جستجو در سایت

1396/02/15 00:00

در انتظار معجزه‌ای که می‌آید...

در انتظار معجزه‌ای که می‌آید...

فیلم «قاتلین بالفطره» را یادتان هست؟ ساخته هنرمندانه الیور استون درباره زوجی هنجارشکن با بازی جولیت لوئیس و وودی هارلسون که به‌رغم جانی‌بودن، تبدیل به قهرمانانی ملی می‌شوند. یکی از زیباترین ترانه‌های لئونارد کوهن؛ موزیسین، شاعر، آهنگ‌ساز، نوولیست و خواننده کانادایی که هفتم نوامبر سال گذشته میلادی، علاقه‌مندان جهانی‌اش را با فقدان خود شوکه کرد، آغازگر این روایت تاثیرگذار سینمایی‌ست؛ با این دیباچه: «عزیزم در انتظار مانده‌ام/ چه روزها و شب‌ها/ بی‌توجه به گذر زمان/ نیمی از عمرم به انتظار طی شد/ بارها مرا فراخواندند/ شاید تو هم در میان‌شان بودی/ بااین‌حال من در انتظار مانده‌ام/ انتظار برای معجزه؛ معجزه‌ای که می‌آید... «انتظار»، قدمتی دیرینه در تاریخ سینما دارد و شاید تکراری‌ترین مفهوم تصویرشده‌اش، انتظار برای مرگ است؛ موضوعی که اینگمار برگمن در «مهر هفتم»، تیم رابینز در «واپسین گام‌های محکوم به مرگ»، راب راینر در «فهرست آرزوها» و آکیرا کوروساوا در «زیستن» به‌نوعی به آن پرداخته‌اند و نمونه‌های بسیار دیگری هم هستند که می‌توان به آنها رجوع کرد. بااین‌همه، «انتظار» همیشه از جنس مرگ و نیستی نیست و گاهی وجوه شیرینی از آن‌هم دست‌کم در آثار سینمایی به تصویر کشیده شده است که رومنس‌های هپی‌اند در این‌دسته قرار می‌گیرند. یکی از مفاهیمی که در کنار انتظار همیشه خودنمایی می‌کند، «امید» است؛ مقوله‌ای که می‌تواند به انتظار ما رنگ‌وبوی متفاوتی بدهد. درواقع امید است که به ما جسارت انتظارکشیدن‌های طولانی را می‌دهد و از عطش رسیدن ما و تمایل وصال، کم نمی‌کند. امید و انتظار در کنار هم، باوری را می‌سازند که گاه، ناممکنی را ممکن می‌کند و این ترکیب جادویی، ازآنجاکه پتانسیل دراماتیکی ویژه‌ای در خود دارد، دست‌مایه مناسبی برای برگردان قصه‌های سانتی‌مانتال شده است. البته باید توجه داشت که چگونگی پرداختن به این مفهوم است که به موفقیت اثر می‌انجامد؛ نه الزام پرداختن به مفهوم. در سینمای ما در چندسال اخیر کارهایی را شاهد بوده‌ایم که ایده انتظارکشیدن را جان‌مایه روایت خود قرار داده‌اند و البته همچنان جز مواردی اندک، مابقی در حد آثاری سطحی و گاه تقلیدی مانده‌اند. به‌روزترین نمونه شکست‌خورده این تلاش را باید «آباجان» دانست که در هفتمین کوشش فیلم‌سازی صاحب اثر، نه‌تنها یک‌گام به‌عقب بلکه حرکتی سریع در سراشیبی بازگشت به نقطه صفر تجربه‌کردن می‌ماند. هاتف علیمردانی با «راز دشت تاران» به جرگه حرفه‌ای‌ها پیوست؛ ‌اثری فانتزی که اگرچه مورد تحسین بعضی منتقدان هم قرار گرفت اما به‌زعم نگارنده تنها یک کپی مستقیم در سوژه اصلی از فیلم The Fall ساخته 2006 کارگردان هندی-آمریکایی تارسم سینگ بود که به‌علت کم‌توانی