناخواسته در موقعیتی قرار میگیرد که باید حکم نهایی این پرونده را صادر کند. اوست که باید در پایان با بُهت و ناباوری، میان دو زندگی، دو تفکر، دو کشور و دو عقیدهی متفاوت انتخاب کند. چارهی دیگری هم ندارد. قانون برای او صفر و یک است. یا این یا آن. یا پدر یا مادر. مادر و پدر دیگر نمیتوانند (نمیخواهند) با هم زندگی کنند.
از جایی به بعد پدرِ آلزایمریای که سیمین او را «بهانه» و نادر «دلیل» مهاجرت نکردن خود میداند هم وجود ندارد. عزا و سیاه پوشیای که فقط روایتگر مرگِ عزیز تازه از دست رفتهشان نیست. فقدان و از دست رفتن خانواده، دوری و ندیدنِ پدر یا مادر برای ترمه غم دیگریست. او بیشتر از همه داغدار است. با این انتخاب هم پدر را از دست میدهد و هم مادر را. فرقی ندارد کنارِ کدامیک از آنها به زندگی ادامه دهد؛ برای ترمه این دو نفر «یک»ی بودند. همان عکسِ دو نفرهی قاب گرفته شدهی کنار میز آرایش در اتاق خواب؛ نگاه خیره شدهاش به آن در لحظهی رفتن مادر از خانه و آغاز جدایی برای همیشه نه فقط دو هفته.
نادر: من تا به خودم ثابت نشه مقصرم، زیر بار نمیرم.
نادر شک دارد، مانند راضیه. هر دو قسمتی از ماجرا را پنهان کردهاند. به صلاحشان نیست که گرههای این پرونده را باز کنند. با به زبان نیاوردن راز خود، گرهی کورتری به آن میزنند. این دو گرچه دور اما در رفتار بسیار شبیه به هم هستند. به رأی نهایی دادگاه اکتفا نمیکنند؛ هر کدام طبق قانون خود پیش میروند تا به آنچه در حقیقت رخ داده برسند.
دفترچهی آبی رنگ راضیه که به یکی از شمارههای نوشته شده در آن اعتقاد دارد قرار است برای او حکم صادر کند؛ حتی اگر به قیمت از دست دادنِ پولی باشد که می توانست زندگیاش را برای مقطعی نجات دهد. نادر هم به دنبال مقصر اصلی است و برای پیدا کردن آن هر آنچه حدس میزند را پیگیری میکند چون نمیخواهد پول نا حق بدهد. نه به کسی که در پمپ بنزین کار میکند و نه به حجت. او کارمند بانک است و اولین چیزی که به ذهنش میرسد، قطعاً باید پول باشد(اتهام دزدی به راضیه). اما همهی اینها، از بازسازی صحنهی هُل دادنِ راضیه برای ترمه (چون متوجه این شده که ترمه به او شک کرده و روز بعد که پلیس بیاید او به دلیل حضور در مدرسه، خانه نیست) تا تماس با خانم قهرایی و مطرح کردن موضوع دکتر زنان، در نهایت چیزی جز کم کردن حسی شبیه به عذاب وجدان (اینکه میداند دارد خودش را به آن راه میزند) و یا هراس رفتنِ ترمه برایش دربر ندارد. نادر میداند که دارد دروغ میگوید؛ این را چشمانِ پدرش در پزشکی قانونی و خانه به او یادآور میکند.
نادر هر چقدر هم حجت را نفهمد و به زبان مشترک با او نرسد (برعکس سیمین که بلد است با حجت حرف بزند) راضیه را به خوبی میشناسد (البته نه در حدِ دانستن نام خانوادگی او مانند همسفرانِ اِلی که نام کاملش را هم نمیدانستند. آنجا فقط بودنِ اِلی برایشان مهم بود، اینجا هم نگهداری راضیه از آقا جون، برای نادر) اما همان اعتقاد و مهم بودنِ شرع، که راضیه بارها رو در روی نادر به آن تأکید کرده بود، آخرین تلاش و یا نکتهای است که نادر می تواند به یاد بیاورد. او میداند که راضیه در مقابل قرآن دیگر حاضر به دروغ و انکار واقعیت نیست.
نادر: من میدونستم بارداره، ولی تو اون لحظه نمیدونستم.
مهمترین توانایی یک انسان وقتی در شرایط بحرانی و سخت قرار میگیرد، قدرت تصمیمگیری اوست. انجام ندادن کاری اشتباه. ویرانتر نکردن اوضاع. فکر به عاقبت این واکنش. اینکه با یک رفتار غلط دومینوی اتفاقهای فاجعه بار را به حرکت در نیاورد و کسی نباشد که همه او را مقصر اصلی بدانند. این عدم آگاهی و تسلط بر موقعیت و خشم در این فیلم از طرف نادر است. او که با قضاوت شتاب زدهاش آغازگر مصیبتی میشود که یکی پس از دیگری مانند زخمی سرباز میکنند و به جایی میرسد که مخاطب با خود میگوید کاش قدرت نگه داشتن فیلم را داشتم تا بتوانم اتفاقاتی که تا به این لحظه افتاده را هضم کنم؛ و کاش رازی دیگر برملا نشود چون این به معنای شروع حادثهای دیگر است نه رفع مشکل قبلی.
