اوّلین تجربه

بنام خدایی که بخشش بی اندازه است و مهربانی اش همیشگی
اوّل امر اینکه میدانم این یک فیلم کوتاه دانشجویی است، امّا در طول نقد بگذارید با این کاری نداشته باشیم و به خود فیلم بپردازیم. کل این نقد هم بدین معنا نیست که تارکوفسکی کارگردان بدی است. نه! اتفاقا بخاطر اینکه کارگردان مهم و بزرگی است و شاهکاری چون استاکر هم دارد، باید همۀ آثارش را نقد کنیم وگرنه این یک فیلم کوتاه دانشجویی است که شاید خیلی لازم به نقد کردن هم نداشته باشد.
از سر و شکل فیلم معلوم است که فیلمی دانشجویی است. از تکنیکهایی که به کار برده شده ولی در مجموع فیلم خیلی بدی از آب در آمده.
فیلم روی بعضی از اجزاء مهم کم کار کرده و روی بعضی از فرعیات زیاد. مثلا بدون دلیل بخشی از وقت فیلم صرف سفارش دادن قاتلان میشود.
اجرا بعضی از نماها از نظر تکینک بد نیست ولی نسبت به کل فیلم نه. مثال میآورم: مثلا نمایی داریم سه نفره که هرسه هم در مدیوم شات هستند. مهمانخانه دار در پشت پیشخوان و قاتلان بولد و برجسته نزدیکتر به دوربین و چینشی که فیلمساز کرده مهمانخانه دار را در میان این دونفر قرار داده و انگار تحت فشار است. ولی چون فیلم خیلی شخصیت قاتلان را نمیسازد، این نما و این تحت فشار بودن، چیزی را از پیش نمیبرد.
شخصیت قاتلی که تفنگ دارد، اصلاً ساخته نمیشود. امّا قاتل دیگر تاحدّی. یعنی با دیالوگ نویسی نه چندان بد برای او نیمچه تیپی از او به ما میدهد ولی از آنجایی که روی این دو قاتل خوب کار نمیشود، اسم فیلم هم شعاری مینمایاند. در کل فیلم خیلی شعار میدهد:
1- مثلا اندرسون (کسی که میخواهند بکشندش) میگوید:« دیگر از فرار خسته شدهام». برای چه خسته شده؟ این دو قاتل که اینقدر احمق هستند و بدون پشتکار که وقتی میبینند او نمیآید سریع میروند، پس لزومی ندارد اندرسون اصلا فرار کند که بخواهد از فرارش خسته باشد. کمااینکه این قاتلینی که سریع رفتند، ترسی ندارند و اندرسون میتواند توی همان اتاق سالم بماند، پس دلیلی برای شلوغ کردن توسط آن جوانک وجود ندارد. در ضمن این دو قاتلی که به راحتی مسافرخانه را در قرق خودشان در میآورند، چرا به راحتی نمیروند توی اتاقش و او را بکشند.
2-در پایان فیلم جوانک خیلی شعاری میگوید که من میخواهم از این شهر بروم. اوّلاً که چرا؟ وقتی دلیل و حسّی را در بازی نمیبینیم، برای چه باید باور کنیم؟ ثانیاً وقتی این حرف را میزنی، باید تاثیری که حرفها اندرسون روی پسر گذاشته تا چنین تصمیمی بگیرد، را نشان بدهی –که نمیدهی-. اصلاً وقتی شخصیت این پسر اصلاً ساخته نشده، رفتن یا نرفتنش چرا باید برای ما مهم باشد؟
3- مهمانخانه دار در مورد اندرسون میگوید:« او به یکی نارو زده، بخاطر همین میخواهند بکشنش». از کجا میداند؟ یا اصلاً از کجا فهمید؟ کسی که اوّل فیلم نمیدانست. علم غیب دارد؟ پیامبر است لابد!
شخصیت اندرسون هم اصلاً ساخته نمیشود. نه ما میشناسیمش نه میدانیم چه ویژگی-هایی دارد و اصلاً کیست. فقط میمیک بازیگر و آن نوع خمودی و دراز کشیدن و حرکت دوربین که از مدیوم شات به کلوزآپش میرسد، خوب است. ولی از آنجایی که حرفهایش شعاری است و صدای بازیگر اصلاً حسّی ندارد.
وقتی مهمانخانه دار میرود توی آشپزخانه و دارد نان برش میزند، چاقو میافتد روی زمین و وقتی میرود آن را بردارد، دوربین هم میرود پائین. زمان برداشتن چاقو حرکتی میکند که انگار پارچۀ دور دهان جوانک را باز میکند ولی بعد میبینیم نه و هیچ کاربردی نداشت این حرکت. خب پس چرا انجامش میدهد؟ آیا فیلمساز میخواهد بیننده را فریب بدهد و رو دست بزند؟ اوّلاً که چرا رو دست میزنی؟ ثانیاً اصلا رو دست میزنی، قبول، چرا این را امتداد نمیدهی به فیلمت و طرْفی ازش نمیبندی؟
یک نمای به شدّت بیمنطق دیگر هم نمایی است که پاهای مهمانخانه دار را در بک گراند داریم و قوطی کنسروی وسط کادر. موقعی که این نما را دیدم، گفتم چقدر خوب است و حتماً این قوطی کارکردی دارد. ولی وقتی دیدم نه و کاملاً بیکارکرد است، دیگر بود و نبودش برایم فرقی نمیکرد.
بعد یک جا آیزنشتاینی عمل میکند. یعنی تند تند کات میزند و این باعث میشود که هیچ مکثی نکند که تعلیقی از آمدن یا نیامدن اندرسون برای ما ساخته شود. در ضمن آیزنشتاین با این کارش مفهومسازی میکند و در بعضی فیلمها خوب از آب در میآید، در بعضی هم نه. ولی تارکوفسکی آن کار را هم نمیتواند بکند.