جستجو در سایت

1397/10/16 00:00

من چوپون نیستم، من شاهینم!*

من چوپون نیستم، من شاهینم!*

 

شاهین نمی‎تواند چوپان باشد. هرچقدر هم زور بزند و پدر و خواهرش را تهدید کند که روزگارتان را سیاه می‎کنم؛ نمی‌تواند. نمی‌تواند چون رَحم دارد. بقول افسر هنوز خون می‏‏‎بیند می‏‎ترسد. گوشِ بچه را نمی‎بُرد و طاقتِ دیدنِ دست و پا زدنِ شهره هنگام خفه شدن‌ش را ندارد.

شاهین بچه‏‎ی مردم است؛ از همان بچه‏‏‎های شکور. با آن خانواده بزرگ شده ولی از آنها نیست. خویِ آنها را نگرفته. خودش را به آب و آتش زده تا شبیه‏‎شان بشود ولی نشده. همه کار برای‎شان کرده اما طرد شده. عقده‏‎ی هیچی نشدن او را به این روز رسانده. دلش می‏‎خواهد شکور باشد ولی نه مثل او قسی‏‎القلب. شاهین جایی به امیر می‏‎گوید «اگه همه گوسفندا مثل تو باشن، آره چوپون می‏‎شم!» شاهین چوپانِ این آدم‎هاست. آن بچه‎ی مریضی که شکور گفت بذار بمیره ولی او نجاتش داد. چوپانِ شهره که بعد از خفه کردنش به‎دست شهروز، سرِ او فریاد زد چرا نذاشتی اول حرف بزنه؟ چرا نذاشتی توضیح بده؟ مغزِ شاهین مثلِ گوسفندهای شکور خالی نیست. آنجا که می‏‎فهمد بچه‏‎ی این خانواده نبوده، فقط با یک فریاد و گفتنِ «افسر مُرد» شکور را آتش می‎زند. خودش و شهره را از این مهلکه نجات می‏‎دهد و می‏‎رود تا چوپانِ بعدی آنجا شهروز باشد نه او. بچه‏‎ای که خشونت از او هیولایی وحشت‏ناک‏‎تر از شکور ساخته است.

مغزهای کوچک زنگ زده روایتِ واقعیتِ موجود در حاشیه شهر است. شبیه به سیلی محکم به گوشِ مسببان این وضعیت و زندگیِ تلخِ این آدم‏‎ها. آدم‎هایی که به کلی فراموش شده‎اند، به آخر رسیده‎اند، تعصب و ناموس‎پرستی! آنقدر برای‎شان مهم است که به راحتی دست به قتلِ خواهر خود می‎زنند و از هیچ چیزی نمی‎ترسند. همین از چیزی نترسیدن، ترسناک است. فکر به ادامه‏‎ی این روندِ هولناک، آینده‎ی شهروزِ عاصی، شهره‎ی فراری داده شده و پدرِ تنها و درمانده. در پایان فیلم قاب‎هایی از خانه و محله‎ای که به ظاهر آرام گرفته می‏‎بینیم ولی فقط یک قاب است که از ذهن‎مان پاک نمی‏‎شود و دیدنش هراس تازه‎‏ای به جانمان می‎‏اندازد؛ قابِ نگاهِ شهروز به شاهین.

*دیالوگ شخصیت شاهین در «مغزهای کوچکِ زنگ زده»