عرق سوز

جیب بر ها به بهشت نمی روند را دهه شصت در سینما دیدم و در دوران خوش نوجوانی حسابی کیف کردم از دیدن فیلمی که همه چیزش سر جا و به جا بود.بعد از آن دیگر شمایلی بهتر و طنازانه تر از حسین محب اهری و غلامحسین لطفی ندیدیم.هزارپا بار دیگر خاطره خوش خندیدن در سینما را برای همه زنده کرد.فیلمی که همه چیزش به قاعده و اندازه است و از سازنده رخ دیوانه نمی توان جز این انتظار داشت.عجیب است این دهه شصت، که هر کس با هر دیدگاهی می تواند به آن نزدیک شود و حظ وافر ببرد.چه او که ماجرای نیمروز می سازد و چه او که نهنگ عنبر و هزارپا.موتور تریل سوزوکی قرمز و چهارلیتری (شما فکر کن بنزین)عناصری است که به خوبی توسط نویسندگان اثر و داوودی در تار و پود اثر جا خوش کرده اند و این مرهون انتخاب بازیگرانی است که یک ترکیب جادویی چون جیب برها ایجاد کرده اند.فیلم آنقدر سرخوشانه جلو می رود ،که مخاطب همان اول قرارش را با آن می گذارد. من آمده ام بخندم. این درک متقابل بین سازندگان یک اثر و مخاطبی که با آگاهی پا به سینما می گذارد ،باعث می شود حتی صحنه هایی مثل ورود سازمان منافقین به ماجرا و حوادث آن هم نتواند شیرینی اثر را از بین ببرد و مخاطب دل داده به خنده را وارد ورطه ای دیگر کند. هر چند این ماجرا قصه را با فراز و فرودهای کلاسیک و مورد علاقه داوودی هم همراه می سازد.غرزدن های شبه روشنفکری در مورد سینمای ایران راه به جایی نمی برد،مخاطب بلیت می خرد تا لذت ببرد،حال او مختار است که از توت فرنگی های وحشی لذت ببرد یا هزار پا.وقتی کارگردانی می تواند رخ دیوانه و زادبوم بسازد و بعد به سراغ هزارپا می آید، یعنی برای بزن در روئی، به سینما نیامده و پی رنگ شعور و نبوغ خود را در پشت هر پلان فیلم به یادگار گذاشته است.یک بار دیگر صحنه منتظر بودن برای چهار لیتری (همان بنزین)را در ذهنتان مرور کنید تا رنگ و بوی نبوغ خالق یک اثر را ببینید.داوودی شمایل ساز با سواد و کاربلد این سینماست ،اگر مخاطبش را از خود خودش بیشتر دوست داشته باشد.کارگردان های بزرگ ما گاها آدم های خودخواهی هستند که دلشان برای عاشقان کارهایشان تنگ نمی شود و گاهی 15سال یا بیشتر آنها را منتظر می گذارند.یک کمدی ساز دوست داشتنی در تاریخ هنر ماندگار تر است، تا یک روشنفکر عبوس ،که هر از چند گاهی به نفی خویشتن قیام می کند.