سینمای ما در بحث جلوه‌های ویژه، در حد یک اثر ساده‌انگارانه و کودکانه (به‌معنای ضعف ساختاری نه ژانر کودک) سقوط کرده بود. او با «یک فراری از بگبو» نشان داد که نه طنز را می‌شناسد و نه سینما را. چرخش این فیلم‌ساز در «به خاطر پونه» به حیطه‌ای متفاوت از قصه‌گویی و البته حواشی اکران فیلم باعث شد تا نگاه عمومی به او تغییر کند؛ امری که البته در فیلم بعدی‌اش «مردن به وقت شهریور» تکمیل نشد و او باز هم نشان داد که هنوز یاد نگرفته چگونه معضلات اجتماعی را در قالب قصه‌ای که ساختار سینمایی درستی داشته باشد، مطرح کند و بی‌عمق‌بودن نگاه، از سر و روی فیلم می‌بارید. تا اینجای کار «کوچه بی‌نام» را باید موثرترین تلاش وی در به‌کارگیری درست تجربیاتش از ساخته‌های قبلی، در جهت خلق فیلمی که بتوان آن‌را اثری در مسیر کامل‌شدن نامید، محسوب کرد. «هفت‌ماهگی» نتوانست انتظارات قبلی ایجادشده از سر «کوچه بی‌نام» را برآورده کند و حالا «آباجان» که اگرچه او گفته آن‌را متاثر از بخشی‌از خاطراتش در زنجان ساخته و  این را در شناسه فیلم هم لحاظ می‌کند؛ اما ملغمه‌ای بی‌هویت از آثاری مشابه است که پیش‌ازاین تجربه شده‌اند و گاه حتی آثاری در خور هم بوده‌اند. «آباجان» به سیاق فیلم‌هایی چون «شیار 143»، «بوسیدن روی ماه»، «دفتری از آسمان»، «پروانه‌ای در مه» و... در ژانر دفاع مقدس، از انتظار زنی می‌گوید که شهادت عزیز به جنگ‌رفته‌اش را حال چه پسرش باشد و چه همسرش باور ندارد و در برابر همه آنها که می‌گویند باید دست از این چشم‌به‌راه‌ماندن بردارد، ایستادگی می‌کند و سرآخر ثمره این انتظار را به‌شکلی می‌بیند و ثابت می‌کند «معجزه حقیقت دارد». این فیلم‌ها با محوریت زن قهرمان، برگردانی به‌روزشده و تغییریافته از همان‌چیزی‌ هستند که ابراهیم حاتمی‌کیا سال 1371 با «بوی پیراهن یوسف» در قالبی سامان‌یافته‌تر، مفهومی‌تر، باورپذیرتر، تماشایی‌تر و در یک‌کلام «کامل‌تر» گفته بود؛ با این تفاوت که قهرمانش پدری داغ‌دیده بود و معنای وسیع‌تری بر انتظار ترسیم می‌کرد که می‌توانست حتی شکل بزرگ‌تری از آمدن موعودی باشد که جهانی در انتظارش است. سال‌ها بعد شمایلی زیباتر از به‌انتظارماندن را رخشان بنی‌اعتماد در «گیلانه» ارائه داد که بازگشت صلح و خوشبختی و گذشته و آرزوها و خاطرات و... را یک‌جا به چالش می‌کشید. نکته قابل توجه در آثار متاخرتر، شباهت‌های بدیهی آنها به یکدیگر است؛ به همین «شیار 143»، «بوسیدن روی ماه» و «آباجان» نگاه کنید که در فاصله نزدیک به هم ساخته و اکران شده‌اند و ببینید چگونه با محوریت قراردادن انتظار برای بازگشت یک گمشده، قصه‌های فرعی را که یکی از آنها درک ناقص عشق (در شکل رابطه) در یکی از شخصیت‌های فرعی‌ست، به تصویر می‌کشند یا نگاه کنید که چگونه مفهومی ویرانگر چون جنگ، دنیای درون و بیرون آنها را به‌سمت ویرانی می‌کشد