ندانستنِ مسئله بارداری راضیه در آن لحظهی مهم یعنی نشناختنِ خود (نادر) در مواقع پرخاش؛ به این معنا که شاید او در دادگاه خانواده و یا چهارچوب خانه بتواند کنترلی روی رفتارش داشته باشد اما زمانِ خشم و عصبانیت رویِ جدیدی را از خود میبیند که فقط و فقط میخواهد این قائله هرچه زودتر به پایان برسد، حتی اگر بهای آن مرگ و نابودی دو خانواده باشد.
حجت سرش را از حرصِ نرساندن منظورش به بازپرس پرونده و تبعیض موجود (از دید خود) به درِ اتاق میکوبد و کسی تعجبی نمیکند. چون از او این رفتار برمیآید. او برونگرایی است که بلد نیست حرف بزند؛ به همین دلیل هم کارش پیش نمیرود و جامعه او را کنار میگذارد. اما نادر که عمری در سکوت و آرامش زندگی کرده و پایش به این جور جاها باز نشده، حالا با یک عملِ نادرست، جرقهی اصلی آتش زیر خاکستر باقیِ بازیگرانِ این نمایش را میزند و برای رهایی از فشاری که به رویاش است، از هیچ دروغ و تهمتی نمیگذرد. در واقع این شخصیت نماینده و تکهای از باقی شخصیتهای فیلم است. هر اقدامِ او منجر به اقدامِ جدید و اشتباهِ دیگری میشود. ریشهی اصلی این واقعه هم به تحمل نداشتن همدیگر بر میگردد؛ به عدم درک زن و شوهر (چه نادر و سیمین/چه حجت و راضیه). به گوشه راندن شاهدان بیگناهِ این قصه یعنی فرزندان خود. زمانی که بزرگترها جنگی بین خود راه بیاندازند و بجای حل و فصلِ گرفتاریِ پیش آمده به فکر منفعت و حرف خود را به کرسی نشاندن باشند، دیگر متوجه آسیبی که بچهها میرسانند نیستند؛ به خصوص اگر شبیه به این فیلم دو نقش اصلی پیش بردن داستان ترمه و سمیه باشند.
جدایی نادر از سیمین، فیلمیست دربارهی نگفتنِ همهی حقیقت وقتی قرار است به ضررمان تمام شود. طرح مسائل مهم و فراموش شدهی اخلاقی-رفتاری در جامعه ما که فرهادی در فیلمهای پیشین خود آغاز کرد و در این فیلم به اوج خود رساند. ادامهی همان پنهان کاری سپیدهی «درباره اِلی» که میدانست اِلی نامزد دارد ولی به هیچکس نگفته بود تا احمد از این وصلت منصرف نشود و یا روحیِ «چهارشنبه سوری» که برای پایان دادن به دعوای مرتضی و مژده میگوید بلیتها را سیمین خانم به من داد تا بیارم. سپیدهای که مشخص نیست پس از بازگشت به تهران به زندگی با امیر که لحظهای از مقصر دانستن و تحقیر او دست نکشید، ادامه دهد و یا مرتضی و مژدهای که با نادر و سیمین در یک روز برای طلاق به دادگاه آمدند. آدمهایی که سرنوشتشان در محدودهی زمانی فیلم خلاصه نمیشود و ما با شنیدن موسیقی پایانی و رسیدن به تیتراژ قرار نیست پروندهی زندگی آنها را ذهنمان ببندیم. چگونه میتوان نزدیک به دوساعت خیره به تصویر و قابهایی ماند که در آن آدمهایی حضور داشته باشند شبیه به خودمان و اطرافیانمان. آنهایی که برای تبرئه شدن به سادگی دروغ میگویند. همین دروغ های به ظاهر کوچکی که قرار است فاجعهای را رقم بزنند. اعتمادی را که از دلِ زندگی مشترک و رابطهی عاطفی میانِ زن و شوهر و پدر و فرزند به وجود آمده بود، به راحتی از بین ببرد. نادری که سیمین را به ترسو بودن و جا زدن در موقعیتهای دشوار متهم میکرد، خودش هم نتوانست به اصولاش پای بند بماند و برای نجات، نزدیک ترین راه (دروغ) را انتخاب کرد و ترمه را هم در موقعیتی قرار داد که برای حفظِ پدر (اشاره نادر به حکم دادگاه که ممکن است برایش صادر شود، حبس) و شاید امید به پایان دادن به این آشوب، دروغ بگوید. در نهایت همهی آنها مقابلِ غلطی که انگار همیشهام غلط نیست، دستانشان را بالا بردند و تسلیم آن شدند.
عنوان یادداشت: شعر «مهلت مقرر» از اینگه بورگ باخمان