من چوپون نیستم، من شاهینم!*
شاهین نمیتواند چوپان باشد. هرچقدر هم زور بزند و پدر و خواهرش را تهدید کند که روزگارتان را سیاه میکنم؛ نمیتواند. نمیتواند چون رَحم دارد. بقول افسر هنوز خون میبیند میترسد. گوشِ بچه را نمیبُرد و طاقتِ دیدنِ دست و پا زدنِ شهره هنگام خفه شدنش را ندارد.
شاهین بچهی مردم است؛ از همان بچههای شکور. با آن خانواده بزرگ شده ولی از آنها نیست. خویِ آنها را نگرفته. خودش را به آب و آتش زده تا شبیهشان بشود ولی نشده. همه کار برایشان کرده اما طرد شده. عقدهی هیچی نشدن او را به این روز رسانده. دلش میخواهد شکور باشد ولی نه مثل او قسیالقلب. شاهین جایی به امیر میگوید «اگه همه گوسفندا مثل تو باشن، آره چوپون میشم!» شاهین چوپانِ این آدمهاست. آن بچهی مریضی که شکور گفت بذار بمیره ولی او نجاتش داد. چوپانِ شهره که بعد از خفه کردنش بهدست شهروز، سرِ او فریاد زد چرا نذاشتی اول حرف بزنه؟ چرا نذاشتی توضیح بده؟ مغزِ شاهین مثلِ گوسفندهای شکور خالی نیست. آنجا که میفهمد بچهی این خانواده نبوده، فقط با یک فریاد و گفتنِ «افسر مُرد» شکور را آتش میزند. خودش و شهره را از این مهلکه نجات میدهد و میرود تا چوپانِ بعدی آنجا شهروز باشد نه او. بچهای که خشونت از او هیولایی وحشتناکتر از شکور ساخته است.
مغزهای کوچک زنگ زده روایتِ واقعیتِ موجود در حاشیه شهر است. شبیه به سیلی محکم به گوشِ مسببان این وضعیت و زندگیِ تلخِ این آدمها. آدمهایی که به کلی فراموش شدهاند، به آخر رسیدهاند، تعصب و ناموسپرستی! آنقدر برایشان مهم است که به راحتی دست به قتلِ خواهر خود میزنند و از هیچ چیزی نمیترسند. همین از چیزی نترسیدن، ترسناک است. فکر به ادامهی این روندِ هولناک، آیندهی شهروزِ عاصی، شهرهی فراری داده شده و پدرِ تنها و درمانده. در پایان فیلم قابهایی از خانه و محلهای که به ظاهر آرام گرفته میبینیم ولی فقط یک قاب است که از ذهنمان پاک نمیشود و دیدنش هراس تازهای به جانمان میاندازد؛ قابِ نگاهِ شهروز به شاهین.
*دیالوگ شخصیت شاهین در «مغزهای کوچکِ زنگ زده»