ستارهای میمیرد ...
زمانی که اَلی به جک میگوید از طرف رز گالدن پیشنهادهای خوبی دارد و ایمان او به اَلی میتواند نوید موفقیتهای زیادی را بدهد، جک در پاسخ فقط به او نگاه میکند. نگاهی که از نظر اَلی حسادت در آن موج میزند اما جک خوب میداند به چه معناست و چرا حرفی برای گفتن ندارد.
چشمانِ خندان او در تمامی لحظاتی که با اَلی روی صحنه هستند و از فاصلهای دور شاهد درخشش است، گواهِ این است که این زن را همانگونه که هست دوست دارد. به بیان سادهتر، جک از اینکه عاقبت اَلی شبیه به کسی مثل خودش شود میترسد. از اینکه او به ستارهی نوظهور موسیقی با زرق و برقهای شهرت تبدیل شود هراس دارد. خودش دارد ذره ذره تحلیل میرود و دیگر نایِ ایستادن روی صحنه را هم ندارد و در این میان تنها یک نفر میتواند عامل دوباره خواندن و ادامه دادنش باشد. او ستارهای را متولد میکند و بهجایش خودش را خاموش میکند. نگرانیاش و از هم پاچیدگیاش اجازه نمیدهد متوجه این میزان از عشق اَلی شود. اَلی آگاه است. او افول و نابودی ستارهای دیگر را جلوی چشمش تماشا میکند و برای نجاتش از هیچ کمک و از خودگذشتگیای کوتاهی نمیکند. حتی اگر ظاهرش را تغییر دهد و هنوز این اَلی جدید را نشناسد ولی خلاف جک بلد است چگونه با او رفتار کند. اَلی نه تنها راهش را از جک جدا نمیکند بلکه از آبروریزیاش در آن شب مهم هم میگذرد زیرا دوستش دارد و میداند چارهی کار این ستارهی درمانده و بیمار است. ولی بیخبری از درونِ خردشدهاش باعث بهت و ناباوریاش از نابودیاش میشود. تصویر آخرِ بجا مانده از جک برای اَلی، یک آدمِ بازگشته به خانهاست. جایی که بعد از حضور اَلی، جک آنجا را خانه نامید. خانهای که در آن خود را به پایان میرساند تا دیگر دردسری برای اطرافیانش نباشد. آدمِ به انتها رسیدهای که حتی مرگش را هم برای ما به نمایش نمیگذارد. درِ زندگی را به روی خودش میبندد تا درهای اصلی برای اَلی، ستارهی به یادگار گذاشتهاش باز شود. و این شاید تنها کاری بود که او باید قبل از رفتن همیشگیاش انجام میداد.