که تصور می‌کنید تضادهای داخلی‌شان کم از «جنگ» ندارد. باید گفت که «آباجان» از حد طرح چند قصه بی‌آغاز و انتها فراتر نمی‌رود. اگر در «بوسیدن روی ماه»، نوه خانواده که می‌خواهد در کنار مادربزرگ و همسایه قدیمی‌شان به درک معنادارتری از عاشقیت برسد، حضوری تکمیل‌کننده دارد، در «آباجان» نمی‌فهمیم فرار دختر و پسر خانواده می‌خواهد به کدام مفهوم جاری در فیلم اشاره‌ای تکمیلی داشته باشد. پسر، اعلامیه‌هایی سیاسی دارد اما به‌سرعت و بی‌حاشیه، پس‌از دستگیری رها می‌شود و بعد هم دختر محبوبش را با خود فراری می‌دهد. جدای از عدم باورپذیری رویدادی که بسیار دور از واقعیت خانواده‌ای شهرستانی در دهه 60 در بحران جنگ است، بی‌علت‌بودن و بی‌انجام‌بودن این داستانک در ماجراست که بیننده را روی موج بی‌شعوری رها می‌کند. اعلامیه‌ها چیست؛ چرا پسر آنها را دارد؛ مگر آرمانی ویژه دارد؟ جز یک خنده از جانب پسر و یک سوال درباره شیرخوردن از جانب دختر، چقدر عشق در رابطه آنها هست که دختر که قراری با یک معشوق دیگر در گوشه‌ای از شهر می‌گذارد و عقوبت احتمالی تلخش را هم به‌جان می‌خرد، حاضرند با هم خطر و البته فرار کنند؟ نقص‌های قابل توجهی چون معجزه‌گربودن اندکی تریاک در حد زنده‌کردن بیمار محتضری که دکترها جوابش کرده‌اند در کمتر از سه‌سوت، لهجه‌داربودن شدید دختر جوان درحالی‌که پدرش کردزبان است و او حتی از مادرش هم علیظ‌تر ترکی صحبت می‌کند، چرایی اینکه قرار بوده مدرسه تعطیل باشد و نیست، نسبت‌دادن خلاف‌های مختلفی از جمله کفتربازی به یکی از دامادهای خانواده درحالی‌که او به‌نوعی ادامه‌دهنده راه پدر شریف! خانواده است، قاطی‌شدن لهجه ترکی و فارسی (و البته کمی گیلانی در مورد فاطمه معتمدآریا) ولو در تنهایی این آدم‌ها با خودشان نه در دیالوگ‌کردن با دیگران، ترس خانم‌ها از اینکه داماد غیرتی خانواده می‌تواند حتی همسرش را به‌خاطر فرارکردن دخترش بکشد اما خشم او حتی به یک فریاد آنچنانی هم ختم نمی‌شود و موارد عجیب دیگری از ایده‌ها و داستانک‌های بی‌ربط و بی‌انتها، فیلمی مغشوش آفریده‌ که مخاطب نمی‌داند باید به کدام مفهوم مورد نظر کارگردان توجه کند؛ انتظار که جای خود دارد. البته انتظاری که به انجام می‌رسد؛ آن‌هم در قالب ازبین‌رفتن داماد فرصت‌طلب و پیداشدن پسر ازجان‌گذشته خانواده در جمع اسرا، به مصداق اینکه دیو چو بیرون رود، فرشته درآید، ساختگی‌تر از آن است که ارزش هنری داشته باشد چه رسد به تلقین مفهومی عمیق به مخاطب. فیلم حتی در خلق بار معنوی مفهوم انتظار به‌گونه‌ای که پرویز شیخ‌طادی در «دفتری از آسمان» تجربه کرده بود یا پی‌رنگ قدرتمند انتظاری آغشته به امید در عین تنهایی که محمدجواد کاسه‌ساز با «پروانه‌ای در مه» موفق به خلق آن شد یا بحران بازگشت آنکه در انتظارش هستیم در «بیداری رویاها» ساخته محمدعلی باشه آهنگر، ناکام می‌ماند.